آق کمال تنبیه میشود
یَگ اتفاقی هفته پیش افتاد که هنوز وقتی یادُم میه خندهام میگیره. عیال مواظب همهچی هست ولی بعضی چیزا ره بیشتر از بعضی چیزای دگه دوست دره. یکیش مبلهامانه. یعنی بعضی وقتا اگه روش بشه مِگه رو زمین بیشینِم تا مبلها خِراب نرن! فرشهامان هم خیلی دوست دره. تا چند سال بعد از ازدواجمان روی همه فرشها روفرشی مِنداخت تا کثیف نشن! یا مثلا میز ناهارخوری خریده بودم، روش رومیزی انداخت. دلش رضا نداد، سفارش دادم شیشه هم انداختِم روی رومیزی. بازم آروم نشد و الان روی شیشه هم سفره مِندازه! یکی از چیزایی که خیلی دوست دره، از ای ظرف شیشهگیهای درداره که درشان بد بازمِشه و خودش بهش مِگه ظرف عسل. یَگ روز سر صبحانه خواستُم در یکیشانه بازکنُم که از دستُم سُرخورد... عین فیلمها شد، زمان واستاد و دیدُم ظرفه افتاد رو میز، بعد قل خورد رو صندلی، خوشحال بودُم... که زرتی افتاد رو سرامیکها و توختوخ رفت. اگه نخوام خالی ببندُم، تقریبا هزاروشیشصد تیکه رفت! در او لحظه فقط به ای فکر مکردُم که خدا کنه عیال صحنه ره ندیده بشه که اِنا حالا خوب رفت!
یعنی یَگ ثانیه از حادثه نگذشت و هنوز تیکههاش رو هوا بودن که گفت: «آفرین!» خوشحال رفتُم که تشویقُم کرد که رگباره گیریفت: «در یه ظرف رو هم نمیتونی باز کنی و اسم خودتو گذاشتی مرد؟ احسنت و...» و دگه گوشام نِمشنُفت و داشتُم به ای فکر مکردُم که هفته پیش کارامه مکردُم که برام نسکافه آورد و زرتی سینی با دو تا لیوان نسکافه غلیظ و چسبناک خالی رفت رو دفتر و ماشینحساب و لپتاپ و... و اولین کاری که کردُم گفتُم: «خودت کاریت نرفت؟ عیب نِدره، فدای سرت» و فوری دستمال آوردُم!
خلاصه جمله آخرشه شنیدُم که گفت: «میری یکی عین همین رو میخری، زدی دست ظرفم رو ناقص کردی» و تا یَگ هفته باهام قهر بود تا تِنستِم عین همو ظرف لعنتی ره پیداکنُم! ایم از ای.
@aKardar
یَگ اتفاقی هفته پیش افتاد که هنوز وقتی یادُم میه خندهام میگیره. عیال مواظب همهچی هست ولی بعضی چیزا ره بیشتر از بعضی چیزای دگه دوست دره. یکیش مبلهامانه. یعنی بعضی وقتا اگه روش بشه مِگه رو زمین بیشینِم تا مبلها خِراب نرن! فرشهامان هم خیلی دوست دره. تا چند سال بعد از ازدواجمان روی همه فرشها روفرشی مِنداخت تا کثیف نشن! یا مثلا میز ناهارخوری خریده بودم، روش رومیزی انداخت. دلش رضا نداد، سفارش دادم شیشه هم انداختِم روی رومیزی. بازم آروم نشد و الان روی شیشه هم سفره مِندازه! یکی از چیزایی که خیلی دوست دره، از ای ظرف شیشهگیهای درداره که درشان بد بازمِشه و خودش بهش مِگه ظرف عسل. یَگ روز سر صبحانه خواستُم در یکیشانه بازکنُم که از دستُم سُرخورد... عین فیلمها شد، زمان واستاد و دیدُم ظرفه افتاد رو میز، بعد قل خورد رو صندلی، خوشحال بودُم... که زرتی افتاد رو سرامیکها و توختوخ رفت. اگه نخوام خالی ببندُم، تقریبا هزاروشیشصد تیکه رفت! در او لحظه فقط به ای فکر مکردُم که خدا کنه عیال صحنه ره ندیده بشه که اِنا حالا خوب رفت!
یعنی یَگ ثانیه از حادثه نگذشت و هنوز تیکههاش رو هوا بودن که گفت: «آفرین!» خوشحال رفتُم که تشویقُم کرد که رگباره گیریفت: «در یه ظرف رو هم نمیتونی باز کنی و اسم خودتو گذاشتی مرد؟ احسنت و...» و دگه گوشام نِمشنُفت و داشتُم به ای فکر مکردُم که هفته پیش کارامه مکردُم که برام نسکافه آورد و زرتی سینی با دو تا لیوان نسکافه غلیظ و چسبناک خالی رفت رو دفتر و ماشینحساب و لپتاپ و... و اولین کاری که کردُم گفتُم: «خودت کاریت نرفت؟ عیب نِدره، فدای سرت» و فوری دستمال آوردُم!
خلاصه جمله آخرشه شنیدُم که گفت: «میری یکی عین همین رو میخری، زدی دست ظرفم رو ناقص کردی» و تا یَگ هفته باهام قهر بود تا تِنستِم عین همو ظرف لعنتی ره پیداکنُم! ایم از ای.
@aKardar