صفحه سفید رنگی با مرکبی مشکی رنگ کنارش در انتظار رقص قلم بود. انگشتان رنگ پریده و کشیده به دور قلم پیچید و تن سرد قلم را گرم کرد؛ ساعت خبر از آغاز خطوط میداد، خطوطی در هم گسیخته.
قلم به سیاهی آغشته شد و سفیدی را به نقش ها آلوده کرد. صندلی فرتوت اما مشتاق غژ غژ میکرد، دیوار های نم خورده سرما را پس میزدند و اینجا حتی خورشید در انتظار پایان بالهی آمیخته به عشق ماه و ستاره بود.
نابینایان. این ماییم، زمین در چرخش است، به مانند آنکه در سینمایی وقت عشق بازی پرده ها باز شوند و گویند که پایان است، اما آنچه که بیننده میداند فرای آنچه که در پشته پرده میگذرد است.
زمین روی برگردانده و چشمک ستاره به ماه را ندیده.