من در غوغای جهان غرق شدهام ..
من در زخم هایم ریشه زدم و با اشک آغاز شدم ...
من از خودم زندگی ساختم تا از زندگی نترسم .
یک شب ، یک شب
مثل شب های پیش چشم بستم و به خواب رفتم ، اما هرگز بیدار نشدم .
آن شب ، شبِ اول پاییز بود ؛
من به خوابِ ماه رفتم و چشمانش را بوسیدم .
اما ماه مرا حبس بازوانش کرد و فهماند که برگشتی در کار نیست .
گفت امشب پاییز شده ... میدانی ؟ پاییز .
پاییز فصل آمدن است ... نه رفتن .
گفت پاییز تو را عاشق تر میکند و آغاز شدنت را جاودانه .
گفت خیالت رشد میکند و ترس هایت ، قدرت میشود در دستانت .
گفت بمان ، بمان ، بمان ....
ماندم و ماندم و ماندم ؛
و هرگز از خواب ماه چشم باز نکردم ...
اما ماه بی رسمی میکرد و میرفت .
با این حال عهد بسته بود پاییز ها آغوش امن من میان نا امنی هایم باشد .
چندین سال میگذرد که او ثابت کرده وفادار است به عهد خود و به منِ دلباخته .
فردا پاییز است ....
اما رایحه اش خبر آمدن او را به من نداد .
میترسم امسال همان سال بیدار شدن باشد ...
میترسم خودش زیر حرف هایش بزند و مرا به اشک و زخم هایم برگرداند .
من نمیخواهم از دور دست ها به او خیره شوم ؛
او با من عهد بسته بود ....
آه ای ماهِ فریبندهِ من .
_ lili &
@kazabllanca