همیشه با خودم میگفتم چون سلیقه م فرق داره، نمیتونم با آدمای زیادی دوست بشم...
یعنی فکر میکردم کسی منو قبول نمیکنه؛ کسی که فریدون فروغی و فرهاد مهراد گوش میده... کسی که دنبال لباساییِ که مال یه قرن پیشه... یا به جای اینکه توی اینستا بگرده کتابایی رو دوست داره که جلد های قدیمی دارن، کتابایی که تو کتابخونه ی غبار گرفته ی بابابزرگم پیدا میشن و بوی کهنگی میدن و لحن گذشته رو دارن...
همیشه این حس رو داشتم که تو دهه ی اشتباهی به دنیا اومدم؛ چون نمیتونم با هم کلاسی هام ارتباط برقرار کنم و هیچ نقطه ی مشترکی باهاشون ندارم...
اما؛
این منم، دختری که از سال ۱۳۲۲ به جا مونده...
یعنی فکر میکردم کسی منو قبول نمیکنه؛ کسی که فریدون فروغی و فرهاد مهراد گوش میده... کسی که دنبال لباساییِ که مال یه قرن پیشه... یا به جای اینکه توی اینستا بگرده کتابایی رو دوست داره که جلد های قدیمی دارن، کتابایی که تو کتابخونه ی غبار گرفته ی بابابزرگم پیدا میشن و بوی کهنگی میدن و لحن گذشته رو دارن...
همیشه این حس رو داشتم که تو دهه ی اشتباهی به دنیا اومدم؛ چون نمیتونم با هم کلاسی هام ارتباط برقرار کنم و هیچ نقطه ی مشترکی باهاشون ندارم...
اما؛
این منم، دختری که از سال ۱۳۲۲ به جا مونده...