#نیمکت
#پارت_دوم
- بفرمائید.
جابهجا شدنش خستهاش کرد و مجبور شد برای جبرانش نفسهای عمیق بکشد. تازه فهمیدم اخم ابروهایش جز جدا نشدنی اجزای صورتش بود و قصد و قرضی نداشت. چیزی به روی خود نیاوردم، اما در باطن از اصراری که برای جابهجاییاش کردم پشیمان بودم؛ آرام نشستم و دیگر نگاهش نکردم. با اخم کتاب را از کولهام بیرون کشیدم و جدی و مصمم مقابلم بازش کردم.
نگاهم به کتاب، اما حواسم به او بود که همچنان چشمانش روی من و حرکاتم میخ شدهبود و سنگینی نگاهش آزارم میداد. انگار اشعهی سوزاننده داشت که در حال ذوب کردنم بود. کلافه شدم؛ برگشتم و تند و تیز نگاهش کردم. با کمال خونسردی و لبخندی کج گوشهی لبش که به پوزخند بیشتر شبیه بود، رویش را از من برگرداند و به بازی بچههایی که کمی دورتر مشغول سرسره بازی بودند، چشم دوخت و در همان حال، لب زد:
- کتاب را سر و ته گرفتید!
چشمان گشاد شدهام را روی کتاب انداختم و با درستبودن کلامش، تنم به یکباره یخ کرد. تک سرفهای کردم و راست در جایم نشستم:
- داشتم حاشیههاش رو میخوندم.
دستنویسهای کج و مووج کنارههای کتاب باعث شد باورم کند؛ چون دیگر چیزی نگفت. چند دقیقه گذشت اما نمیتوانستم تمرکز کنم. من آمده بودم تا از این یک ساعت باقیمانده تا امتحان، بهترین استفاده را ببرم اما این مرد و آرامش ظاهرش، ناآرامم کردهبود. ظاهر آرامَ و طوفان باطنش، تناقضی که خوب متوجهاش میشدم، نمیگذاشت روی درسم متمرکز شوم. کنجکاویام گل کردهبود. دلم میخواست بدانم چه بر سر نیمهی چپ بدنش آمده که در این سن و سال کم، هیچ تکانی نمیخورد. نمیفهمیدم؛ از نوشتههای کتاب هیچ چیز نمیفهمیدم؛ با حرص کتاب را بستم و پلک روی هم فشردم. نمیشد؛ اگر نمیپرسیدم، منفجر میشدم. دلم را به دریا زدم و سرم را برگرداندم و به پاهایش خیره شدم. طریق قرار گرفتنشان کنار هم تناقض دردآوری داشت که باعث شد ناخواسته چهره در هم بکشم. داشتم در ذهنم با کلمات بازی میکردم تا بتوانم سوالم را به بهترین وجه ممکن بپرسم که متوجهام شد و خودش هم به پاهایش نگاهی انداخت و در همان حال با همان لبخند کج که انگار جز خصلتش بود، لب گشود:
- تصادف کردم. یه تصادف خیلی بد!
آب دهانم در گلویم گیر کرد و به سرفهام انداخت" از کجا فهمید توی ذهنم چی بود؟!"
میخواستم بپرسم چه موقع، که خودش دوباره گفت:
- شش ماه پیش. بیشتر شبیه معجزه بود وگرنه الان باید مرده باشم!
آخر این کنجکاویهای همیشگی، کار دستم میداد:
- مگه چطوری تصادف کردید که نصف بدنتون فلج شده؟
آهی کشید و صدایش لرز برداشت:
- داشتم برای مسابقات فصلی والیبال میرفتم شمال که توی جاده چالوس تصادف کردم.
نگاه متعجّبم را تا صورت متفکرش بالا کشیدم و لحظهای نفس نکشیدم. نگاهاش به روبهرو و نقطهی نامعلوم دوختهشدهبود و حواسش به من نبود. چهرهاش جوانتر از آن بود که بخواهد حتی تک به تک، مو سفید کند:
- دو ماه توی کما بودم. قسمتی از مغزم به خاطر اون کما آسیب دید که باعث شد نیمی از بدنم از کار بیفته. وقتی به هوش اومدم، خیلی سختی کشیدم تا دوباره سراپا بشم؛ عزیزترین آدم زندگیم رو از دست دادم؛ موهام توی این مدت سفید شد.
دوباره آهی کشید و ادامه داد:
- سخته از عرش برسی به فرش؛ من بعد از اون تصادف رسیدم!
از طرفی داشتم میترسیدم. انگار ذهنم را میخواند. از طرفی هم دلم برای غم صدایش سوخت. نمیدانستم چرا با من غریبگی نمیکرد و همه چیز را برایم میگفت. نه به اولش که با اخم سعی داشت من را از خلوتش دور کند، نه به حالا که انگار سالهاست مرا میشناسد. شاید منتظر بود کسی کنارش بنشیند تا سینهاش را سبک کند. پاکتی که روی ویلچر قرار داشت را برداشت و روی پاهایش گذاشت. سعی میکرد با یک دست ظرف داخلش را درآورد که موفق هم شد. اما باز کردن درش با یک دست، شدنی نبود. بدون فکر، دست پیش بردم، ظرف را برداشتم و نوک انگشتانم را بند لبهی ظرف کردم و در پلاستیکیاش را بالا کشیدم که با صدای خشنی باز شد. او با تعجّب خیرهی من و حرکتم بود اما وقتی ظرف را مقابلش گرفتم، به رویم لبخند تشکرآمیزی زد؛ ظرف را از دستم گرفت و خودش تعارفم کرد و به جای بفرمایید، گفت:
- تازه فیزیوتراپی رو شروع کردم. بر خلاف من، دکتر خیلی امیدواره.
یک شیرینی از داخل ظرف برداشتم و لبخندی به رویش زدم اما فکرم هنوز درگیر آن یک جملهی درد آورش بود" سخته آدم از عرش به فرش برسه"! فکرهای مزاحم را عقب راندم و برای همدردی هم که شده گفتم:
- من هم چند وقت پیش تصادف کردم. داشتم میرفتم شمال خونهی مادربزرگم که توی جاده تصادف کردم. اما خدا رو شکر صدمهی جدی ندیدم.
#زهرانعمتبخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو
#پارت_دوم
- بفرمائید.
جابهجا شدنش خستهاش کرد و مجبور شد برای جبرانش نفسهای عمیق بکشد. تازه فهمیدم اخم ابروهایش جز جدا نشدنی اجزای صورتش بود و قصد و قرضی نداشت. چیزی به روی خود نیاوردم، اما در باطن از اصراری که برای جابهجاییاش کردم پشیمان بودم؛ آرام نشستم و دیگر نگاهش نکردم. با اخم کتاب را از کولهام بیرون کشیدم و جدی و مصمم مقابلم بازش کردم.
نگاهم به کتاب، اما حواسم به او بود که همچنان چشمانش روی من و حرکاتم میخ شدهبود و سنگینی نگاهش آزارم میداد. انگار اشعهی سوزاننده داشت که در حال ذوب کردنم بود. کلافه شدم؛ برگشتم و تند و تیز نگاهش کردم. با کمال خونسردی و لبخندی کج گوشهی لبش که به پوزخند بیشتر شبیه بود، رویش را از من برگرداند و به بازی بچههایی که کمی دورتر مشغول سرسره بازی بودند، چشم دوخت و در همان حال، لب زد:
- کتاب را سر و ته گرفتید!
چشمان گشاد شدهام را روی کتاب انداختم و با درستبودن کلامش، تنم به یکباره یخ کرد. تک سرفهای کردم و راست در جایم نشستم:
- داشتم حاشیههاش رو میخوندم.
دستنویسهای کج و مووج کنارههای کتاب باعث شد باورم کند؛ چون دیگر چیزی نگفت. چند دقیقه گذشت اما نمیتوانستم تمرکز کنم. من آمده بودم تا از این یک ساعت باقیمانده تا امتحان، بهترین استفاده را ببرم اما این مرد و آرامش ظاهرش، ناآرامم کردهبود. ظاهر آرامَ و طوفان باطنش، تناقضی که خوب متوجهاش میشدم، نمیگذاشت روی درسم متمرکز شوم. کنجکاویام گل کردهبود. دلم میخواست بدانم چه بر سر نیمهی چپ بدنش آمده که در این سن و سال کم، هیچ تکانی نمیخورد. نمیفهمیدم؛ از نوشتههای کتاب هیچ چیز نمیفهمیدم؛ با حرص کتاب را بستم و پلک روی هم فشردم. نمیشد؛ اگر نمیپرسیدم، منفجر میشدم. دلم را به دریا زدم و سرم را برگرداندم و به پاهایش خیره شدم. طریق قرار گرفتنشان کنار هم تناقض دردآوری داشت که باعث شد ناخواسته چهره در هم بکشم. داشتم در ذهنم با کلمات بازی میکردم تا بتوانم سوالم را به بهترین وجه ممکن بپرسم که متوجهام شد و خودش هم به پاهایش نگاهی انداخت و در همان حال با همان لبخند کج که انگار جز خصلتش بود، لب گشود:
- تصادف کردم. یه تصادف خیلی بد!
آب دهانم در گلویم گیر کرد و به سرفهام انداخت" از کجا فهمید توی ذهنم چی بود؟!"
میخواستم بپرسم چه موقع، که خودش دوباره گفت:
- شش ماه پیش. بیشتر شبیه معجزه بود وگرنه الان باید مرده باشم!
آخر این کنجکاویهای همیشگی، کار دستم میداد:
- مگه چطوری تصادف کردید که نصف بدنتون فلج شده؟
آهی کشید و صدایش لرز برداشت:
- داشتم برای مسابقات فصلی والیبال میرفتم شمال که توی جاده چالوس تصادف کردم.
نگاه متعجّبم را تا صورت متفکرش بالا کشیدم و لحظهای نفس نکشیدم. نگاهاش به روبهرو و نقطهی نامعلوم دوختهشدهبود و حواسش به من نبود. چهرهاش جوانتر از آن بود که بخواهد حتی تک به تک، مو سفید کند:
- دو ماه توی کما بودم. قسمتی از مغزم به خاطر اون کما آسیب دید که باعث شد نیمی از بدنم از کار بیفته. وقتی به هوش اومدم، خیلی سختی کشیدم تا دوباره سراپا بشم؛ عزیزترین آدم زندگیم رو از دست دادم؛ موهام توی این مدت سفید شد.
دوباره آهی کشید و ادامه داد:
- سخته از عرش برسی به فرش؛ من بعد از اون تصادف رسیدم!
از طرفی داشتم میترسیدم. انگار ذهنم را میخواند. از طرفی هم دلم برای غم صدایش سوخت. نمیدانستم چرا با من غریبگی نمیکرد و همه چیز را برایم میگفت. نه به اولش که با اخم سعی داشت من را از خلوتش دور کند، نه به حالا که انگار سالهاست مرا میشناسد. شاید منتظر بود کسی کنارش بنشیند تا سینهاش را سبک کند. پاکتی که روی ویلچر قرار داشت را برداشت و روی پاهایش گذاشت. سعی میکرد با یک دست ظرف داخلش را درآورد که موفق هم شد. اما باز کردن درش با یک دست، شدنی نبود. بدون فکر، دست پیش بردم، ظرف را برداشتم و نوک انگشتانم را بند لبهی ظرف کردم و در پلاستیکیاش را بالا کشیدم که با صدای خشنی باز شد. او با تعجّب خیرهی من و حرکتم بود اما وقتی ظرف را مقابلش گرفتم، به رویم لبخند تشکرآمیزی زد؛ ظرف را از دستم گرفت و خودش تعارفم کرد و به جای بفرمایید، گفت:
- تازه فیزیوتراپی رو شروع کردم. بر خلاف من، دکتر خیلی امیدواره.
یک شیرینی از داخل ظرف برداشتم و لبخندی به رویش زدم اما فکرم هنوز درگیر آن یک جملهی درد آورش بود" سخته آدم از عرش به فرش برسه"! فکرهای مزاحم را عقب راندم و برای همدردی هم که شده گفتم:
- من هم چند وقت پیش تصادف کردم. داشتم میرفتم شمال خونهی مادربزرگم که توی جاده تصادف کردم. اما خدا رو شکر صدمهی جدی ندیدم.
#زهرانعمتبخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو