پرتقالِ مَن:
یک روز بارانی که زیر یک چتر باهم قدم میزدیم ناگهان صدای لطیفش را در گلو انداخت و چشم های براقش را بهم دوخت و ازم پرسید:
-چرا بهم میگی پرتقال من؟!
با لبخندی محو نگاهش کردم و صورت زیبایش را از نظر گذراندم و پاسخ دادم
-
کلیسای پرتقال!پرسید:
-کلیسای پرتقال؟چه ربطی به سوال من داشت؟
خنده ای کردم و نفس عمیق و پر صدایی کشیدم و به چشم های پر از سوالش خیره شدم و گفتم:
-کلیسای پرتقال یکی از معروف ترین کلیسا در جهان است.ورود افراد به آن بسیار ممنوع است و فقط کسایی که اعتقاد بسیاری دارند میتوانند وارد آن شوند! زیرا خیلی مقدس است
لبخندی بر لبانش نشست و گفت
-خب؟من هنوز هم نفهمیدم!
با لحنی اروم ادامه دادم:
-دلیل این که به تو میگویم پرتقالِ من این است که تو مثل آن کلیسا برای من با ارزش و مقدسی!