تانزانیا


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified





https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTAzMTE1MjE1

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


خیلی پیش رفتید دیگه. هیچ جوری نمی‌شه تحت تاثیر قرارتون داد:(


Forward from: @harfbemanbot
#پیام_ناشناس
من همین الان هم با پول های تو کیفم نمیشه نون خرید...

@HarfBeManBot


نیاز دارم بخوابم. اونقدر که وقتی بیدار شدم٬ با پولای تو کیفم نشه نون خرید 


مادرم نیست و نبودنش رو شمردم هزار خنجره تو سینه‌م


☝️🏻زوم کنید رو عکس. اون پشتا آدمارو...کم کم ادم توهم می‌گیره از آدمایی که بمبن یا بمبایی که آدمن و اینکه خلاصه کی به کیه




مجموعه توییت از علیرضا روشن:
‏٢٢ هزار تومان تو حسابم بود و فقط مى توانستم ١٢ هزار تومانش را از عابر بانك بردارم. پدر پيرم سخت احتياج به دستشويي داشت. با ماشين توى خيابان هاى نو شده و تغيير شكل داده محله قديمى مان به دنبال دستشويي آواره بوديم. پدرم وقتى كه محله مان قديمى بود مرده بود و حالا كه همه چيز، از شكل/‌
‏ساختمان ها و اتوبان شدن كوچه ها و خيابان ها گرفته تا تغيير شكل دادن آدم ها عوض شده بود، تنها به خاطر دلتنگى من، و در بى خبرى من، از گور بيرون آمده بود و توى ماشينم نشسته بود.
روى شيشه ها را برف و بخار گرفته بود و داخل ماشين ديده نمى شد. دو هزار تومان كارت كشيدم و سيگار خريدم/‌
‏و از در مغازه آمدم بيرون. هوا يخ و سربى و برفى بود. هنوز سوييچ را به در نينداخته بودم كه پيامك آمد. موجودى حسابم را مى گفت: ٢٢هزار و ٤٥٠ ريال. موبايل را به جيب شلوارم برگرداندم و در ماشين را گشودم. روى صندلى راننده نشسته بود. چنان گفت "سوييچو بده من" كه گويى هرگز نمرده بوده است./‌
‏سوييچ را دادم به او و از در شاگرد سوار ماشين شدم. شيشه ها را بخار و بلور يخ كاملا مات كرده بود و چيزى از بيرون پيدا نبود. ماشين را روشن كرد و راه افتاديم. نگاهش مى كردم. به موهاى نقره اى رنگ و پوست چرمى و قهوه اى رنگش و ته ريش سفيدش. گفتم:
- كى اومدى تو ماشين؟ از كجا اومدى؟/‌
‏اما به جاى صدا فقط بخار از دهانم بيرون مى آمد. گفت:
- شيشه ها رو پاك كن، ديد نداره
با ناخن بلورهاى يخ را پاك كردم و با آستين لباسم بخار را. ترافيك شديد بود.چراغ ترمز ماشين ها كه روشن مى شد پس مانده بخار روى شيشه را قرمز مى كرد. داخل اتوبان بوديم. تير چراغ‌برقى را نشان داد و گفت:/‌
‏- اينجا خياطى دايى احمدت نيست؟
نگاه كردم. بود. دايي احمد خياط بود. شلوار مردانه مى دوخت. دو سال بعد از پدرم مرده بود و حالا، كنار تير چراغ برق وسط اتوبان، لاى شمشادها و درختچه ها، پشت ميز چرخ خياطي اش نشسته بود. در آن شلوغى و ترافيك ما را ديد. براى پدرم دست تكان داد. /‌
‏به دست هاى پدرم كه در زمينه سربى هواى زمستانى، در جواب دايى ام تكان مى خورد نگاه كردم. گوشت روى انگشت سبابه اش نيم جويده بود و استخوانش پيدا بود. از فكر اينكه كرم ها انگشتش را خورده اند بدحال شدم. پدر دوباره و اين بار تابلو راهنماى بالاى اتوبان را كه از لبه ى پلى ماشين‌رو آويزان/‌
‏كرده بودند، نشان داد و گفت:
- اينم خونه ى خودمون بود، نبود؟
بود. خانه خودمان بود. مادرم در فاصله بين طاق زيرين پل و تابلو ايستاده بود و برنج و آب جوش را به آبكش خالى مى كرد. صورت مادر لابه لاى بخار بود. پدر بوق زد. مادر از آن بالا، دست تكان داد. ماشين جلويى خيال كرد براى او بوق/‌
‏زده ايم. با حركت دستهاش نشان داد كه راه بسته است و نبايد بى جهت بوق زد. نگاهم به حركات عصبى راننده بود كه ديدم بچه محل ها دارند در آن شلوغى فوتبال بازى مى كنند. محمد زرعى همكلاس دوران دبيرستانم از كنار يك سانتافه بالا پريد و توپ را جايى نزديك باربند ماشين هد زد. توپ، به ضرب خورد/‌
‏به شيشه ماشين و از ضربه اش، برف هاى سقف روى شيشه ريخت. پدر برف پاك كن زد. تيغه برف پاك كن كه برف را برداشت خبرى از بچه محل ها نبود. پدر گفت:
- دستشويى دارم.
گفتم:
- خروجى بعدى بپيچ. يه رستوران هست.
از خروجى بعدى پيچيديم و به رستوران رسيديم. گفتم:
- الان ميام
از صاحب رستوران/‌
‏پرسيدم مى شود از دستشويي شان استفاده كنيم يا نه، كه گفت:
- اينجا رستورانه نه توالت عمومى.
يادم افتاد به پيامك آخرين موجودى حسابم. گفتم:
- كوبيده تون چنده؟
با بى رغبتى گفت:
- قيمتا رو اينجا زده!
روى برگه آ چهارى كه زير شيشه ميز بود قيمت ها را زده بودند. ارزان ترينش قيمه بود كه/‌
‏١٣ هزار تومان بود اما من تنها مى تونستم ١٢ هزار تومان بدهم. احساس كردم اينقدر بى عرضه ام كه حتى نمى توانم يك پرس غذا بخرم كه به بهانه اش پدرم برود دستشويي. از وضعيتم سخت اندوهگين بودم. يك چلو خالى سفارش دادم و تا آماده شود رفتم پدرم را صدا كنم بيايد دستشويي، اما ماشين خالى بود./‌
‏برگشتم به رستوران نگاه كردم. رستوران نبود. هيچكس نبود. نه ماشينى، نه درختى، نه آدمى. تا افق و در شش جهتم همه جا سفيد بود و برف، بى امان مى باريد. پاكت سيگار در دستم بود و برف، جاى پاهايي را كه به سمت افق دور مى شد، پر مى كرد.‌

https://twitter.com/alirezaroashan/status/950396506737184774




‏خلاصه‌ی ۴۰ سال حکومت ج.ا همانی‌ست که حیدری فر - معاون مرتضوی و از آمرین کهریزک- گفت:
«روح الامینی نگفت کیست و خود را با اسم دیگری معرفی کرد، اگر می‌گفت کیست آزاد می‌شد.»
حکومت ضعیف کش، حکومت غریب کش، اینا بی کس گیرت بیارن بهت رحم نمی‌کنن.
‎#سیناقنبری‌‌
https://twitter.com/gonge_bi_khaab/status/950142822283448321






Forward from: @harfbemanbot
#پیام_ناشناس
این جمله را باید با فونت ۷۲ پرینت کنم و روبرویم روی دیوار بچسبانم. و بعد سعی کنم وقتی پشت لپ تاب نشسته ام و دارم به تک تک کلیدهای آن نگاه می کنم، هر کدام، اگر نمی توانم بنویسم، برایم حکم فحش خواهر مادر داشته باشد. مدرسه که می رفتیم، شب های امتحان، اخبار هم جذاب می شد. وقت هایی که داستان می نویسی هزار برابر بدتر از شب امتحان است. بخصوص که همیشه مطمئنی چیزی که نوشته ای، بسیار مزخرف تر است از داستانی که در ذهنت بود. این جمله را کدام مادر به خطایی گفته« خیال پردازی درباره داستانی که می خواهی بنویسی بهشت است و نوشتنش، جهنم. » این جمله فقط از ذهن یک نویسنده بیرون می آید، وقتی در انتهای چاه تاریک و عمیق نتوانستن، نشسته باشد.

✅نویسنده کسی نیست که وقتی می تواند بنویسد. نویسنده کسی است که دقیقا زمانی که نمی تواند بنویسد.
#میم_عزیز
#محمد_حسن_شهسواری

@HarfBeManBot


ای قیچی احمق!
تو کاغذ را نابود نمی‌کنی
تکثیر می‌کنی

*حسن آذری




اگه به دنیا نیومده بود عمه‌ی من می‌خواست دنیاهایی بسازه که از این دنیای کثافت بهشون پناه ببریم؟‌


Happy #NationalBirdDay to Hedwig...




تو پلاس میگفتما👇🏻


‏نگاهت همه‌ی آفتاب‌های یک کهکشان است.
.

«مثل خون در رگ‌های من»‌

https://twitter.com/Cheshmehpub/status/905489505511202816


همان‌طور که قهوه‌ی دکافئینه‌ام را با شیرین‌کنندهٔ استویا مزه می‌کردم این شهود بر من مستولی شد که تمام زندگی‌ام مثل همین فنجان قهوه گذشته؛ بدلی، بی‌رمق و با شیرینی مصنوعی.‌

+Nazaning s

20 last posts shown.

1 223

subscribers
Channel statistics