آخـرین شب در سـال 1895 :
- اَمریکا به من نگاه کن . اَمریکا چنـدبار
پلک زد و نگاه خیرهاش را از زخم
مکسـون برداشت و به چشمهایش نگاه کرد .
با وجود آن همه درد به اَمریکا لبخند میزد .
- قلبم رو بشکن . اگر خوشت میآد ، هزار بار
قلبم رو بشکن . بههرحال ، قلبم فقط مال تو بود
که بشکنیش .
اَمریکا فوراً گفـت : ششش …
- تا آخرین نفسم عاشقت میمونم .
هر ضربان قلبم متعلق به توئـه . نمیخوام
بدون اینکه اینها رو بدونی ، از دنیا برم .
اَمریکا نفسش داشت بند
میآمد : لطفاً این کار رو نکن .
مکسـون دستش را از روی
دست اَمریکا برداشت و موهایـش را دور
دستش پیچید . فشاری که با
دستش وارد کرد کم بود ، ولی به اندازهای
کافـی بود که اَمریکا بداند چه میخواست .
خم شد تا او را ببوسد .
این بوسه ، حس تمام بوسههایی را که بینشان
رد و بدل شده بود یکجا در خود
داشت ؛ تمام آن تردیدها ، تمام آن امیدها .
o
том , что ࣪ ☕️