دست‌نوشته‌های الف آزاد


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


متن‌هایی که نوشته‌ام یا انتخاب می‌کنم؛ در زمینه‌ی ادبیات و فرهنگ؛ هنر؛ روان‌شناسی و هر چیز دیگر.


اگر کار ضروری داشتید:
@AzadAmin

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter



کافه 《دانتیسم》 در خیابان ونک تهران افتتاح شد. ده نفر که همگی اُتیستیک هستند یا سندروم داون دارند کافه را اداره می‌کنند.
بعضی صفحات در تلگرام [مثل صفحه‌ی: مجله هنری ژوان] در بیانِ این خبر، از عبارتِ 《افراد مبتلا به اتیسم / افراد مبتلا به سندروم داون》 استفاده کرده‌اند.

با خودم فکر کردم چه کلمه‌ی بی‌ریختی است این کلمه‌ی 《مبتلا》!... قبلاً فکر می‌کردند همجنس‌گرایان هم مبتلا هستند!... سال‌ها طول کشید تا فهمیدند تنها مَرَضی که آدمیزاد می‌تواند با همه‌ی وجودش به آن مبتلا شود، عشق است! که آن هم مَرَض نیست! به قولِ سهراب؛ نوعی از 《دچار شدن》 است.‌


‌‌دچار یعنی‌
‌عاشق‌

و فکر کن که چه تنهاست‌
‌اگر که ماهیِ کوچک،‌
‌دچارِ آبیِ دریای بی‌کران باشد.


‌............‌
@ThisIsAzad
‌......‌
‌http://imgur.com/gallery/JgIgGOO


دوباره‌دیدنِ این ویدئو بعد از مدت‌ها، چسبید!


انگار آن اعتماد به نفس چیزی بود خدا‌دادی.
استعدادی اسرار‌آمیز داشت و در هر‌جا و با هر کس به اسپانیولی صحبت می‌کرد و منظورش را می‌فهماند. می‌خندید و شوخی‌کنان می‌گفت: 《زبان بلد بودن، مالِ موقعی است که می‌خواهی چیزی را به فروش برسانی. ولی وقتی می‌روی خرید بکنی، همه زبانِ تو را می‌فهمند.》‌



‌[از: عشق در زمان وبا]‌
@ThisIsAzad


آن‌هایی که جادو را باور ندارند، هرگز پیدایش نخواهند کرد.


artworks by indg0


برای اولین بار پس از بعد‌از‌ظهرِ فاجعه، تک و تنها گریه را سر داد. تنها نوعی که بلد بود گریه کند؛ بدون شاهد.
به خاطر مرگ شوهر، به خاطر تنهایی و خشم خود.
پا به اتاق‌خوابِ خالی گذاشت و دلش برای خودش سوخت و گریه کرد؛
از وقتی که باکره نبود خیلی به ندرت به تنهایی در آن بستر خفته بود.

هرچه که متعلق به شوهرش بود گریه‌اش را شدت می‌داد. دمپایی‌های چرمی نازک او، پیژامای تا شده‌اش در زیر نازبالش، جای خالی‌اش در آینه‌ی میز توالت و بوی مخصوصش روی پوست او.
‌از فکری مبهم بر خود لرزید.‌
‌《کسانی که آدم دوستشان دارد باید همراه اشیای خود جهان را ترک کنند.》‌


https://imgur.com/gallery/lhI4R


به خدا پناه برده بود تا لحظه‌ای بیش‌تر او را زنده نگاه دارد، تا فرصت این را به دست آورد با وجود سوءظن‌های دو‌جانبه، بگوید که تا چه حد دوستش داشته است.
حس کرده بود که از ته دل آرزو دارد زندگی را از نو با او آغاز کند. تمام آن چیزهایی را که به هم نگفته بودند، به او بگوید. تمام کارهای بدی را که در گذشته انجام داده بودند، به نحو خوبی بار دیگر انجام دهند.
ولی مجبور شد در مقابلِ جبرِ مرگ، تسلیم شود.‌



‌[این روزها مشغول خواندن "عشق در زمان وبا" هستم.]‌
@ThisIsAzad


در کنار جنبش‌های حقوق زنان؛ این‌که عده‌ای خودشان را [به شوخی یا جدی] 《فعال حقوق مردان》 معرفی کنند، واقعا لازم و ضروری بود.‌

‌از این جهت که اتفاقا خیلی خوب آشکار می‌کند که فعالیت برای حقوق زنان [و یا مردان] به معنی نبردِ قدرت بین دو جنس نیست.
و اگر کمی دقیق باشیم به سادگی می‌فهمیم یک فعال حقوق مردان، همان حرف‌هایی را می‌زند که یک فعال حقوق زنان می‌زند.
این که جنسیت [یا نژاد یا گرایش جنسی] دلیلی برای تبعیض قرار نگیرد، خواسته‌ایست که به نفع تمام افراد جامعه است.

و نابرابری بین جنس‌ها و جنسیت‌ها و گرایش‌ها؛ به تمام افراد جامعه آسیب می‌زند.

امروز فعالین حقوق مردان بلند شده‌اند که بگویند در یک جامعه‌ی "مرد‌سالار" هم، همه‌چیز به نفع مردان نیست.
و مردسالاری همانقدر کُشنده است که زن‌سالاری.

فعالین حقوق مردان با جسارت و قدرت در جوامعِ سنتی و معمولا زن‌ستیز، به پا خواسته‌اند که اعلام کنند ما مردان، روح زنانه‌ی خود را زندگی خواهیم کرد.
و باری که 《به بهانه‌ی مرد بودن》 روی شانه‌های ما گذاشته‌اید را؛ سبُک خواهیم کرد.

جریان‌ها و باورهای زن‌ستیز، انگشت‌شان را به سمت آن‌ها نشانه خواهند رفت.
آن‌ها را [به‌واسطه‌ی کلیشه‌های جنسیتی] مسخره خواهند کرد.
(که چرا یک مردِ خانه‌دار است؛... که چرا جورابِ گُل‌دار می‌پوشد یا کیک می‌پزد... که چرا خودِ خودِ خودش است. بی‌واسطه و اصیل.)‌

اما فعالین حقوق مردان، دست نخواهند کشید...
و همان حرف‌هایی را خواهند زد، که فعالین حقوق زنان می‌زنند.

تا شاید روزی در جهانی زندگی کنیم، که هر آدمی، مثل یک اثر انگشت، منحصر‌به‌فرد باشد... و خودِ خودش را زندگی کند.

در جهانی که آدم‌ها به دو دسته‌ی 《صورتی‌ها》 و 《آبی‌ها》 تقسیم نشوند و کمی بنفش‌تر و راه‌راه‌تر و خال‌دار‌تر باشند،...‌
شاید دیگر نیازی به هیچ فعالی برای حقوقِ هیچ کسی نداشته باشیم.‌


‌[الف #آزاد . بهمن نود و چند]‌

https://i.imgur.com/FE7oFEL.jpg


بیشتر مردم وقتی بهترین روزهای عمرشان را می‌گذرانند، نمی‌دانند که دارند بهترین روزهای عمرشان را می‌گذرانند.‌




‌[از کتاب آلیو کیتریج / الیزابت استروت | انتخاب از صفحه‌ی: مینیمال‌هایی برای زندگی]‌


مردانی که به احساسات‌شان آگاهی می‌یابند، نه‌تنها نمی‌توانند از دیگران سوء‌استفاده کنند، بلکه از خود و بدن‌شان نیز نمی‌توانند بهره‌کشی کنند. نمی‌توانند کارهای ناخوشایند و سخت انجام دهند یا زندگی‌شان را به خطر بیندازند... یا در اقداماتِ نظامی، دیگران را بکُشند.‌



‌*‌ ‌پیش‌نویس‌های زندگی در تحلیل رفتار متقابل | کلود استینر | نشر آویسا | ترجمه‌ی آزاده سجادی‌نسب و دکتر علی بابایی‌زاد


قلبِ چوپون توی نِی بود‌
‌دستِ سرما رنگِ مِی بود‌

‌خنده جنس ِ ماهِ دی بود‌
‌من نِشستم قصه گفتم‌


‌[زویا زاکاریان]‌


‌- می‌خوام یه‌جا تنها باشیم... خودمون دو تا... آزاد!...‌


‌- من کنارِ بقیه‌ی آدم‌ها هم آزادم....‌

‌‌البته تقریباً!‌



‌[بُریده‌ای از یک گفتگوی در جریان]‌


جایی می‌خواندم که جان آدامز در یکی از نامه‌هایش به توماس جفرسن نوشته بوده:‌

‌《من و تو نباید قبل از آن‌که خودمان را برای یکدیگر توضیح بدهیم بمیریم.》‌

‌فکر کردم چه قرارِ آشتی‌جویانه‌ی قشنگی!...‌

‌قشنگ‌ترین حرفی است که شنیده‌ام یک سیاست‌مدار به کسی [در واقع به یک سیاست‌مدارِ دیگر] گفته!‌


@ThisIsAzad


‌بر اساس نظر فرانک سالوی، کسانی که فرزند اولِ خانواده نیستند، تمایل بیش‌تری به پذیرش اصول جدید دارند. برای تغییر ذهن، منعطف‌تر هستند [و در مقایسه با فرزندانِ اول]، بیش‌تر به ایده‌های جدید جذب می‌شوند.


تو...‌
‌خودِ معجزه‌ای‌
که با صدا کردنِ من،‌

پنجره‌هامو به فستیوالِ گُل وا می‌کنی!‌


‌[ایرج جنتی عطائی]‌


کیسه‌پلاستیکِ یک انتشاراتی در آلمان که در عرصه‌ی آموزش زبان فعالیت می‌کند،

‌با طرحِ 《گُل》 به زبان فارسی‌
‌با شعارِ "فهمیدنِ همه‌ی دنیا".‌


‌[منبع: دویچه وله فارسی]


فقط کسانی که در عرصه‌ی سیاسی یا اقتصادی فعال‌اند موجب تغییر ذهن نمی‌شوند. برداشت ما از جهان، تحت‌تاثیرِ ذهن‌های دوران‌سازی مانند آلبرت اینشتین در حوزه‌ی فیزیک و چارلز داروین در حوزه‌ی زیست‌شناسی نیز قرار گرفته است.
مثال‌های آن شاملِ آثار خلاقانه‌ی نویسندگانی مانند جیمز جویس، موسیقی‌دانانی مانند گروه بیتل‌ها، و صاحبان یا طراحانِ رقص -مانند مارتا گراهام- نیز می‌شود.

حتی کسانی که سخنرانی نمی‌کنند و نوشته‌ای ندارند نیز می‌توانند ذهنِ ما را تغییر دهند.

شاید مفاهیم ِ حاصل از تصویرِ بر‌هم‌ریخته‌ی 《گرنیکا》 [اثر پابلو پیکاسو] بیش‌تر از هزاران خبری بوده باشد که راجع به جنگ داخلی اسپانیا مخابره شد.‌


‌[تغییر ذهن‌ها | هوارد گاردنر]‌

http://i.imgur.com/adTzlKj.jpg


من از مجاورتِ یک درخت می‌آیم

‌که روی پوستِ آن‌
‌دست‌های ساده‌ی غربت
اثر گذاشته بود:‌

‌《به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی.》‌


‌[سهراب سپهری]‌


‌[یک: دیدارِ اول]‌

اولین‌باری که علیرضا رو دیدم؛ با شهرزاد رفته بودیم رستوران 《پیور》؛ جایی که می‌تونست پاتوقِ جدیدی برای منِ گیاهخوار بشه.
[و شد]‌

از همون اولین‌دیدار؛ علیرضا برام چهره‌ی آشنا بود.
سال‌ها توی فیس‌بوک همدیگه رو دنبال کرده بودیم.
گویا یه دوستِ مشترک داشتیم /که نمی‌دونستیم کیه و هیچ‌وقت هم نفهمیدیم.
از اون پیوندهای نامرئی که توی زندگیِ هر آدمی وجود داره،...‌
همون‌چیزی که باعث می‌شه یه‌روزی مسیرمون رو توی خیابون -بی‌دلیل- تغییر بدیم،‌
و این تغییرِ مسیر ساده، باعثِ یه تغییرِ بزرگ‌تر در آینده‌مون می‌شه.
می‌دونید که از چی حرف می‌زنم؟
از اون پیوندهای مرموز؛
که معمولا تیره‌ترین و روشن‌ترین رنگ‌ها رو به زندگی‌مون اضافه می‌کنه؛
و با رنگ‌های میانه‌ی طیف، میانه‌ی خوشی نداره.‌


‌چهره‌ی علیرضا تو همون دیدار اول، آشنا بود؛ اما نمی‌دونستم اینجور-مواقع آدم‌ها چی می‌گن! بگم من شما رو می‌شناسم؟ بگم خوشحالم دیدمت؟ [اصلا من رو می‌شناسه؟]‌

‌همینطور که غذا رو به چنگال می‌پیچوندم، این مسئله هم توی ذهنم پیچید و دستِ‌آخر تصمیم گرفتم لبخندم رو کمی گرم‌تر و کمی عمیق‌تر کنم.
همین!
در واقع این تنها کاری بود که کردم!

من آدم محافظه‌کاری هستم.


‌موقع بیرون‌اومدن از رستوران، علیرضا گفت:‌
‌《در ضمن! خوشحالم بیرون از فضای مجازی، از نزدیک هم آشنا شدیم.》‌

گفتم من هم خوشحالم.
و لبخندم رو گرم‌تر کردم!‌


‌سوار ماشین که شدم فکر کردم چقدر باید تمرین کنم، که بتونم مثل اون زندگی کنم.
همون جمله‌ی ساده با اون لبخندِ غیرِ‌محافظه‌کارانه‌ای که داشت، باعث شد با خودم فکر کنم که زندگی یعنی همین!‌
-و اون جمله‌ی لعنتی‌ای که باید می‌گفتم این بود!‌

‌***‌

‌[دو: دیدار آخر]‌

آخرین‌باری که علیرضا رو دیدم، چند سال بعد بود.
شهرزاد با ماشین جدیدش اومد دنبالم.

رفتیم آ.‌اس.‌پ.‌ ‌برای شام.
ماشین رو که پارک کردیم، گفتیم این‌بار اگه علیرضا نبود، نمی‌ریم تو! می‌ریم یه‌جای دیگه!‌
با عدم حضورِ علیرضا لج کردیم!‌

شاید هم برای بودنش نذر کرده بودیم!... بیشتر به یک پیمانِ مذهبی و درخواست از خدایان شبیه بود!
‌[که علیرضا باشه!‌]‌

و هنوز نمی‌دونستیم این آخرین شانس برای دیدارشه.

علیرضا نبود.
دو بار از جلوی 《پیور》 رد شدیم تا من و شهرزاد به‌نوبت از شیشه‌ی رستوران سرک بکشیم.

‌شام رو جای دیگه‌ای خوردیم.
موقع رفتن، علیرضا رو دیدیم، مشغول صحبت با دو تا از دوستهاش تو محوطه.

گفتیم چند دفعه‌ست که نبودی؛ ما هم رفتیم جای دیگه!‌
گفت این روزها بیشتر مشغول کارهای هنری‌شه.
گفتیم: ولی دفعه‌ی دیگه که میاییم، باش! گفت سعی می‌کنم.
گفتم سعی نکن، قول بده.

خندید. و... [امروز که بهش فکر می‌کنم، مطمئن نیستم، ولی فکر می‌کنم گفت: قول می‌دم!]‌

‌.‌
‌و البته این آخرین دیدار بود.‌

‌***‌

‌[سه: پس از دیدارها]‌

اون‌روز که خبر مرگ ناگهانی علیرضا رو خوندم، برای مدت طولانی به صفحه‌ی موبایلم خیره موندم.
می‌خواستم انقدر نگاه کنم تا خبر جلوی چشم‌هام عوض بشه، تا هنوز دیر نشده!

توی خاکسپاری و مراسم یادبود شرکت نکردم.
برخلاف چیزی که علم توصیه می‌کنه و روانشناس‌ها می‌گن، نخواستم خداحافظی رو توی ذهنم کامل کنم.
مدتیه که آدم محافظه‌کاری نیستم...‌


‌دفعه‌ی بعدی که با شهرزاد بریم آ.‌اس.‌پ.‌؛ قرار می‌ذاریم اگه علیرضا نبود، نریم تو!‌

بعد نوبتی از شیشه سرک می‌کشیم،
و می‌گیم:
امروز هم نیومده.‌

بعد با خودمون فکر می‌کنیم لبخندِ علیرضا توی کدوم رستورانِ دنیا گم شده و چقدر باید زندگی رو تمرین کنیم که شایسته‌ی پیدا-کردنِ اون باشیم...


‌‌و فکر کنیم آیا هنوز آدم‌هایی با قلب‌های بزرگ هستند،
که از دیدارِ هم در این دنیای بی‌مهر، احساس خوشوقتی کنند؟...‌



‌[الف آزاد | مهرِ نود و شش / که به من وفا نکرد]‌ / #آزاد

http://i.imgur.com/g3KY1Lh.jpg


شخصیتی در نخستین رمانِ ویرجینیا وولف می‌گوید:

می‌خواهم رمانی بنویسم درباره‌ی سکوت،
درباره‌ی چیزهایی که مردم نمی‌گویند!...‌


هیچ‌کدام از شاگردهای تحت گفتار‌درمانی دختر نبودند. همه پسرهایی بودند شبیه خودم که توی دفترشان عکس هنرپیشه‌ها را می‌چسباندند و تخت‌خواب‌شان را خودشان مرتب می‌کردند.
مردهای فامیل می‌گفتند «نکن این کارها رو، این کارها مال دختراست».‌

‌کیک و بیسکوییت درست‌کردن برای مستخدم مدرسه، تماشا کردن سریال "نور راهنما" با مادرهای‌مان، کلکسیون گُل‌برگ درست‌کردن:
هر کاری که حال می‌داد در نظر بقیه دخترانه بود.‌

‌برای این‌که دست از سرمان بردارند، دورویی یاد گرفتیم.
روی پشته‌ی مجله‌ی "کازموپولیتن"مان، یک نسخه "زندگیِ پسرها" می‌گذاشتیم که لایش را هم باز نکرده بودیم
و کاردستی‌های‌مان را زیر وسایل ورزشی‌یی پنهان می‌کردیم که نمی‌خواستیم ولی به‌مان هدیه می‌دادند.
وقتی ازمان می‌پرسیدند دوست داریم وقتی بزرگ شدیم چه‌کاره بشویم، به‌دروغ می‌گفتیم پلیس یا آتش‌نشان یا از آن آدم‌هایی که با کابل‌های برقِ فشارقوی ور می‌روند!‌



‌[بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم | دیوید سداریس | پیمان خاکسار]‌

20 last posts shown.

153

subscribers
Channel statistics