Forward from: شاهد علوی/ روزنامهنگار
فرنوش تنگستانی/بخش دوم
كم كم فهميدم كه به موازات زنانگي م، ترس هايم هم دارد بزرگتر ميشود. هراسي ناتمام از كوچه هاي تاريك، از محله هاي خلوت ، از ماشين هاي خالي ، از صداي پاهايي كه در پشت سرم مي پيچيد و يا حتي از صداي خنده ي ناشناسي از جايي دوردست.
ترسي اشنا براي همه ي زناني كه در كوچه ها و خيابانها راه ميروند . ترسي كه به اندازه ي تاريخ زنانگي م امتداد مي يافته و حتي به ان ان مرد ريشدار عبوس وسط خيابان مي رسيد كه ميخواست با چشمهايش ديواري بسازد در برابرم و من ميخواستم با چشمهايم ديواري را فروبريزم در برابرش. و هر دو با خشم بهم زل زده بوديم و خسته بوديم از اين ساختن ها و فروريختن هاي نافرجام...
بعد كم كم ياد گرفتم كه زن بودن در اينجا يعني جنگي مدام و هميشگي. يعني عرق ريزي و تقلاي بیپايان براي حداقل حق ها. يعني هميشه فرودست بودن حتي وقتيكه برنده ي ميدان هستي.
بعدها وقتي كه ان انتقال مالكيت از دستان پدرم با وجود سندها و كاغذها و امضاها به دستان مرد ديگري انجام شد، باز هم برايم زن بودن نبردي تمام عياربود. نبردي كه از ميان ذهنيت غيرتي پدري جنوبي اغاز مي شد و تادرون ذهن مردي كه ميشناختم، امتداد مييافت.
امانت را به مقصد رسانده بودم اما پاهايم به جاي سبكبال تر شدن، سنگين تر گشته بود. تاريخ زنانگي م آغاز گشته بود اما آغشته
به گريههاي شبانه و ترسها و دردهايي كه بنا به ملاحظات زن بودنم ، هرگز روايت نشد. بغض هايي كه در همه ي سالهاي بعد از ان در حنجره ماند و هرگز به كلام و تصوير درنيامد تا ابروي خانوادگي را خراشي نيافتد...
روايتهايي ناگفته و ناشنيده از خودم و همچنين از بسياري زنان كه مي دانستم هرگز مجالي براي روايت هايشان نيست. حتي از زناني كه نميشناختمشان. از دخترهاي كوچكي كه هنوز هم به به زور پاي سفره هاي عقد نشانده ميشدند، از امار بالاي خودكشي زنان ايلام، از خشونت هاي خانوادگي، از قوانين نابرابر ارث و ديه و قصاص ، از حقوق هميشه كمتر، از استثمار تن و روح در محل هاي كار و رنجي عميق از اينهمه نابرابري و تبعيض مدام. از اين جايگاه هميشه فرودست و ناتمام.
گاهي فريادهايي زده ام. گاهي اعتراض كرده ام. گاهي داد زده م كه ديگر بس است. اما باز هم مرا با زن بودنم اشتي نميداده است.
زن بودن براي من سهم اندك و حقيري بوده است از خيابان ها، از ميزها، از حق ها ، از انتخاب ها و سهمي دست و دلبازانه از سركوب.
نوعي سوژه شدگي ناقص بوده است كه در نوساني سرگردان ، يا در ميان سالن هاي ارايش و زيبايي و فضاي چرب مدها و برندها و رنگ و روغن ها و "هيچ "هاي بزرگ گستره مي يافته و يا در ميانه ي تقلاهاي مدام براي اثبات وجود ، گم مي شده است.
يك عرق ريزي مدام براي گريز از كليشه ها، تحقيرها،سركوب ها يا براي عبور از زنانگي تعريف شده و فربه اي كه من و تنم را تنها اراسته و جوان و زيبا ميخواسته است. همانكه تن و صورت بسياري از زنان را به تيغ هاي جراحي و سالن هاي چرب و روغني ارايشگاهها كشاند تا بشوند همين عروسكهاي رنگي سرگردان غمگين.
به سالهاي گذشته كه نگاه ميكنم، ميبينم كه حتي بيش از ادمهاي بيرون، با بدنم جنگيده ام. بدني سرگردان، نامعين، مبهم ، كه مرزهاي لذت و نالذتش را گم كرده است و در زير چنگالهاي عرف و قانون و مذهب و قدرت هزار پاره شده است.
با همه ي اين زخمهاو خستگي ها مدتي ست كه دارم با زن بودنم به صلح مي رسم. انگار دارد دلم ارام ارام صاف ميشود. مثل هواي افتابي بعد از ابرهاي سنگين طولاني .
به تجربه فهميده م كه زنانگي هميشه ابستن لحظه ايست كه جز به جنون زن بودن ، امكان خلق نمي يابد و من ان جنون را ستايش ميكنم. در واقع زناني كه هميشه تحسين شان كرده ام، انها كه ابروي تاريخ زنانگي بودند، از حوا تا دختران انقلاب امروز، از ان نخستين عصيان در برابر قدرت اسمان تا نافرماني هاي اينروزها در برابر قدرتي زميني، همه حامل جنون و طغياني بوده است كه فكر كردن به انها و لحظات درخشان عصيان شان، خستگي ساليان جنگيدن را تسلا داده است.
زناني نه از جنس عشوه و عروسك و كليشه بلكه از جنس مبارزه. از جنس شهامت. گاهي از جنس مادرانگي اما هميشه از جنس معنا و زيبايي و غرور. زناني بسيار واقعي، بسيار جسور و بسيار زن...
@AlaviShahed
كم كم فهميدم كه به موازات زنانگي م، ترس هايم هم دارد بزرگتر ميشود. هراسي ناتمام از كوچه هاي تاريك، از محله هاي خلوت ، از ماشين هاي خالي ، از صداي پاهايي كه در پشت سرم مي پيچيد و يا حتي از صداي خنده ي ناشناسي از جايي دوردست.
ترسي اشنا براي همه ي زناني كه در كوچه ها و خيابانها راه ميروند . ترسي كه به اندازه ي تاريخ زنانگي م امتداد مي يافته و حتي به ان ان مرد ريشدار عبوس وسط خيابان مي رسيد كه ميخواست با چشمهايش ديواري بسازد در برابرم و من ميخواستم با چشمهايم ديواري را فروبريزم در برابرش. و هر دو با خشم بهم زل زده بوديم و خسته بوديم از اين ساختن ها و فروريختن هاي نافرجام...
بعد كم كم ياد گرفتم كه زن بودن در اينجا يعني جنگي مدام و هميشگي. يعني عرق ريزي و تقلاي بیپايان براي حداقل حق ها. يعني هميشه فرودست بودن حتي وقتيكه برنده ي ميدان هستي.
بعدها وقتي كه ان انتقال مالكيت از دستان پدرم با وجود سندها و كاغذها و امضاها به دستان مرد ديگري انجام شد، باز هم برايم زن بودن نبردي تمام عياربود. نبردي كه از ميان ذهنيت غيرتي پدري جنوبي اغاز مي شد و تادرون ذهن مردي كه ميشناختم، امتداد مييافت.
امانت را به مقصد رسانده بودم اما پاهايم به جاي سبكبال تر شدن، سنگين تر گشته بود. تاريخ زنانگي م آغاز گشته بود اما آغشته
به گريههاي شبانه و ترسها و دردهايي كه بنا به ملاحظات زن بودنم ، هرگز روايت نشد. بغض هايي كه در همه ي سالهاي بعد از ان در حنجره ماند و هرگز به كلام و تصوير درنيامد تا ابروي خانوادگي را خراشي نيافتد...
روايتهايي ناگفته و ناشنيده از خودم و همچنين از بسياري زنان كه مي دانستم هرگز مجالي براي روايت هايشان نيست. حتي از زناني كه نميشناختمشان. از دخترهاي كوچكي كه هنوز هم به به زور پاي سفره هاي عقد نشانده ميشدند، از امار بالاي خودكشي زنان ايلام، از خشونت هاي خانوادگي، از قوانين نابرابر ارث و ديه و قصاص ، از حقوق هميشه كمتر، از استثمار تن و روح در محل هاي كار و رنجي عميق از اينهمه نابرابري و تبعيض مدام. از اين جايگاه هميشه فرودست و ناتمام.
گاهي فريادهايي زده ام. گاهي اعتراض كرده ام. گاهي داد زده م كه ديگر بس است. اما باز هم مرا با زن بودنم اشتي نميداده است.
زن بودن براي من سهم اندك و حقيري بوده است از خيابان ها، از ميزها، از حق ها ، از انتخاب ها و سهمي دست و دلبازانه از سركوب.
نوعي سوژه شدگي ناقص بوده است كه در نوساني سرگردان ، يا در ميان سالن هاي ارايش و زيبايي و فضاي چرب مدها و برندها و رنگ و روغن ها و "هيچ "هاي بزرگ گستره مي يافته و يا در ميانه ي تقلاهاي مدام براي اثبات وجود ، گم مي شده است.
يك عرق ريزي مدام براي گريز از كليشه ها، تحقيرها،سركوب ها يا براي عبور از زنانگي تعريف شده و فربه اي كه من و تنم را تنها اراسته و جوان و زيبا ميخواسته است. همانكه تن و صورت بسياري از زنان را به تيغ هاي جراحي و سالن هاي چرب و روغني ارايشگاهها كشاند تا بشوند همين عروسكهاي رنگي سرگردان غمگين.
به سالهاي گذشته كه نگاه ميكنم، ميبينم كه حتي بيش از ادمهاي بيرون، با بدنم جنگيده ام. بدني سرگردان، نامعين، مبهم ، كه مرزهاي لذت و نالذتش را گم كرده است و در زير چنگالهاي عرف و قانون و مذهب و قدرت هزار پاره شده است.
با همه ي اين زخمهاو خستگي ها مدتي ست كه دارم با زن بودنم به صلح مي رسم. انگار دارد دلم ارام ارام صاف ميشود. مثل هواي افتابي بعد از ابرهاي سنگين طولاني .
به تجربه فهميده م كه زنانگي هميشه ابستن لحظه ايست كه جز به جنون زن بودن ، امكان خلق نمي يابد و من ان جنون را ستايش ميكنم. در واقع زناني كه هميشه تحسين شان كرده ام، انها كه ابروي تاريخ زنانگي بودند، از حوا تا دختران انقلاب امروز، از ان نخستين عصيان در برابر قدرت اسمان تا نافرماني هاي اينروزها در برابر قدرتي زميني، همه حامل جنون و طغياني بوده است كه فكر كردن به انها و لحظات درخشان عصيان شان، خستگي ساليان جنگيدن را تسلا داده است.
زناني نه از جنس عشوه و عروسك و كليشه بلكه از جنس مبارزه. از جنس شهامت. گاهي از جنس مادرانگي اما هميشه از جنس معنا و زيبايي و غرور. زناني بسيار واقعي، بسيار جسور و بسيار زن...
@AlaviShahed