۰۴۷


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


Far far away

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


گمونم خیلی لذت بخشه وقتی ازش می‌پرسی:
دوست داشتن یا عشق؟
اونم مثل آقای چاوشی جواب بده:
«دوست دارمت با عشق...»


تنهایی طولانی باعث میشه در عین حال که نمیخای تنها باشی دلت بخاد که تنها باشی.


‏تمام عُمر چشمهایم را بستم؛ مُشتم را باز کردم و گذاشتم پروانه‌های کوچکم از مشتم بپرند و بروند روی انگشتان نوازشگر دیگری بنشینند. با این همه، ای خوبِ دوردست، ای محالِ عزیز، بی کلمات، تحمل دنیا سخت‌تر بود. نبود؟




‏من ‏جاىِ زخم‌هايم را نمى‌دانم، ‏اما يک جايى درونم است، ‏كه خيلى دَرد مى‌كند .


آدم انتخاب نمی‌کند متولد شود . فقط متولد می‌شود . بَرخی هم می‌گویند تولد آدم سرنوشت آدم است . من اما می‌گویم گورِ پدر سرنوشت . و می‌دانم دارم از چه حرف می‌زنم . من نه یک بار که پنج بار متولد شده‌ام . و در تمام این پَنج بار یک چیز را آموختم: گاهی در زندگی، آدم باید آنچه را سرنوشت می‌نامند از خِرخره بگیرد و گردنش را بشکند .

#ماساجی_ایشیکاوا


بچه که بودیم
بهتر میدانستیم چطور باید از
داشته هایمان مواظبت کنیم و برایشان بجنگیم
بهتر بلد بودیم دوست داشتن واقعی را...
شاید اندازه ی سن‌مان نبود
اما عشق و وفاداری را خوب میشناختیم...
فرقی نمیکرد آنچه داشتیم
پدر و مادر باشد
دوست باشد، دوچرخه یا عروسک
توپ یا مداد رنگی...
هر چه بود سهم ما بود
دوست داشتنی بود
و با هیچ چیز در دنیا عوضش نمیکردیم
آن روزها نمیدانستیم خستگی یعنی چه،
دلزدگی یعنی چه...
نه اهل رها کردن بودیم
نه تنهایی ترجیح مان بود و نه فرار راه نجات
حالا اما،
ما همان بچه ها هستیم
که حتی روزی فکرش را هم نمیکردیم
کمی قد کشیدن و بزرگ شدن
اینهمه دنیای مان را عوض کند...


اگر یک روز ، یک ساعت ،
قرار باشد همه‌ چیز به یک‌ چیز تبدیل شود
برترینِ آن‌ها "مهر ورزیدن" است ...


او پرنده‌ای‌ست که بلند پریدن را تجربه می‌کند. شادی حق اوست. حتی اگر به جبر، تهی دستش کنند. حتی اگر دستش را از همه جا کوتاه کنند. او، رسم رویاندن دست ها را می‌داند. به رویا رفتن، حرارت‌دادنِ دست‌های یخ زده‌ی آرزوهاست. اگر یخ‌ها آب شود و دست‌ها را به‌کار نگیری، فلج خواهی‌ شد، برای همیشه.


اگر دلت گرفت برایت باران میشوم.


غمگینت خواهند کرد.
بسیار هم غمگین...
آنوقت حتما مرا به خاطر خواهی آورد...




نشستم تو مترو. منتظرم!
پامو انداختم رو پام، دستامو قلاب کردم همونطوری که تو دوست داری نشستم! دارم رفت و آمدای مردمو نگاه می‌کنم.
منتظرم! مثل‌‌‌ همون قدیما که با هم دو تایی روی صندلی پارک می‌نشستیم، داستان زندگی مردمو حدس می‌زدیم؛ داستان زندگیشونو حدس می‌زنم.
یه خانومه دست پسرشو گرفته. پسرش لباس ورزشی تنشه. توپشم زده زیر بغلش! از هموناست که تو ببینیش، دلت براش میره. جات خالیه!
منتظرم! یه خانوم مسنی هم هست. ازینا که مانتوش گلگلیه‌. روسری مشکی سرشه. معلومه از اون مامان‌بزرگ مهربوناست. یادته هر وقت از این مامان‌بزرگا می‌دیدیم، انگشت اشاره ی کوچولوتو میاوردی بالا و تهدیدانه تکون می‌دادی و می‌گفتی: از الآن بهتون گفته باشم جناب! من پیر بشم این شکلی می‌شم! بعدشم جفتمون می‌زدیم زیر خنده!
منتظرم! یه پسره هم بلوز چارخونه پوشیده، ازونا که باهم هی می‌رفتیم می‌خریدیم. هم سن و سالای خودمه. دیرش شده! هی به ساعتش نگاه می‌کنه. خوش به حالش! داره میره دیدن دلبرش...
یه آقایی، صندلی روبه روی من نشسته. خم شده و سرش رو گرفته بین دو تا دستاش. به نظرت این مرد چند تا شونه غم داره؟ چه قدر خستست؟ چرا نیستی بگی مثبت فکر کن!
شاید دیشب تولد دخترش بوده، تا دیروقت بیدار بودن. به همین خاطر خستست. چرا نیستی که فقط من نویسنده ی تنهایی هاشون نباشم؟
منتظرم! یه دختره دبیرستانی هم واستاده. کتاب دستشه. یادته برات شعر می‌خوندم، موهاتو نوازش می‌کردم؟ یادته با ریتم شعر، انگشتمو توی موهای بلند فرفریت می‌چرخوندم؟ می‌گفتی: حواسم هست داری توی موهام می‌رقصیا!
یادش به خیر، یادش به خیر...
نشستم. منتظرم. منتظرم یه روز توی همین ایستگاه های مترو تصادفی ببینمت. بعد بهت بگم: می‌بینی کار خدارو؟! تصادفی همدیگرو دیدیم!
منتظرم! شایدم درست تر این باشه که بگم: منتظر توام! آره درست ترین در عین حال اشتباه ترین کلمه ی این روزای زندگیم.
راستی! کدوم یکی از این آدما، داستان کسی رو میدونن که هر روز توی این ایستگاه می‌شینه تا تورو تصادفی ببینه؟!


عادَت کرده‌ایم
به نداشتن‌ها
و شاید به اندوه .


یه سکوتی هم هست که مال بعد از شنیدن یه سری از حرفایی که نباید می شنیدی!
حس عجیبیه...
بیرونش سکوته ولی از درونت، هی صدای شکستن میاد...!


در گویشِ گیلکی
کلامی داریم
که کتابی‌ست چندین و چند جلدی!
کلمه‌ای که من آن را مترادفِ درد می‌دانم:
"تاسیان"
به غربتِ ناشی از دیدنِ جای خالیِ کسی که بودنش واجب است و لازم گویند!
به حالِ درکِ جای خالیِ سفر کرده!
به دلتنگی!
به وقتی دست و دلت به هیچ کار،
حتی نفس کشیدن نمی‌رود!
به نفس بُریدگی!
"تاسیانم"


به پاییز یا بهار
چه تفاوتی؟
به جوانی یا پیری
چه اهمیتی؟
به هر حال تو ناپدید می‌شوی
در نقشِ کُل.
شده‌ای محو، محو شدهٔ همین حالا یا لحظه‌ای پیش یا بگو هزار سال پیش
ولی ناپدیدیِ تو می‌ماند..


او را راحت گذاشتم . نگفتم هَمه چیز درست می شود . برای آرام کردنِش تلاشی نکردم . گاهی اوقات بهتر است همه چیز را آن طور که هست رَها کرد؛ اندوه را آزاد گذاشت تا دوره‌اَش را بگذراند .


مگر آدم می‌تواند چشمایش را تهِ رودخانه باز کند؟ آن‌جا تاریک نیست؟ گیاه ندارد؟ ماهی چطور؟ از آن می‌شود آسمان را دید که حتماً دیگر آبی نیست . تهِ آب چطور می‌شود فهمید که امروز چند شَنبه است؟ نباید صداهای زیادی داشته باشد . آن‌جا گوش‌هایِ آدم پر از مورچه نمی‌شود و کرم‌ها و مارمولک‌ها تویِ دهان آدم وول نمی‌خورد . زیرِ سقفی با گچ بری‌های آب، در اتاق‌هایی با دیوارهای آب، هیچکس نمی‌تواند بفهمد که دیگری دارد گریه می‌کند .


اونی که غصه همه رو میخوره اما هیشکی از دلش خبر نداره منم.

20 last posts shown.

15

subscribers
Channel statistics