#پارت_چهارم
......
- آروم باش! آسمون که به زمین نیومده. یه نه بگو و خلاص!
- چرا نمیفهمید من اصلا نمیخوام این جماعت پاشون رو بزارن در خونه ما... میدونی چرا؟ چون اگه جواب نه بدیم هم باز ما مقصریم! میگن لابد دختره یه عیبی داشته اینا ترسیدن... میگن لابد دختره دختر نبوده.
امیر سکوت کرد. هر کس به بزرگان خاندان نه بگوید همین حرفها را باید تحمل کند. برادر انگ اعتیاد و عقیم بودن و نداشتن مردانگی را به دوش کشید تا دخترش بدنیا آمد و دهان مردم بسته شد.
بله و نه به این خاندان دو سر باخت برای آن ها بود. امیر روی صندلی نشست و مشغول فکر شد. فکرهای بیثمری که راه به جای نمیبرد.
- مبارکه مبارکه خیلی مبارکه... پسر عمو ها دوباره داریم با هم فامیل میشیم. خیلی خیلی مبارکه بفرما دهنتون رو شیرین کنید.
علی سرش را از کاپوت بیرون آورد و بی معطلی یک مشت نثار صاحب صدا کرد. خوب میشناختش... همان حرامی که پدرش را زیر گرفت و از زیرش در رفت. همان حرامی که فامیلش خاستگار دخترش بود و همان حرامی که صاحب خانهاش بود. اما علی عصبانیتر از آنی بود که به فکر آوارگی باشد.
پایش را روی شیرینیهای پخش شده کف زمین گذاشت و خم شد و یقه احد را گرفت.
- د ببند گاله نحست رو... چی مبارکه؟ چی مبارکه؟ دختر من هنوز توی خونهام نشسته.. یه جوری رفتار نکنید که انگار از الان زیر خوابه درجه یکا شده. من هنوز دخترم و شوهر ندادم که یکی مثل تو بیاد بخاطر یه قرون پول برام موس موس کنه. من هنوز علی صافکارم و علی صافکارم میمونم. قرار نیست پدرزن هیچ احد و واحدی ام بشم. توی حرومزاده بابای من و کشتی میخوای منم سکته بدی؟ گورت و گم کن! دفعه بعدی بیای دم مغازه من جای یه مشت کاری میکنم که ننت رخت سیاه بپوشه.
یقه احد را ول کرد. احد بلند شد و در حالی که گونه سرخ شدهاش را گرفته بود، گفت:
- بیچارهات میکنم دوهزاری.... بدبخت بیچاره... هنوز پدرزن درجه یکا نشده هار شدی... خودت میای منت من و میکشی که مثل سگ پرتت نکنم وسط خیابون... علی شکایتت و میبرم پیش بزرگ خاندان بیچارهات میکنم. حالا میبینی.
امیر حتی وقت عکس العمل نداشت. با دهان باز به علی نگاه کرد. علی اصلا به حرفهای احد توجه نکرده بود. ذهنش درگیر بود. نمیتوانست کار کند. علی لگدی به ماشین زد و تند تند موهایش را بهم ریخت و گفت:
- امیر... امیر... اگه به اینا دختر ندم میترسم یه کاری کنن که پشیمونیش بیشتر من و بسوزونه. اینا این دختر و از من میگیرن حالا به هر قیمتی که شده.
امیر دستش را روی شانه برادرش گذاشت و باز فکر کرد. فکرهای که هیچ نتیجهای نداشت.
عاطفه داخل اتاقش شاخه گلی خشک شده و کارتی را جلوی چشمانش گرفته بود. برای دختری که همیشه دوستش خواهم داشت. دخترک اشک میریخت. گل و کارت را داخل جعبه گذاشت و جعبه را زیر خروارها لباس قایم کرد. چون در این تبار عاشقی جرم بود.
حتی شوهرها به زنهایشان گل نمیدادند. چون این کار مصداق بارز زن ذلیلی بود. عاطفه هم مثل عمویش میاندیشید. به این که چه میشود.
ولی اندیشههای او نیز ثمری نداشت. تمامی دلخوشیهای دخترک شاخه گلی خشک شده و کارتی کوچک بود. تنها دلگرمی دخترک پدری بود که با بقیه فرق داشت. ولی همین پدر هم نباید میفهمید که شاخه گلی وجود دارد. کارتی وجود دارد. و پسری که در یک روز نیمه بارانی به عاطفه گفته بود دوستش دارد.
......
- آروم باش! آسمون که به زمین نیومده. یه نه بگو و خلاص!
- چرا نمیفهمید من اصلا نمیخوام این جماعت پاشون رو بزارن در خونه ما... میدونی چرا؟ چون اگه جواب نه بدیم هم باز ما مقصریم! میگن لابد دختره یه عیبی داشته اینا ترسیدن... میگن لابد دختره دختر نبوده.
امیر سکوت کرد. هر کس به بزرگان خاندان نه بگوید همین حرفها را باید تحمل کند. برادر انگ اعتیاد و عقیم بودن و نداشتن مردانگی را به دوش کشید تا دخترش بدنیا آمد و دهان مردم بسته شد.
بله و نه به این خاندان دو سر باخت برای آن ها بود. امیر روی صندلی نشست و مشغول فکر شد. فکرهای بیثمری که راه به جای نمیبرد.
- مبارکه مبارکه خیلی مبارکه... پسر عمو ها دوباره داریم با هم فامیل میشیم. خیلی خیلی مبارکه بفرما دهنتون رو شیرین کنید.
علی سرش را از کاپوت بیرون آورد و بی معطلی یک مشت نثار صاحب صدا کرد. خوب میشناختش... همان حرامی که پدرش را زیر گرفت و از زیرش در رفت. همان حرامی که فامیلش خاستگار دخترش بود و همان حرامی که صاحب خانهاش بود. اما علی عصبانیتر از آنی بود که به فکر آوارگی باشد.
پایش را روی شیرینیهای پخش شده کف زمین گذاشت و خم شد و یقه احد را گرفت.
- د ببند گاله نحست رو... چی مبارکه؟ چی مبارکه؟ دختر من هنوز توی خونهام نشسته.. یه جوری رفتار نکنید که انگار از الان زیر خوابه درجه یکا شده. من هنوز دخترم و شوهر ندادم که یکی مثل تو بیاد بخاطر یه قرون پول برام موس موس کنه. من هنوز علی صافکارم و علی صافکارم میمونم. قرار نیست پدرزن هیچ احد و واحدی ام بشم. توی حرومزاده بابای من و کشتی میخوای منم سکته بدی؟ گورت و گم کن! دفعه بعدی بیای دم مغازه من جای یه مشت کاری میکنم که ننت رخت سیاه بپوشه.
یقه احد را ول کرد. احد بلند شد و در حالی که گونه سرخ شدهاش را گرفته بود، گفت:
- بیچارهات میکنم دوهزاری.... بدبخت بیچاره... هنوز پدرزن درجه یکا نشده هار شدی... خودت میای منت من و میکشی که مثل سگ پرتت نکنم وسط خیابون... علی شکایتت و میبرم پیش بزرگ خاندان بیچارهات میکنم. حالا میبینی.
امیر حتی وقت عکس العمل نداشت. با دهان باز به علی نگاه کرد. علی اصلا به حرفهای احد توجه نکرده بود. ذهنش درگیر بود. نمیتوانست کار کند. علی لگدی به ماشین زد و تند تند موهایش را بهم ریخت و گفت:
- امیر... امیر... اگه به اینا دختر ندم میترسم یه کاری کنن که پشیمونیش بیشتر من و بسوزونه. اینا این دختر و از من میگیرن حالا به هر قیمتی که شده.
امیر دستش را روی شانه برادرش گذاشت و باز فکر کرد. فکرهای که هیچ نتیجهای نداشت.
عاطفه داخل اتاقش شاخه گلی خشک شده و کارتی را جلوی چشمانش گرفته بود. برای دختری که همیشه دوستش خواهم داشت. دخترک اشک میریخت. گل و کارت را داخل جعبه گذاشت و جعبه را زیر خروارها لباس قایم کرد. چون در این تبار عاشقی جرم بود.
حتی شوهرها به زنهایشان گل نمیدادند. چون این کار مصداق بارز زن ذلیلی بود. عاطفه هم مثل عمویش میاندیشید. به این که چه میشود.
ولی اندیشههای او نیز ثمری نداشت. تمامی دلخوشیهای دخترک شاخه گلی خشک شده و کارتی کوچک بود. تنها دلگرمی دخترک پدری بود که با بقیه فرق داشت. ولی همین پدر هم نباید میفهمید که شاخه گلی وجود دارد. کارتی وجود دارد. و پسری که در یک روز نیمه بارانی به عاطفه گفته بود دوستش دارد.