Forward from: Unknown
صب كه ا خواب پاشدم يهو خاطره هامون اومد جلو چشم . هى به خودم مى گفتم نه نه من نمى خوام بش فك كنم تا شب به خاطره هامون فك كردم ساعت ٣ صب بود گوشيمو روشن كردم ديدم انلاينى اومدم بت تكست بدم مى خواستم بگم دوست دارم نمى خواى برگردى هنوزم ؟تو تايپينگ بودم كه يهو اون بالا ديدم last seen a long time ago نمى دونستم چى كار كنم داشتم ديوونه مى شدم فقط گريه مى كردم و گوشيو تو دستم فشار مى دادم . اينقد گريه كردم كه ديگه صدام در نمى اومد . تو اتاقم بودم ديدم نفسم بالا نمى اد هيچ كى ام خونه نبود سعى كردم به يكى زنگ بزنم اما نتونستم و يهو قش كردم رو زمين بعد اومدن و بردنم بيمارستان وقتى كه رفتم بيمارستان مى گفتم ميشه خوب نشم ؟ ميشه بميرم ؟ دكتر اومد و گف كه يه مريضى گرفتى اما اگه بتونى تحمل كنى خوب ميشى . فك نمى كردم بياد بيمارستان اما اومد من چشامو بسته بودم يهو اومد موقعى كه داشت ا چشام اشك مى ريخت اومد بالا سرم گف ديوونه با خودت چى كار كردى ؟ گفتم هر كارى كه كردم به تو ربطى نداره گف داره منم چشامو بستم شرو كرد گفتن اينكه چرا اينطورى شدى ؟ با خودت چى كار كردى ؟ منم رومو كردم اونور و دستمو گرفتم جلو دهنم و بغضمو قورت دادم . دستامو گرفت و فشار داد گف ببخشيد قول مى دم تا اخرش پيشت بمونم منم تو حالى كه داشتم گريه مى كردم اون حرف مى زد تو يه لحظه نبضم رفت اونم داد زد دكتر دكتر ، دكتر كه اومد بعد شوك وارد كردن و همه اينا يه پرستار ملافه سفيد اورد و گف تسليت مى گم :)