دلم میخاد بشینم باهاش حرف بزنم، ببینم چشه، ببینم چرا انقدر بی قراره و در عین حال خون سرد، اصلا ببینم چرا فقط از زنده بودن فقط زندست؟! چرا زندگی نمیکنه؟! چرا دیگه هیچ چیز به چشمش نمیاد؟! میخوام ببینم کی انقدر عادی شد براش همه چیز! کلی سوال دارم ازش، ولی نمیپرسم، چون اون هیچ وقت جواب نمیده، اون همیشه سکوت میکنه و فقط تو آینه به من زُل میزنه.