گوشه ای از رمان در vip 😍
این دوتا بچه(امیروساحل) افتادن به جون هم دارن یه بلا هایی سر هم میارن با لجبازی کردنا 😂😂😂
ساحل میخواد بره پارتی و با سام...
-باشه بیاداخل . غریبی میکنی اینجا ؟
از تهران تا اینجا آمده بود که امیر را ببیند .هدف اصلی اش این بود .
وارد خانه که شد همه با دیدنش بلند شدن به جز او .
-ساحل جان ؟
گوهر بانو و نگین به سمتش آمدن و به آغوش کشیدنش . گوهر بانو در حالی که داشت اشک روی گونه اش را پاک می کرد با گلایه گفت : رفتی که رفتی ! یه سراغ نباید از ما بگیری .
دردش را پشت لبخند پر رنگش پنهان کرد .
-الان اومدم دیگه .
سبحان پوزخندی زد و گفت : البته الانم مهمانی دعوت بوده و اومده پی گردنبندی که جا گذاشته.
نگاه ساحل زیر چشمی پی امیر دوید که داشت نگاهش می کرد .
-با اجازه گردنبندم و بردارم . باید زود برم .
این حرف را گفت و به سمت پله ها رفت . بغض داشت خفه اش می کرد و هر آن امکان داشت با ترکیدن این بغض لعنتی آبرویش برود . وارد اتاقش شد و نگاهی به اطراف کرد . همه چیز سرجایش بود . نگاهی به نقاشی نیمه کاره اش انداخت .
به سمت کشو رفت و نگاهی درونش کرد . خبری از گردنبندش نبود . مطمئن بود که در این کشو گذاشته . کشوی پایینی را هم باز کرد و نگاه کرد . خبری نبود .
ترسیده نگاهی به اتاق کرد . چرا اتاق داشت بوی امیر را می داد ؟ شاید هم داشت توهم می زد از شدت دلتنگی.
تا فرصت تموم نشده از فرصت استفاده کنیدکه دیگه تکرار نمیشه این فقط گوشه ای از رمان در vip بود الان به جاهای حساس تری رسیدیم🙌😉🔥🔥
فقط و فقط با پرداخت 27 تومن رمان و جلوتر و بدون سانسور بخونید❤️
این دوتا بچه(امیروساحل) افتادن به جون هم دارن یه بلا هایی سر هم میارن با لجبازی کردنا 😂😂😂
ساحل میخواد بره پارتی و با سام...
-باشه بیاداخل . غریبی میکنی اینجا ؟
از تهران تا اینجا آمده بود که امیر را ببیند .هدف اصلی اش این بود .
وارد خانه که شد همه با دیدنش بلند شدن به جز او .
-ساحل جان ؟
گوهر بانو و نگین به سمتش آمدن و به آغوش کشیدنش . گوهر بانو در حالی که داشت اشک روی گونه اش را پاک می کرد با گلایه گفت : رفتی که رفتی ! یه سراغ نباید از ما بگیری .
دردش را پشت لبخند پر رنگش پنهان کرد .
-الان اومدم دیگه .
سبحان پوزخندی زد و گفت : البته الانم مهمانی دعوت بوده و اومده پی گردنبندی که جا گذاشته.
نگاه ساحل زیر چشمی پی امیر دوید که داشت نگاهش می کرد .
-با اجازه گردنبندم و بردارم . باید زود برم .
این حرف را گفت و به سمت پله ها رفت . بغض داشت خفه اش می کرد و هر آن امکان داشت با ترکیدن این بغض لعنتی آبرویش برود . وارد اتاقش شد و نگاهی به اطراف کرد . همه چیز سرجایش بود . نگاهی به نقاشی نیمه کاره اش انداخت .
به سمت کشو رفت و نگاهی درونش کرد . خبری از گردنبندش نبود . مطمئن بود که در این کشو گذاشته . کشوی پایینی را هم باز کرد و نگاه کرد . خبری نبود .
ترسیده نگاهی به اتاق کرد . چرا اتاق داشت بوی امیر را می داد ؟ شاید هم داشت توهم می زد از شدت دلتنگی.
تا فرصت تموم نشده از فرصت استفاده کنیدکه دیگه تکرار نمیشه این فقط گوشه ای از رمان در vip بود الان به جاهای حساس تری رسیدیم🙌😉🔥🔥
فقط و فقط با پرداخت 27 تومن رمان و جلوتر و بدون سانسور بخونید❤️