ضربه نهایی
#پارت_چهارصد_بیست_دو
یک نگاه از دور کافی بود تامحسن وحبیب را بشناسد .
هردو بی توجه به صدای عربده ی باربد طرفین در کلبه روی حلبی نشسته ،سیگار می کشیدند و گپ می زدند .
به چند قدمی آنها که رسید هردو بلافاصله بلند شدند وبا احترام سری خم کردند .
سراج بدون کلمه ای حرف کت خود را از تن بیرون کشید ودست محسن داد . سپس به سمت در جلو رفت و خیلی محکم گفت
_داخل نمیاین !!
محسن سری تکان داد و حبیب کلید را روی قفل چرخاند ودر را باز کرد .
سراج داخل کلبه شد و در بلافاصله پشت سرش بسته شد .
باربد را تنها و با یک زیر پوش دید که از وسط کلبه از پا وبه صورت واروونه آویزان شده و مانند پاندول ساعت آرام و به طرفین تکان می خورد .
نگاه هردو باهم تلاقی کرد .
ترس و وحشت از مرگ وشکنجه ای که قرار بود متحمل شود در نی نی چشمانش فریاد می کشید !!
باربد از شدت خشم و نفرت تفی روی زمین انداخت .
_حرومزاده !
اگر مردی دستم رو باز کن تا مردونه باهم بجنگیم
سراج پوزخندی زد .
با طمانینه آستین های لباسش را بالازد . باتمسخر سرتاپای اورا از نظر گذراند و گفت .
_ جلوم مردی نمی بینم که مردونه باهاش مبارزه کنم !!!
باربد ناامیدانه تکان دیگری به خود داد . سپس نگاهش خیره به قدم های محکم وشمرده ی سراجماند که به سمت او جلو میامد .
بوی مرگ را از نزدیک استشمام می کرد وبرای اولین بار به شدت ترسیده بود .
می دانست این بار سراج کوچکترین رحمی به او نخواهد کرد .
عفریته ی سیاه مرگ در نگاه سراج بال می زد .
یک چیز را خوب می دانست وان
این بود که این مرد هیچ رحمی به اونخواهد کرد .
پس عجز ولابه هیچ فایده ای نداشت .
علی رقم ترس فراوانی که داشت . لبخندی گشاد روی لب نشاند وگفت
_خیلی کنجکاوم بدونم
الان سرمه زیر امیره یا یسنا
یاشایدم هردو !!
#پارت_چهارصد_بیست_دو
یک نگاه از دور کافی بود تامحسن وحبیب را بشناسد .
هردو بی توجه به صدای عربده ی باربد طرفین در کلبه روی حلبی نشسته ،سیگار می کشیدند و گپ می زدند .
به چند قدمی آنها که رسید هردو بلافاصله بلند شدند وبا احترام سری خم کردند .
سراج بدون کلمه ای حرف کت خود را از تن بیرون کشید ودست محسن داد . سپس به سمت در جلو رفت و خیلی محکم گفت
_داخل نمیاین !!
محسن سری تکان داد و حبیب کلید را روی قفل چرخاند ودر را باز کرد .
سراج داخل کلبه شد و در بلافاصله پشت سرش بسته شد .
باربد را تنها و با یک زیر پوش دید که از وسط کلبه از پا وبه صورت واروونه آویزان شده و مانند پاندول ساعت آرام و به طرفین تکان می خورد .
نگاه هردو باهم تلاقی کرد .
ترس و وحشت از مرگ وشکنجه ای که قرار بود متحمل شود در نی نی چشمانش فریاد می کشید !!
باربد از شدت خشم و نفرت تفی روی زمین انداخت .
_حرومزاده !
اگر مردی دستم رو باز کن تا مردونه باهم بجنگیم
سراج پوزخندی زد .
با طمانینه آستین های لباسش را بالازد . باتمسخر سرتاپای اورا از نظر گذراند و گفت .
_ جلوم مردی نمی بینم که مردونه باهاش مبارزه کنم !!!
باربد ناامیدانه تکان دیگری به خود داد . سپس نگاهش خیره به قدم های محکم وشمرده ی سراجماند که به سمت او جلو میامد .
بوی مرگ را از نزدیک استشمام می کرد وبرای اولین بار به شدت ترسیده بود .
می دانست این بار سراج کوچکترین رحمی به او نخواهد کرد .
عفریته ی سیاه مرگ در نگاه سراج بال می زد .
یک چیز را خوب می دانست وان
این بود که این مرد هیچ رحمی به اونخواهد کرد .
پس عجز ولابه هیچ فایده ای نداشت .
علی رقم ترس فراوانی که داشت . لبخندی گشاد روی لب نشاند وگفت
_خیلی کنجکاوم بدونم
الان سرمه زیر امیره یا یسنا
یاشایدم هردو !!