کانال قصه های ناب


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


کانال قصه های ناب 📕📚
کتاب خواندن مغز را طوری تحریک میکند که تماشای تلویزیون یا گوش دادن رادیو نمیتونه
بهترین های برای شما
ربات ارتباط با ما @ghasehaynab_bot
درخواست های اسلامی @request_lslame
پخش لینک صدقه جاریه👇

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: علم و ایمان 💕
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
کانال علم و ایمان 👇✅

https://t.me/science_theFaith
سلام علیکم :

افرادزیادی برای باطل کردن سحروطلسم به دعانویس مراجعه میکنند .به زعم ابطال سحرشان .ولی غافل ازاینکه همان دعانویسان هستندانان رادوباره بخاطرابطال سحر.مجددسحرمیکنندومشکلشان دوبرابروسنگینترمیشود.وبجای حل شدن مشکل بلکه مشکلات بیشتری ایجادمیشه
سحرهیچگاه نمیتونه مشکلی را آسان یاحل کنه مردم چشمشان رابرحقایق بستند بجای توکل برالله توصل به قران و دعاوذکرالله به افرادی شیاددل بستند.میخواهندکارهایشان را توسط آنان انجام بدهند .
غافل ازاینکه .بارفتن پیش این دعانویسان ازخدابی خبر.دچارشرک .کفر.گناه .و زندگیشان راهم به نابودی میکشانند .

👇👇👇👇👇✅✅✅
بیا عضو کانال علم و ایمان شو تا نیازی به پیش دعا نویس نداشته باشی
@science_theFaith

کانال علم و ایمان


📚📚کانال قصه های ناب 📚📚


استسقاء (طلب باران)

540 عَنْ عَبْدِ اللهِ بْنِ زَيْدٍ (رض) قَالَ: خَرَجَ النَّبِيُّ (ص) يَسْتَسْقِي وَحَوَّلَ رِدَاءَهُ. وَفِيْ رِوَايَةٍ عَنْهُ قَالَ: وَصَلَّى رَكْعَتَيْنِ. (بخارى:1005)

ترجمه: عبد الله بن زيد(رض) روايت مي كند كه رسول الله (ص) براي دعاي باران، از خانه خارج شد. و (پس از دعا) چادرش را (كه روي شانه هايش انداخته بود) وارونه كرد. و در روايتي ديگر، دو ركعت نماز خواند.

باب (2): نفرين پيامبر (ص) كه فرمود: «آنان را به قحط سالي

مانند زمان يوسف، مبتلا گردان»


📚📚@Islamachannel 📚📚




Video is unavailable for watching
Show in Telegram
✅ #دو_تلاوت زیبا و دلنشین👌

💎 سوره مبارکه المومنون

📗 قاری #هیثم_الدخین 👈 97_111
📗قاری #رعد_محمد_الکردی 👈 97_118 {اخر}

♻️حتما ببینید👀 وگوش کنید👂
♻️ ونشر دهید باذکر صلوات برمحمد و آل محمد ...🌹
جزاکم الله خیرا ...
🔎🔎🔎🔎
کانال قصه‌های ناب 📿
@IslamaChannel


#قصه_شب


🥇 غاز تخم طلا 🥇

🥚💛یكی بود یكی نبود غیر از خدا هیچكس نبود، سال ها پیش در دهكده ای دور، پیرمرد و پیرزنی با خوبی و خوشی در كنار هم زندگی می كردند.

🥚💛آن ها یك غاز عجیب داشتند، غازی كه مانند غازهای دیگر نبود؛ چون تخم های این غاز از طلا بود. هر روز صبح غاز زیبا یك تخم طلایی برای پیرمرد و پیرزن می گذاشت و پیرمرد تخم طلا را می فروخت.

🥚💛با پول تخم طلایی پیرمرد و پیرزن زندگی خوبی درست كرده بودند، ولی با این حال پیرزن مرتب غُر می زد و پول بیشتری میخواست.

🥚💛یك روز پیرزن به پیرمرد گفت: حالا كه این غاز می تواند تخم های طلایی بگذارد پس حتماً در وجودش معدن طلایی وجود دارد كه روزی یك تخم از آن نصیب ما می شود. چقدر صبر كنیم و یكی یكی تخم های طلایی را به بازار ببریم بفروشیم.

🥚💛من دیگر طاقت ندارم صبر كنم. بهتر است غاز را سر ببریم و معدن طلا را یكجا به دست بیاوریم. پیرزن حریص نمی دانست كه اگر سرغاز را ببرد جز مشتی پر و كمی هم گوشت چیزی نصیبش نمی شود.

🥚💛 پیرزن چند روزی این حرف ها را تكرار كرد تا آن كه پیرمرد هم وسوسه شد و با این كار موافقت كرد و چاقوی تیزی برداشت و سرغاز بیچاره را برید.

🥚💛پیرمرد انتظار داشت وقتی كارد به گردن حیوان می كشد به جای خون ،طلا از آن بیرون بیاید، اما كمی خون توی لانۀ غاز ریخت و بعدش هم غاز بیچاره مرد، پیرمرد طمع كار شكم غاز را هم پاره كرد اما آن جا هم از طلا خبری نبود چون غاز تخم طلایی هم مانند غازهای دیگر بود.

🥚💛بدین ترتیب پیرمرد و پیرزن به طمع پول بیشتر غاز قشنگ تخم طلایی را به دست خودشان كشتند و چون دیگر غازی وجود نداشت كه برای آن ها تخم طلایی بكند، وضع زندگی شان روز به روز بدتر شد. پیرمرد برای تأمین خرج خانه اش ناچار شد صبح تا شب تلاش كند.

🥚💛 شب كه می شد پیرمرد خسته به خانه می آمد و درآمد مختصرش را به پیرزن می داد. پیرزن هم كه پشیمان شده بود، افسوس می خورد و به خودش می گفت: «چرا نفهمیدم كه اگر تمام بدن غاز هم طلا بود بیش از چند دانه تخم طلایی نمی ارزید؟»

🥚💛او پشیمان شد و فهمید كه پشیمانی در خیلی جاها سودی ندارد؛ بلکه باید به فكر باشیم كه اشتباه نكنیم تا گرفتار پشیمانی نشویم.
کانال قصه‌های ناب 📿
@IslamaChannel


🍂

پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد

او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست...

پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد

آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت...

یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!

یادمان بماند که:
"زمین گرد است..."

کانال قصه‌های ناب 📿
@IslamaChannel


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
نداند بجز ذات پروردگار که فردا چه بازی کند روزگار

شب همگی خوش 💫
‌‎‌‌‌
@lslamaChannel


✅ داستان قرآنی اصحاب فیل

قسمت پایانی

❇️ الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل . الم یجعل کیدهم فی تضلیل .

( سوره فیل : 1 )


🌴 ابرهه دستور داد شتران عبدالمطلب را رد کردند و آنگاه با سپاه خود به عزم ویران ساختن کعبه به سوی شهر حرکت کرد

🌴 ولی هنوز قدم در شهر مکه نگذاشته بود که پرندگانی کوچک به نام ( ابابیل ) برفراز آسمان مکه نمایان شدند و کم کم خود رابالای سر سپاه ابرهه رساندند .

🌴 آن پرندگان ، حامل سنگریزه هائی به نام ( سجیل ) بودند که فرق سپاهیان را هدف می گرفتند و سنگریزه بر سر آنها می کوبیدند و هر سنگ ریزه ای یک تن از سپاه ابرهه را هلاک کرد .

🌴 هنوز چیزی نگذشته بود که تمام سپاه ابرهه ، به جز یک نفر هلاک شدند و آن یک نفر به شتاب خود را به حبشه رسانید و به حضور نجاشی آمد و جریان کشته شدن سپاه را به عرض رسانید . نجاشی با بهت و حیرت پرسید : آن پرندگان به چه صورت بودند که سپاه مرا نابود کردند ؟

🌴 در آن حال یکی از همان پرندگان در هوا پیدا شد ، آن مرد گفت : اعلیحضرتا ! این یکی از همان پرندگان خطرناک است که لشکر ما را هلاک کردند .

🌴 سخن آن مرد به پایان رسید و در همان حال ، سنگ ریزه ای بوسیله همان پرنده بر سر او فرود آمد و در حضور نجاشی جان داد .

🌴 این حادثه در سال ولادت خاتم انبیاء پیغمبر عالی مقام اسلام ( ص ) واقع شد .

💖کانال قصه‌های ناب 💖

@lslamaChannel


کتاب صوتی فارسی
#داستان_دختر_پرتقال
قسمت چهاردهم
ادمه داستان درقسمت بعدی
کانال قصه‌های ناب 📿
@IslamaChannel


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
مرده های که هنوز هم گناه میکنند 😢😢😢😢


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
💞خـدایا بہ تـو توڪل می‌کنـم
و حـس داشتنت
پناهگاهی می‌شـود همیشگی
در اوج سختی‌هایم
روزهایم را با رحمتت بخیـر بگردان🤲🌸

بنـام خـدایی ڪه
تسکین دهنـده دردها
و آرامـش دهنده قلب‌هاست💞

🍃🌸بِسـمِ الله الرَّحمـن الرَّحیـم🌸🍃
🌸💞 الهـی بـه امیـد تـو💞 🌸

🌸🍃@lslamaChannel🍃🌸


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
خدایا🤲

💛✨دستمان را پُر کن و

💛✨دلمان را خالی

💛✨دستمان را از مهربانی

💛✨و دلمان را از کینه

الهی آمین 🤲


👉 @lslamaChannel 👈


#داستانهای_قرآنی

✅ داستان قرآنی اصحاب فیل

قسمت دوم


❇️ الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل . الم یجعل کیدهم فی تضلیل .

( سوره فیل : 1 )


🌴 نجاشی فرمانده سپاه خود ( ابرهه ) را طلبید و با لشگری مجهز به انواع تجهیزات ، از اسب و فیل و سواره و پیاده به سوی مکه فرستاد .

🌴 ابرهه با آن سپاه عظیم ، مانند سیل بنیان کن به محل ماموریت خود رهسپار شد . در بین راه غارتگری ها کرد و هر کجا گوسفند و گاو و شتر دید آن را تصرف نمود . در بیابان حجاز ، شبانی را با دویست شتر ملاقات کرد .

🌴 شترها از عبدالمطلب و شبان هم شبان او بود ، ابرهه شترهای عبدالمطلب را گرفت و به راه خود ادامه داد تا در پیرون شهر مکه منزل نمود .

🌴 ابرهه در خیمه خود روی تخت نشسته و سران سپاه در اطرافش ایستاده بودند که دربان او وارد شد و گفت : اینک عبدالمطلب رئیس مکه و سرور قریش بیرون خیمه است و اذن ورود می خواهد . ابرهه اجازه داد و پس از لحظه ای عبدالمطلب وارد شد .

🌴 آثار بزرگی و عظمت در چهره او نمایان بود . ابرهه وقتی او را دید بی اختیار از جا پرید و چند قدم او را استقبال کرد و کنار خود روی تخت نشانید و مراسم احترام را به عمل آورد . سپس به مترجم خود گفت : از عبدالمطلب بپرس برای چه اینجا آمده ای ؟

🌴 گفت : به من خبر رسیده که سپاهیان تو شتران مرا گرفته اند . آمده ام درخواست کنم شتران مرا به من برگردانید .

🌴 ابرهه گفت : عجبا ! من برای خراب کردن کعبه و ویران کردن اساس عظمت این مرد آمده ام،او به فکر شتران خویش است . به خدا قسم اگر این مرد از من درخواست می کرد از همین جا برگردم و کعبه را خراب نکنم ، من به احترام او بر می گشتم .

🌴 عبدالمطلب گفت : من صاحب شترها هستم و این خانه هم صاحبی دارد ، من باید شتران خود را حفظ کنم و صاحب این خانه هم ، خانه خود را .

ادامه دارد...

💖کانال قصه‌های ناب 💖

@lslamaChannel


📚📚کانال قصه های ناب 📚📚



نماز خواندن بر رختخواب

248ـ عَنْ عَائِشَةَ رَضِيَ الله عَنْهَا زَوْجِ النَّبِيِّ (ص) أَنَّهَا قَالَتْ: كُنْتُ أَنَامُ بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ الله (ص) وَرِجْلايَ فِي قِبْلَتِهِ، فَإِذَا سَجَدَ غَمَزَنِي فَقَبَضْتُ رِجْلَيَّ، فَإِذَا قَامَ بَسَطْتُهُمَا، قَالَتْ: وَالْبُيُوتُ يَوْمَئِذٍ لَيْسَ فِيهَا مَصَابِيحُ. (بخارى:382)

ترجمه: عايشه رضي الله‏ عنها ؛همسر گرامي نبي اكرم(ص)؛ مي‏فرمايد: (بعلت كمي جا) روبروي رسول ‏الله (ص) مي خوابيدم بطوري كه پاهايم در سمت قبلة ايشان قرار مي‏گرفت. و هنگامي كه رسول اكرم (ص) مي خواست سجده نمايد، با دستش، پاهايم را مي فشرد. و من پاهايم را جمع‏ مي كردم. و چون بلند مي شد، پاهايم را دراز مي‏كردم. قابل ياد آوري است كه در آن زمان، در خانه‏ها، چراغ وجود نداشت.



📚📚@Islamachannel 📚📚


📚 کانال قصه های ناب 📚

#قسمت_اول

#زندگی_بدون_الله

✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨

✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم
تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔

👌🏼تا #عبرتی شود برای تمام
#خواهران_دینیم که‌ بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند......

✍🏼 #دختری بودم 12 ساله که
از #اسلام_و_دین چیزی نمیدونستم
میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد #نمازی میخوند و پدرمم همینطور...
هر چند خانواده ی ما از نظر #اخلاقی بسیار پایبند #حیا و #شرم و #حجاب بودیم.... اما این فقط به خاطر #اصول_خانوادگی بود و بس...

خانواده ی 7 نفره ای شامل
مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند #پسر و 2 فرزند #دختر بودیم...

همه در #سکوت زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم
هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی #رفتارهای_عجیب از طرف برادر بزرگم شدم....

اولین کسی که متوجه شد من بودم...
دلیلش رو نمیدونستم...
خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت...
بعدها شروع به #نماز_خوندن کرد
همه داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه #برادرم چه به #نماز_خوندن...!

بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی #عجیب بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود.‌..
یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش #کلافه شده بودن
ولی من یکی فقط میخواستم #دلیلش رو بدونم..‌‌.
همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم‌ چرا اینجوری رفتار میکنی؟
چت شده؟
همینکه اینو شنید #زد_زیر_گریه..‌.
بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در #تاریکی زندگی میکردم؟

💔 #بدون_الله_زندگی_میکردم...

همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم...
چند وقت بدون یادی از #الله_تعالی زندگی کردم...
عجب نگون بختی بزرگی بود...
منم #گریه_کردم و با هم #یک_صدا شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم.‌‌..
منم مثل دادشم #داغون شدم
مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم #نماز_بخونم.‌‌..

😔یا الله #چقدر_سخت_بود با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و #از_الله_فاصله_گرفته_ام میتونستم #سنگینی الله اکبر رو احساس کنم ...
😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از #غفلت اومدم پیشت #خیلی_سنگینه #نفسم بالا نمیاد خودت کمکم کن
عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام #توبه کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو

❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه
❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه
☝️🏼️منم گفتم و این کلمه خیلی #بارهای_سنگین رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... #آرامش داشتم...

بعدها در احادیث خوندم که #رسول_اللهﷺ میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام #گناهان قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌
😔خانوادم متوجه شدن که من #ایمان_اوردم‌‌...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود...
ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته #مولودی میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و #بدعت های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم
😔پدرم بیشتر از همه #ضد من شد
طوری شد که حتی اجازه #اظهار_نظر در مورد هیچ چیز نداشتم...
😔مادرم با هام #بدرفتاری میکرد..
پدرم کلا #آدم_حسابم_نمیکرد...
و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ...
به خاطر اینکه با خانواده #دعوا نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن‌...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم....

✍🏼 #ادامه_دارد...ان شاءالله

برای دیدن قسمت های بعد منتظر باشید و عبارت #زندگی_بدون_الله
🔎رو در کانال سرچ کنید🔍
★·.·´¯·.·★ قِصَهَ هااّ نَاَبَ ★·.·´¯·.·★

📚 @IslamaChannel 📚

★·.·´¯·.·★ قِصَهَ هااّ نَاَبَ ★·.·´¯·.·★


✨هیچ شبی، پایان زندگی نیست
🌟از ورای هر شب
✨دوباره خورشید طلوع میکند
🌟و بشارت صبحی دیگر میدهد
✨این یعنی امید هرگز نمیمیرد

🌟امیدتون روز افزون و شبتون نورانی

👉 @lslamaChannel 👈


#داستانهای_قرآنی

داستان قرآنی اصحاب فیل

قسمت اول

❇️ الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل . الم یجعل کیدهم فی تضلیل .

( سوره فیل : 1 )

🌴 نجاشی پادشاه حبشه در راه تبلیغ دین مسیح به فعالیت زد و به وسائل مختلف کوشید تا دین مسیح را به صورت اول برگرداند و نیروی از دست رفته اش را تجدید کند .

🌴 وقتی دید از همه کشورها مردم برای حج به سوی مکه می روند ، به اندیشه فرو رفت که کاری کند تا توجه مردم را از مکه و کعبه برگرداند و این تاج سیادت را از قریش و اهل مکه بر باید و دلهای مردم را به کشور خود متوجه نماید .

🌴 بدین جهت کلیسای مجللی در صنعاء ( یکی از شهرهای یمن ) بنا نهاد و در ساختمان آن منتهای دقت را بکار برد و پس از پایان ، آن را به بهترین زینتها تزئین کرد و عالی ترین فرشها و پرده ها را در آن فراهم نمود به طوریکه زیبائی آن چشم را خیره و بیننده را مبهوت می ساخت .

🌴 او تصور می کرد با بودن چنین کلیسای معظمی دیگر کسی به سوی مکه نخواهد رفت و همه مردم حتی قریش و اهل مکه به آن کلیسا خواهند آمد .

🌴 اما بر خلاف تصور او ، نه تنها اهل مکه په آنجا توجه نکردند بلکه اهالی یمن و حبشه هم مکه را فراموش نکردند و بازبرای حج ، به سوی مکه رفتند .

🌴 اینجا دیگر کاری از نجاشی ساخته نبود . زیرا تصرف در دلهای مردم با زور سر نیزه محال است و عقیده ، قابل تحمیل نیست .اتفاقا یک کاروان تجارتی از مکه به حبشه آمد ، کاروانیان همه عرب و برای تجارت به آن کشور آمده بودند .

🌴 چندین تن از کاروانیان عرب ، در یکی از اطاقهای آن کلیسا منزل کردند و چون هوا سرد بود آتش افروختند . ولی وقت رفتن ، فراموش کردند آتش را خاموش کنند . آتش به آن کلیسا رخنه کرد و حریق مدهشی بوجود آورد .

🌴 وقتی خبر سوختن کلیسا و علت پیدایش آن را به اطلاع نجاشی رساندند ، سخت غضبناک شد و با خود گفت عربها از راه دشمنی کلیسای ما را آتش زده اند و قسم یاد کرد که کعبه را ویران کند و آن را نابود سازد .

ادامه دارد...

💝کانال قصه‌های ناب 💝

@lslamaChannel


جای خدا نباشیم!

روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد.
زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود.
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر آنجا به نماز نرفت.

همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست. مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت...
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.

حکایت ماست:
جای خدا مجازات میکنیم،
جای خدا میبخشیم،
جای خدا...

اون خدایی که من میشناسم اگه بنده اش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه.
شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره.
@IslamaChannel


✨﷽✨

🌼داستان کوتاه

✍روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر ان مرد در مجلس حضور داشت و می شنید .پسربسیار ناراحت شدو مجلس را ترک کرد . خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده هارا برای پدر گفت .پدر از جا بلند شدو رفت و بعداز کمی وقت برگشت .زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود. پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن .. پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کردو از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت . پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید .

پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت ایا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!!

عاقلان را اشاره ای کافیست .

@IslamaChannel


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند:

"عبادت" چیست؟
فرمود:
عبادت "خدمت" کردن به "خلق" است...
پرسیدند: چگونه؟!
گفت: اگر هر پیشه ای که به آن اشتغال
داری، "رضای خدا" و "مردم" را در نظر
داشته باشی؛
"این نامش عبادت است."
پرسیدند:
پس "نماز و روزه و خمس..."
این ها چه هستند؟؟؟
گفت: اینها "اطاعت" هستند که باید
بنده برای "نزدیک شدن" به "خدا" انجام
دهد تا "انوار حق" بگیرد...
@IslamaChannel

20 last posts shown.

1 944

subscribers
Channel statistics