حال من بد نیست و یعنی هیچ جای بدنم درد نمیکند ولی اگر بخواهی حالم را عمیقتر جویا شوی باید به تو بگویم که بههیچوجه از زندگی خوشم نمیآید. زندگی برایم بیمعنی و غیرقابلتحمل شده. بر عکس تو من حالم با خواندن کتابهای روانشناسی و غیره خوب نمیشود. من آدم احساساتی و دیوانهای هستم و مثل تو نمیتوانم به اعصابم مسلط باشم. دردهایم بزرگتر از آنچه هست در نظرم جلوه میکند و هیچوقت قدرت روبهرو شدن با حقایق زندگی را ندارم. بارها آرزو کردهام که مثل تو باشم اما گویی خداوند نمیخواهد که من روی خوشبختی را ببینم. اعتماد و ایمن به نفس در وجود من مرده. محیطی که در آن زندگی میکنم برای من کشنده و رنجآور است و پیوسته به ضعف و تزلزل روحیهی من کمک میکند. همیشه فکر میکنم که فقط برای مردن خوب هستم. زیرا در خانه کسی برای من ارزشی قائل نیست و کسی نیست که شخصیتم را تقویت کند. هیچ کاری را نمیتوانم با ایمان و اعتماد انجام بدهم. تزلزل و تردید مثل سایهی شومی روی اعمال و افکار من سنگینی میکند و شخصیتم مثل یخی آب میشود. هیچکس نیست که درد مرا بفهمد و به من کمک کند فقط مرا همانطور که هستم بشناسد. آه حالا میفهمم که درد بیگانگی چه درد بزرگی است.
فروغ فرخزاد