_امشب قراره برید خواستگاری اون دختره؟
از حرکت ایستاد و با اخم نگاهم کرد:
_ تو از کجا فهمیدی؟ کی بهت گفت؟
واقعا مهم بود؟
بغض کرده بودم و این دست خودم نبود.
چه انتظاری داشتم ازش؟
که بگه نه و تو فقط زن منی؟
پوزخند زدم اون حتی بهم دست ام نزده بود.
آشفته و غمگین چشم ازش گرفتم و آروم گفتم:
_ مهم نیست، مبارک باشه
جون کندم تا تبریک بگم
قلبم از غصه داشت می ترکید.
شش ماه ازدواج کرده بودیم
هرچند مصلحتی اما من محبت ندیده وابسته اش شده بودم.
_ ممنون، حالا تو چرا انقدر پکری؟
نکنه ناراحتی میخوام زن بگیرم؟
ناباور از صدای سر خوشش قلبم از تپش افتاد.
چی داشت میگفت؟
یعنی انقدر تابلو بودم؟
بی اهمیت به من سمت اتاقش رفت که عصبی و بی قرار دنبالش رفتم.
_ چرا باید ناراحت باشم؟ بلاخره تو ام سنی ازت گذشته ...بهتره ازدواج کنی
بچه دار بشی ، خانواده تشکیل بدی
منم خیلی برات خوشحالم
سعی کرده بودم لحنم بی خیال باشه اما صدای لرزونم من رسوا می کرد.
تند پلک زدم تا اشکم سرازیر نشه..
_اصلا می خوای خودم هم بیام خواستگاریت تا باور کنی ناراحت نیست؟
در کمد و محکم بست با حالت خاصی نگاهم کرد:
_ پیشنهاد بدی نیست
سارا گفته نمیتونه از آلمان بیاد
می تونی به جاش باهامون بیای
البته میل خودته
دستم هام مشت شدن و بغض برای بار هزارم به گلوم چنگ زد.
واقعا حال من و نمی دید؟
نمیدید دست های لرزون و چشم های بی قرارم؟
نفس عمیقی کشیدم و دست به سینه زمزمه کردم:
_ اونوقت خانواده عروس آینده ات نمی پرسن من کی ام؟
موهای روی پیشونی شو کنار زده لب زد:
_ تو که پیشنهاد اومدن میدی فکر اونجاشو هم میکردی ...ولی به نظر من بگو خواهر خونده امی
شاید دختره پسندم نشد کلا وصلت نکردیم
قلبم از حرفی که زد درد گرفت.
چطور می تونست انقدر راحت من و خواهر خودش بدونه؟
کم کم داشت اشک تو چشمام جمع می شد که نگاهم زود ازش گرفتم و با بغض پچ زدم
_ یعنی چی که پسند نشد؟
سارا می گفت عکس دختره رو دیدی خوشت اومده ازش!
حتی چند بار هم رفتین سر قرار و امشب هم میخوای بری خواستگاریش
میگفت دیروز هم بردیش اون رستوران جدید ایتالیایی که قبلا برای تولدم من و برده بودی ...
_ پس کار سارا بود؟
ترسیده از غرش بلندش تند سرم و بالا آوردم که دیدم که تو فاصله ی چند قدمیم ایستاده..
_ چی!؟
سرش و آروم سمتم خم کرد که ترسیده نگاهش کردم.
آروم غرید:
_ سارا هر زری زد تو باید باور کنی؟
گیج پلک زدم که یهو با حالت خشنی چونه ام و گرفت:
_ گوش کن ببین چیمیگم
من نه از اون دختره نه از هیچ دختره دیگه ای خوشم نمیاد
با حرفش ناخواسته قطره اشکی از رو گونه ام چکید که در کسری از ثانیه لب های داغش رو همون نقطه نشست.
نفسم رفت و قلبم شروع به نبض زدن کرد حیرت زده از کارش نالیدم:
_س..سردار؟
در کسری از ثانیه دستش و پشت گردنم گذاشته مقابل نگاه ناباور من یکم فاصله گرفت.
آروم و جدی پچ زد:
_ هیسس...گوش کن تا بگم من جز زنم از هیچ دختره دیگه خوشم نمیاد تا دیگه واسه زر زر های بقیه الکی بغض نکنی
قلبم از حرفش لرزید. مات ناباور پرسیدم:
_ز...زنت؟
نگاه عسلیش برق زد و ناگهان دستش و دور کمرم حلقه کرد که قلبم بی جنبه بازی آورد.
_ از وقتی تو زنم شدی من یه قدم هم کج نرفتم.
چون تو با اون دلبری ها و خنده های پدر درارت من و پایبند خودت کردی
اما شرمنده ام که نتونستم ..جلوی دهن بقیه رو گل بگیرم تا مغذ تو رو با حرف های الکی و صد من یه غاز شون شستشو بِدن
ولی الان ممنون سارام که با کارش بهم فهموند تو هم بهم بی میل نیستی
مغذم هنگ کرده بود.
نمی فهمیدم چی داره میگه ...
حرف هاش و اون نگاه عسلی براقش برام تازگی داشت.
آروم دستش و از کمرم برداشت و در اتاق و باز کرد.
فکر کردم میخواد بره اما یهو مقابل نگاه گیج و گنگ من بوسه ای به کنج لبم زد که نفس رفت.
اما اون جدی با تحکم گفت:
_ الان یه جلسه ی کاری مهم دارم
شاید تا شب طول بکشه برگردم اما وقتی اومدم مفصل باهم حرف می زنیم خانم کوچولو...
چشمام دیگه جایی برای گرد شدن نداشت که با حرف بعدیش کل وجودم گر گرفت:
_ راستی وقتی برگشتم این اتاق و تخیله شده باشه...از امشب میای اتاق من ..تو بغل خودم میخوابی ...!
https://t.me/+8EiE8iDjVMY5Njg0https://t.me/+8EiE8iDjVMY5Njg0https://t.me/+8EiE8iDjVMY5Njg0https://t.me/+8EiE8iDjVMY5Njg0