مولن دُلا گالت


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


خیره‌ام به قاصدک! این گیاه غریب که پس از مرگ به راه می‌اُفتد
http://t.me/HidenChat_bot?start=1886784026

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


مولانا شمس را گفت: پس زخم‌هامان چه؟
و او پاسخ داد: نور از محل آنها وارد شود.




قهوه با تکه‌های یخ>>>


چیزی که روح مرا نابود کرده، این احساس ناتوانی است. نه می‌توانم آن طور که می‌خواهم خوب باشم، نه آن قدر که لازم است، بد




دارم به اتفاقات عجیب و احساسات عجیب ترم تلقین می‌کنم؛ که همه ی آن ها معمولی اند. از بیخ و بُن. درست مثل سمپاشی به گیاهی که هزاران شته به جانش افتاده اند؛ و در نهایت از آن، چیزی جز یک ساقه با برگ های آبکش شده باقی نخواهند ماند. دارم تلقین کردن به معمولی بودن همه چیز را، به خوبی یاد می گیرم. حتی وقتی انکار می کنم که فلان انقلاب داخل قلبم عادی نیست. همه چیز تغییر کرده است. بعد عادی می شود. چرا که با گذشت زمان کم کم می‌آموزی که همه چیز افسانه است. گذشته افسانه است. انگار که در این داستان جاری نیستی. و اگر این زندگی تا انتها قرار است افسانه باشد، چرا باید به آن برچسب واقعیت بزنیم؟ همانطور که فراموشی یک شبه، می تواند واقعیت داشته باشد؛ چرا عادی بودن حقیقی تر نباشد!


دوکو از توی مغز ساکت شد
حس کرد تنهاییش دارد پهنا بر می دارد




احساس می‌کنم تلف شده‌ام؛ به هرشکلی که بتوان تصورش را کرد، به هر شیوه‌ و صورتی که امکان دارد


دیروز که داشتم لابلای قفسه ی کتابفروشی چشم می‌چرخاندم اسم یک کتاب نظرم را جلب کرد. «اسکار و خانم صورتی از ایمانوئل اشمیت». همان کتابی که پنج سال پیش به من پیشنهادش کرده بودی. یادم هست که آن روز هم تابستان بود. اما در همین تابستان پنج سال پیش، آنقدر غُل و زنجیر به پاهایم وصل نبود. زل زده بودم به طرح جلد روی کتاب. فکر میکردم چطور در این انبار کاه، این سوزن می‌تواند مرا پرت کند به چند سال پیش!! چگونه همه چیز آنقدر ناغافل رخ می‌دهد که فاصله می‌گیری؛ اما حواست نیست که زیر پایت یک فنر جاسازی شده است. نمی‌توانی فرار کنی. شاید فکر می‌کنی که در رفته‌ای! اما دوست از دست رفته‌ی عزیز؛ باید قبول کنیم که تمام زندگی گاهی بسیج می‌شود، که مدام در یک نقطه درجا بزنیم؛ و روحمان هم خبردار نباشد.






چند وقت پیش یه متنی خوندم درست یادم نمی‌آد. نوشته بود: وقتی حافظه‌م پیر شد، آدرس خونه‌ت رو روی کاغذی که توی جیبم گذاشتی خوش خط می‌نویسی؟ و نمی‌دونم چرا متأثر شدم.


05:05


نوشته مثل بوى برف آب شده در پشم هاى يك كت زمستانى، سفر با كلمات اينجوريه


خلائی در درون من است، یک جای خالی که رفته رفته گسترش می‌یابد و آنچه را که از من به جا مانده می‌بلعد.
رخ دادنش را احساس می‌کنم. کاملا گم شده‌ام. هویتم رو به مرگ است. نه سمت و سویی دارم و نه آسمان و زمینی.






You are not just what you have done. You are everything you're capable of. Every possible life you could have lived is inside you. You are so much bigger than this chosen timeline. Every emotion you could have felt rests inside you. You are vast. You are infinity, walking. Close your eyes and see forever.


سیاههِ سفید

20 last posts shown.

123

subscribers
Channel statistics