#نوبرانه
#پارت_سوم(آخر)
درست وقتی او وارد خانه شد و تمام تنم با دیدنش غرق شادی شد، پدرم من را کناری کشید و با اخمهای گره کرده در گوشم با حرص گفت:"به این پسره بگو امشب زیادی دور و بر من نپلکه یه چیزیش میگما" و من با آنکه سر تکان میدادم و مرتب چشم چشم میگفتم، اما تمام حواسم به او و ابهتی بود که از همان ابتدا، مجلس را به انحصار خود درآورده بود. همان شب، وسط مهمانی، وسط بگو بخند من و دوستانم، به طرفم آمد و با آن قد بلند و لباسهای شیک و برازندهاش، آرام و با طمانینه بدون هیچ مقدمهایی، دستم را گرفت و با خودش به سمت چشمگیرترین قسمت سالن برد و من مثل آدمهای مسخ شده فقط دنبالش کشیده میشدم.
به جز او، نه چیزی میدیدم و نه چیزی میشنیدم. چهرهاش جدی و نگاهاش معطوف به جلو بود؛ راسخ و مطمئن قدم برمیداشت. با کمال تعجّب مقابل همه ایستاد و با صدایی رسا و محکم اعلام کرد که میخواهد عروسش را به خانه ببرد و من فقط میتوانستم با دهان باز و پر از شگفتی خیرهاش شوم. پس از به زبان آوردن این تصمیم، نگاهاش از بین مهمانها، ذرهای جابجا نشد و به هیاهویی که به پا کردهبود، خیره ماند. انگار میخواست با دیدن تعجّبشان، از همهی آنهایی که در این چهار سال با حرفهای بیجا و دخالتهای آزاردهندهشان کام من و خودش را تلخ کرده بودند، انتقام بگیرد. آیا میدانست با این حرفش چه بر سر من آورده؟ میدانست چقدر خواب این لحظه را دیدم؟ میدانست چقدر غرق لذّت شدهام؟ مردی که در آن لحظه کنار من ایستادهبود، با همان غرور و افتخار و پشتوانهی مالی، که اجازه میداد سینه سپر کند و حرف دلش را بزند، آرزوی نیم بیشتر آدمهایی بود که آن شب، در آن سالن جمع بودند. او دهان همه را بست و پدرم را کیش و مات کرد و نور چشمی فامیل و جواهر درخشان خانوادهی ما شد!
نگاه مشتاق او روی من چرخید و تمام وجودم را لبریز از غرور کرد. مدتی طول کشید تا توانستم نگاه خیرهام را از او بگیرم و حواسم جمع هیاهو و هلهلهی مهمانها شود. ناخواسته، یا شاید هم خواستهتر از هر وقت دیگری، لبخندی شیرین روی لبانم نقش بست و نوری عجیب در قلبم تابید. او روی قول و قرارش ماند و هفتهی بعد درست در همان تالاری که بارها با حسرت از مقابلش گذشته بودم، مجلس عروسیمان را برپا کرد.
یک عروسی تمام و کمال که دهان همه را بست و انتقام سالها نیش و کنایه را گرفت. هر نگاهی که رویمان میافتاد و هر دهانی که باز میماند، نسیم خنکی میشد و در روح زنگار گرفتهام میپیچید و جلایش میداد. از ظاهر، هیچ چیز کم نداشت. تحصیلات، کارخانه و ماشین، تیپ و قیافه و همه دخترهای فامیل برایش جان میدادند. اما او من را انتخاب کرده بود، درست در زمانی که دنیا پشتش را به او کرده و دست به سینه، بنای قهر گذاشته بود، او مقاوم ایستاد و خم به ابرو نیاورد و حالا، با همهی تمکن مالیاش هنوز پای من ماندهبود و حاضر نبود رهایم کنم. همین میارزید به همهی دنیا!
پنج سال از عروسیمان با سرعت برق گذشت. بهترین سالهای عمرم بود؛ انگار خدا میخواست تمام ناملایمات قبل را برایم جبران کند. اما میگویند عمر خوشی کوتاه است! میگویند در وقت خوشی نمیفهمی زمان چگونه میگذرد! خیلی چیزهای دیگر هم میگویند و من هم نفهمیدم. نفهمیدم ماه عسلمان کی شروع و کی تمام شد. نفهمیدم کی خانهمان را عوض کردیم و به جای بزرگتر و بهتر اسبابکشی کردیم. نفهمیدم کی ماشین عوض کردیم. نفهمیدم گردشها و تفریحهای دونفره را چگونه پشت سر گذاشتم. هیچ کدام از هزار باری که در چشمانم زل زد و گفت دوستت دارم و من در چشمانش حل شدم و گفتم دوستت دارم را نفهمیدم. خیال میکردم همهی دنیا همین لبخندها و عاشقانههای اوست! اما این دوسال را، بعد از آن تصادف وحشتناک را خیلی خوب فهمیدم! تمام ثانیهها و دقیقههایش را با پوست و گوشت و استخوانم لمس کردم؛ تمام یک سال و نیمی که او در کما بود، نفسهایش را شمردم و بعدش همهی نگاههای بیحسش را به جان و دل خریدم و مُردم. درست همان موقعی که دکتر گفت قطع نخاع شده و تا آخر عمر ویلچر نشین است، من مُردم!
مگر میشود انسان دوبار بمیرد؟! من ولی دوباره مُردم! بار دوم آن موقعی بود که دکتر باز خبر شوم آورد و گفت که دچار فراموشی و ناتوانی در کلام شده و معلوم نیست این دو مشکل کی حل شود. باورم نمیشد مردی که تمام ده سال، عشقش بودم و سودیجان از دهانش نمیافتاد، حالا فراموشی گرفته باشد و من را به خاطر نیاورد. مُردم و باز سراپا شدم برای پرستاریش. وقتی از بیمارستان مرخص شد و به اصرار من در مقابل مادر و خواهرش، قرار شد به خانهی خودمان بیاید، سر ناسازگاری گذاشت. حرف نمیزد اما نعره میکشید؛ با نگاهش شلاقی به جانم میزد که تا ساعتها جایش میسوخت.
#پارت_سوم(آخر)
درست وقتی او وارد خانه شد و تمام تنم با دیدنش غرق شادی شد، پدرم من را کناری کشید و با اخمهای گره کرده در گوشم با حرص گفت:"به این پسره بگو امشب زیادی دور و بر من نپلکه یه چیزیش میگما" و من با آنکه سر تکان میدادم و مرتب چشم چشم میگفتم، اما تمام حواسم به او و ابهتی بود که از همان ابتدا، مجلس را به انحصار خود درآورده بود. همان شب، وسط مهمانی، وسط بگو بخند من و دوستانم، به طرفم آمد و با آن قد بلند و لباسهای شیک و برازندهاش، آرام و با طمانینه بدون هیچ مقدمهایی، دستم را گرفت و با خودش به سمت چشمگیرترین قسمت سالن برد و من مثل آدمهای مسخ شده فقط دنبالش کشیده میشدم.
به جز او، نه چیزی میدیدم و نه چیزی میشنیدم. چهرهاش جدی و نگاهاش معطوف به جلو بود؛ راسخ و مطمئن قدم برمیداشت. با کمال تعجّب مقابل همه ایستاد و با صدایی رسا و محکم اعلام کرد که میخواهد عروسش را به خانه ببرد و من فقط میتوانستم با دهان باز و پر از شگفتی خیرهاش شوم. پس از به زبان آوردن این تصمیم، نگاهاش از بین مهمانها، ذرهای جابجا نشد و به هیاهویی که به پا کردهبود، خیره ماند. انگار میخواست با دیدن تعجّبشان، از همهی آنهایی که در این چهار سال با حرفهای بیجا و دخالتهای آزاردهندهشان کام من و خودش را تلخ کرده بودند، انتقام بگیرد. آیا میدانست با این حرفش چه بر سر من آورده؟ میدانست چقدر خواب این لحظه را دیدم؟ میدانست چقدر غرق لذّت شدهام؟ مردی که در آن لحظه کنار من ایستادهبود، با همان غرور و افتخار و پشتوانهی مالی، که اجازه میداد سینه سپر کند و حرف دلش را بزند، آرزوی نیم بیشتر آدمهایی بود که آن شب، در آن سالن جمع بودند. او دهان همه را بست و پدرم را کیش و مات کرد و نور چشمی فامیل و جواهر درخشان خانوادهی ما شد!
نگاه مشتاق او روی من چرخید و تمام وجودم را لبریز از غرور کرد. مدتی طول کشید تا توانستم نگاه خیرهام را از او بگیرم و حواسم جمع هیاهو و هلهلهی مهمانها شود. ناخواسته، یا شاید هم خواستهتر از هر وقت دیگری، لبخندی شیرین روی لبانم نقش بست و نوری عجیب در قلبم تابید. او روی قول و قرارش ماند و هفتهی بعد درست در همان تالاری که بارها با حسرت از مقابلش گذشته بودم، مجلس عروسیمان را برپا کرد.
یک عروسی تمام و کمال که دهان همه را بست و انتقام سالها نیش و کنایه را گرفت. هر نگاهی که رویمان میافتاد و هر دهانی که باز میماند، نسیم خنکی میشد و در روح زنگار گرفتهام میپیچید و جلایش میداد. از ظاهر، هیچ چیز کم نداشت. تحصیلات، کارخانه و ماشین، تیپ و قیافه و همه دخترهای فامیل برایش جان میدادند. اما او من را انتخاب کرده بود، درست در زمانی که دنیا پشتش را به او کرده و دست به سینه، بنای قهر گذاشته بود، او مقاوم ایستاد و خم به ابرو نیاورد و حالا، با همهی تمکن مالیاش هنوز پای من ماندهبود و حاضر نبود رهایم کنم. همین میارزید به همهی دنیا!
پنج سال از عروسیمان با سرعت برق گذشت. بهترین سالهای عمرم بود؛ انگار خدا میخواست تمام ناملایمات قبل را برایم جبران کند. اما میگویند عمر خوشی کوتاه است! میگویند در وقت خوشی نمیفهمی زمان چگونه میگذرد! خیلی چیزهای دیگر هم میگویند و من هم نفهمیدم. نفهمیدم ماه عسلمان کی شروع و کی تمام شد. نفهمیدم کی خانهمان را عوض کردیم و به جای بزرگتر و بهتر اسبابکشی کردیم. نفهمیدم کی ماشین عوض کردیم. نفهمیدم گردشها و تفریحهای دونفره را چگونه پشت سر گذاشتم. هیچ کدام از هزار باری که در چشمانم زل زد و گفت دوستت دارم و من در چشمانش حل شدم و گفتم دوستت دارم را نفهمیدم. خیال میکردم همهی دنیا همین لبخندها و عاشقانههای اوست! اما این دوسال را، بعد از آن تصادف وحشتناک را خیلی خوب فهمیدم! تمام ثانیهها و دقیقههایش را با پوست و گوشت و استخوانم لمس کردم؛ تمام یک سال و نیمی که او در کما بود، نفسهایش را شمردم و بعدش همهی نگاههای بیحسش را به جان و دل خریدم و مُردم. درست همان موقعی که دکتر گفت قطع نخاع شده و تا آخر عمر ویلچر نشین است، من مُردم!
مگر میشود انسان دوبار بمیرد؟! من ولی دوباره مُردم! بار دوم آن موقعی بود که دکتر باز خبر شوم آورد و گفت که دچار فراموشی و ناتوانی در کلام شده و معلوم نیست این دو مشکل کی حل شود. باورم نمیشد مردی که تمام ده سال، عشقش بودم و سودیجان از دهانش نمیافتاد، حالا فراموشی گرفته باشد و من را به خاطر نیاورد. مُردم و باز سراپا شدم برای پرستاریش. وقتی از بیمارستان مرخص شد و به اصرار من در مقابل مادر و خواهرش، قرار شد به خانهی خودمان بیاید، سر ناسازگاری گذاشت. حرف نمیزد اما نعره میکشید؛ با نگاهش شلاقی به جانم میزد که تا ساعتها جایش میسوخت.