[یک: دیدارِ اول]
اولینباری که علیرضا رو دیدم؛ با شهرزاد رفته بودیم رستوران 《پیور》؛ جایی که میتونست پاتوقِ جدیدی برای منِ گیاهخوار بشه.
[و شد]
از همون اولیندیدار؛ علیرضا برام چهرهی آشنا بود.
سالها توی فیسبوک همدیگه رو دنبال کرده بودیم.
گویا یه دوستِ مشترک داشتیم /که نمیدونستیم کیه و هیچوقت هم نفهمیدیم.
از اون پیوندهای نامرئی که توی زندگیِ هر آدمی وجود داره،...
همونچیزی که باعث میشه یهروزی مسیرمون رو توی خیابون -بیدلیل- تغییر بدیم،
و این تغییرِ مسیر ساده، باعثِ یه تغییرِ بزرگتر در آیندهمون میشه.
میدونید که از چی حرف میزنم؟
از اون پیوندهای مرموز؛
که معمولا تیرهترین و روشنترین رنگها رو به زندگیمون اضافه میکنه؛
و با رنگهای میانهی طیف، میانهی خوشی نداره.
چهرهی علیرضا تو همون دیدار اول، آشنا بود؛ اما نمیدونستم اینجور-مواقع آدمها چی میگن! بگم من شما رو میشناسم؟ بگم خوشحالم دیدمت؟ [اصلا من رو میشناسه؟]
همینطور که غذا رو به چنگال میپیچوندم، این مسئله هم توی ذهنم پیچید و دستِآخر تصمیم گرفتم لبخندم رو کمی گرمتر و کمی عمیقتر کنم.
همین!
در واقع این تنها کاری بود که کردم!
من آدم محافظهکاری هستم.
موقع بیروناومدن از رستوران، علیرضا گفت:
《در ضمن! خوشحالم بیرون از فضای مجازی، از نزدیک هم آشنا شدیم.》
گفتم من هم خوشحالم.
و لبخندم رو گرمتر کردم!
سوار ماشین که شدم فکر کردم چقدر باید تمرین کنم، که بتونم مثل اون زندگی کنم.
همون جملهی ساده با اون لبخندِ غیرِمحافظهکارانهای که داشت، باعث شد با خودم فکر کنم که زندگی یعنی همین!
-و اون جملهی لعنتیای که باید میگفتم این بود!
***
[دو: دیدار آخر]
آخرینباری که علیرضا رو دیدم، چند سال بعد بود.
شهرزاد با ماشین جدیدش اومد دنبالم.
رفتیم آ.اس.پ. برای شام.
ماشین رو که پارک کردیم، گفتیم اینبار اگه علیرضا نبود، نمیریم تو! میریم یهجای دیگه!
با عدم حضورِ علیرضا لج کردیم!
شاید هم برای بودنش نذر کرده بودیم!... بیشتر به یک پیمانِ مذهبی و درخواست از خدایان شبیه بود!
[که علیرضا باشه!]
و هنوز نمیدونستیم این آخرین شانس برای دیدارشه.
علیرضا نبود.
دو بار از جلوی 《پیور》 رد شدیم تا من و شهرزاد بهنوبت از شیشهی رستوران سرک بکشیم.
شام رو جای دیگهای خوردیم.
موقع رفتن، علیرضا رو دیدیم، مشغول صحبت با دو تا از دوستهاش تو محوطه.
گفتیم چند دفعهست که نبودی؛ ما هم رفتیم جای دیگه!
گفت این روزها بیشتر مشغول کارهای هنریشه.
گفتیم: ولی دفعهی دیگه که میاییم، باش! گفت سعی میکنم.
گفتم سعی نکن، قول بده.
خندید. و... [امروز که بهش فکر میکنم، مطمئن نیستم، ولی فکر میکنم گفت: قول میدم!]
.
و البته این آخرین دیدار بود.
***
[سه: پس از دیدارها]
اونروز که خبر مرگ ناگهانی علیرضا رو خوندم، برای مدت طولانی به صفحهی موبایلم خیره موندم.
میخواستم انقدر نگاه کنم تا خبر جلوی چشمهام عوض بشه، تا هنوز دیر نشده!
توی خاکسپاری و مراسم یادبود شرکت نکردم.
برخلاف چیزی که علم توصیه میکنه و روانشناسها میگن، نخواستم خداحافظی رو توی ذهنم کامل کنم.
مدتیه که آدم محافظهکاری نیستم...
دفعهی بعدی که با شهرزاد بریم آ.اس.پ.؛ قرار میذاریم اگه علیرضا نبود، نریم تو!
بعد نوبتی از شیشه سرک میکشیم،
و میگیم:
امروز هم نیومده.
بعد با خودمون فکر میکنیم لبخندِ علیرضا توی کدوم رستورانِ دنیا گم شده و چقدر باید زندگی رو تمرین کنیم که شایستهی پیدا-کردنِ اون باشیم...
و فکر کنیم آیا هنوز آدمهایی با قلبهای بزرگ هستند،
که از دیدارِ هم در این دنیای بیمهر، احساس خوشوقتی کنند؟...
[الف آزاد | مهرِ نود و شش / که به من وفا نکرد] / #آزاد
http://i.imgur.com/g3KY1Lh.jpg