مهسا رمضانی | دل آرا دشت بهشت


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


⬅️از کپی کردن رمان ها پرهیز شود.
⬅️با تچکر ?
عضو انجمن رمانهای عاشقانه?
@romanhayeasheghane
✔پست گذاری آیو:
یکشنبه و دوشنبه
@MAHSARAMEZANI71
✔پست گذاری سپیدار:
سه شنبه و پنجشنبه
@dela69
✔ادمین تبادل⬇️
@Raz_gol_sorkh

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


طلوع نزدیک است- رایگان.pdf
651.7Kb
🖤ایرانم تسلیت... 🖤
با عرض تسلیت به هم میهنان عزیزم.
هشتمین سین امسال سیل شد و از دیدگانمان فرو ریخت برای سفره‌ی نانی که جمع تر شد کانکسی که بدون بخاری گرم میشد و حال با گل و لای پر شد درد را حسش کردیم امیدواریم هر چه زودتر کشتی شکسته‌ی ایران از امواج سهمگین جان به در برد و بر ساحل امن عافیت نشیند.
دوستان عزیزم هزینه رمان طلوع تا پایان تعطیلات عید یعنی سیزدهم فروردین به منظور کمک به سیل زدگان در نظر گرفته میشه.
همون‌طور که می‌دونین مبلغ رمان 18 هزارتومانه. اگر خواستین همون 18 تومن و اگر بیشتر هم واریز کردین برای سیل زدگان هزینه میشه.
پیشاپیش از همکاری تک‌تکتون ممنونم.

برای دریافت فایل رمان زیبای "طلوع‌نزدیک‌است" لازمه مبلغ 18.000(هجده هزار تومان) به شماره کارت
5892 1012 2309 0883
(به اسم سوسن قابی) واریز و عکس فیش رو به آیدی زیر ارسال و فایل رو دریافت کنید.
@NNafasnafas

لطف کنید #اسم‌ و #فامیلی خودتون هم پایین شات پرداختی (عکس فیش واریزی) قید کنید تا فایل به اسم خودتون ساخته بشه😍.




#آیو
#پست۱۹۱


- اینو زدم تا قبل از حرف زدن کلمه‌هاتو مزه مزه کنی. من مردم! خیانت نمی‌کنم، اما اگه کاری کنم به تو هیچ ربطی نداره. شرع و قانون می‌گه تا چهار تا مجازه برام. خفه شو و به زندگیت برس تا همینا رو هم ازت نگرفتم.
تک تک کلمات برای شیرین سنگین‌تر از آهنی بودند که انگار روی سینه‌اش نشسته و راه نفسش را بسته بود. دیگر در کثافت بودن اردشیر شکی نداشت. زمزمه کرد:
- خیلی بی‌شرفی...
اردشیر همان‌طور نگاهش کرد و گفت:
- بی‌شرف باباته که کنترل زندگیش دستش نبوده و دو تا مث شماها پس انداخته.
بعد به سمت اتاق خواب رفت. شیرین جوابی نداشت. در مقابل گناه پدر، زبان شوهرش هم دراز شده بود.
آن شب در خانه‌شان هیچ‌کس به جز ماندانا لب به غذا نزد. نرگس و هانیه زودتر راهی شده بودند و شیرین بعد از شستن تک بشقاب مارال با دلی پرخون به اتاق خواب رفت.‌ مبل‌های سلطنتی جدید اجازه‌ی شب خوابیدن رویشان را نمی‌دادند و آن‌وقت مجبور می‌شد صبح روز بعد را با کمردرد شروع کند.
روی تخت دراز کشید و پتو را تا روی گردن بالا آورد. دست اردشیر روی تنش نشست و شیرین محکم پسش زد. اردشیر اما بی‌غیرت‌تر از این حرف‌ها بود و به هر قیمتی شیرین را می‌خواست. بریده بریده گفت:
- دست... بهم بزنی... جیغ می‌زنم.
سنگینی تن اردشیر را حس کرد و خواست جیغ بزند که دست اردشیر روی دهنش نشست.
- تمکین از شوهر واجبه. دوم اینکه به نظرم نیاز داری دوباره بچه‌داری کنی. آخه زیادی زبون‌دراز شدی و باید سرت بره لای پات تا بفهمی رییس این خونه کیه!
برق از سر شیرین پرید اما توان مقابله با اردشیر را نداشت. بچه را در این زندگی کجای دلش می‌گذاشت؟ پاهایش که قفل شدند و لباس راحتی‌اش بالا رفت، فاتحه‌ی تمام علاقه‌ای که به اردشیر داشت را خواند و این آغاز یک آشوب بود.
تمام شب خواب به چشمانش نیامد. تمام شب مُرد!

***
پشت چراغ قرمز با حالتی عصبی روی فرمان ضرب گرفته بود. دو هفته عذاب و دو هفته وحشت از دست دادن مارال روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد. جلوی در خانه‌شان ایستاد. طبیعی نبود که مارال دو هفته از خانه خارج نشود و تماسی با او نگیرد.
پشت یکی از ماشین‌هایی که در خیابان بودند پارک کرد و منتظر ماند. می‌دانست که پدر مارال راس ساعت نه از خانه بیرون می‌زند.
ساعت هشت و سی دقیقه بود و سهیل تمام شب را نخوابیده بود تا در این خیابان و صدای کلاغی که سکوتش را می‌شکست یک نظر هم که شده مارال را ببیند.
صبوری کرد تا بالاخره ماشین اردشیر را حین خروج از خانه دید. صبر کرد تا از پیچ خیابان بیرون بزند و بعد ماشین را به سمت خانه هدایت کرد. هنوز پیاده نشده بود که در با سرعت باز شد و سهیل خشکش زد. شیرین بود که با سرعت دکمه‌های مانتویش را می‌بست تا از خانه بیرون بزند.
تک بوقی زد. شیرین در جا پرید و بعد با دیدن سهیل با قدم‌های بلند به سمتش آمد.‌ توی ماشین نشست و محکم گفت:
- برو!
متعجب گفت:
- کجا؟
صدای شیرین با جیغ همراه شد.
- برو لعنتی تا گمش نکردم.
راه افتاد و خط نگاهش توی سه‌کنجی در گیر کرد. مارالش انگار همان‌جا بود.
- نگفتین کجا برم؟
- بپیچ چپ.
خیلی طول نکشید که پشت اولین چراغ قرمز به اردشیر خوردند. بخت یارشان بود و شیرین نفس آسوده‌ای کشید.
- یه جوری برو که نبینه دنبالشیم. یعنی منو نبینه... یا مشکوک نشه.
به جز چشم چیزی نگفت و این در حالی بود که سوالات بی‌شماری در سرش شکل می‌گرفتند.‌ چرا مادر مارال داشت همسرش را تعقیب می‌کرد؟
جلوی یک برج بزرگ ایستادند که شیرین گفت:
- پشت اون ماشین وایسا تا هر وقت که از این جهنم بیرون بزنه.
به خودش جرات داد.
- شیرین خانم؟
شیرین با چشم‌هایی که از نظر سهیل بی‌فروغ بودند نگاهش کرد.
- می‌تونم بپرسم چی شده؟
شیرین بدون مکث گفت:
- نه! اصلا این لطفو در حقم بکن و تا لحظه‌ای که باهات صحبت نکردم چیزی نپرس.
سهیل به سکوت اکتفا کرد و او هم مانند شیرین به در شرکت بزرگ "ایران سامه نوین" خیره شد. نزدیک ظهر اردشیر از آن‌جا بیرون آمد و سهیل را که خوابش گرفته بود هوشیار ساخت.
- شیرین خانم...‌ اومدن.
شیرین روی داشبورد زد و گفت:
- روشن کن... روشن کن دنبالش برو.
کم‌کم داشت کلافه می‌شد اما ماشین را روشن کرد و به دنبال اردشیر راه افتاد تا اینکه شیرین لب باز کرد.
- می‌دونی امروز چه روزیه؟
مکثی کرد. برای او همه‌ی روزها روز مارال بود... روز آهوی چشم درشت دوست‌داشتنی‌اش.
- نه نمی‌دونم.
- روز تولد خواهرمه و روز زن.‌
ربطشان را نمی‌فهمید بنابراین گفت:
- خب؟
- خبشو الان می‌بینی و دلیل این همه تعقیب و گریزو می‌فهمی.
چیزی در سر سهیل جوشید و فکر کرد: " یعنی واقعا همینه که تو سرمه؟ خیانت؟ اونم با خواهرزن؟"
به یک خیابان رسیدند. اردشیر پیاده شد و دسته‌گلی خرید.‌ بعد به یک طلافروشی رفت و با یک جعبه‌ی کادوپیچ شده برگشت و در نهایت جلوی یک رستوران ایستاد. پیاده شد. دستی به ظاهرش کشید و داخل رفت.


#آیو
#پست۱۹۰


به سرعت به اتاق مدیریت برگشت و تلفن را پاسخ داد.
- الو... جانم مامان؟
اما به جای صدای مادر، صدای ماندانا را شنید.
- آجی...
صدای ماندانا در صدای فریاد پدر و مادرش گم شده بود.
- مامان فرستادم بهت زنگ بزنم و بگم که...
مکث ماندانا در پی فریاد بلند پدرش واضح‌ترین چیزی بود که مارال می‌فهمید.
- بابا اومد خونه و به مامان گفت که قراره واسه‌ت خواستگار بیاد اما نمی‌دونم چی شد دو تایی دعوا کردن.
قلب مارال کند‌تر زد.
- خواستگار؟ دعوا؟
- آره... موبایل بابا زنگ خورد و مامان برداشت. خاله بود.
چیزی در سر مارال به دوران افتاد. خاله‌اش؟ باز آن زن؟ آب دهانش را قورت داد.
- مامان گفت بگم بیای خونه.
عصبی بر سر ماندانا فریاد کشید:
- من چرا باید بیام خونه؟ خودشون ردش کنن بره. من ازدواج بکن نیستم.
سکوت ماندانا باعث شد به خودش بیاید.
- ببخشید آبجی. نیم ساعت دیگه بهم زنگ بزن. اگه ساکت شده بودن، من راه می‌افتم می‌آم.
باشه مظلوم ماندانا باعث شد در دل به خودش فحش بدهد. برای چه سر آن بچه داد می‌زد؟
گوشی را روی تلفن گذاشت و در جا چرخید. سهیل در درگاهی ایستاده بود و کمابیش چیزهایی شنیده بود. اما باز پرسید:
- چی شده؟
لب‌های مارال لرزید و گفت:
- همون چیزی شد که‌ ازش می‌ترسیدم. خواستگار... اونم از نوعی که بابا قبولش کرده.
سهیل پوفی کشید و جلو آمد.
- جلوشون وایسا مارال. قبول نکن.
مارال با چشم‌های اشکی زل زد توی چشمان سهیل.
- چی فکر کردی؟ معلومه که رد می‌کنم. مگه من می‌تونم ازت دست بکشم؟
آغوش سهیل برایش باز شد و گفت:
- گریه نکن. درستش می‌کنیم.
چه حس خوبی داشت این جمله وقتی که تمام غصه‌ها به جان مارال هجوم می‌آوردند.
چهل و پنج دقیقه بعد برای بار دوم‌ تلفن زنگ خورد و کامران بعد از صحبتی کوتاه گوشی را به مارال داد.‌ این بار مادرش پشت خط بود.
- بیا خونه‌ مارال جانم... بیا با هم حرف بزنیم.
آن‌قدر سرش درد می‌کرد که زمزمه‌وار ادامه داد:
- خدا منو لعنت کنه با این سمج بازیام برای برگردوندن مستانه. خدا منو لعنت کنه.
بی‌آنکه خداحافظی کند گوشی را گذاشت. مارال غم‌زده کیفش را برداشت و با سهیل راهی شد. تمام مسیر سکوت کرده بود و سهیل هم چیزی نمی‌گفت. تنها قبل از آن‌که پیاده شود و زمزمه خداحافظشان در هم بپیچد گفت:
- زیاد بحث نکن. وقتی به خود خواستگارت نه بگی، کسی نمی‌تونه مجبورت کنه پای سفره عقد بشینی.
سری به تایید تکان داد و با قدم‌هایی که روی زمین کشیده می‌شدند به سمت خانه رفت.
داخل هال شیرین در حالی که با دستمال سرش را بسته بود نشسته و پلک‌هایش هم روی هم افتاده بودند. با باز شدن در چشم از هم گشود و با صدایی خش‌دار که ناشی از گریه‌ای طولانی بود گفت:
- اومدی؟
سلام آرامی گفت و سلامی همراه با قربان‌صدقه شنید. جلو رفت.
- مامان بابا چی می‌گه؟ جریان این خواستگاری لعنتی چیه؟ خاله باز سر و کله‌ش پیدا شده؟
اشک‌ها بی‌آنکه شیرین تلاشی کند از چشم‌هایش فرو ریختند و لب باز کرد.
- چه می‌دونم. پسر یکی از همون پولدارای پرحاشیه شبیه خود لعنتیش.
این اولین بار بود که مارال از زبان مادرش توهینی نسبت به پدرش می‌شنید، پس قطعا ماجرا وخیم‌تر از افکار مارال بود.
- در مورد خاله‌ت... ماجرا نباید ذهنتو مشغول کنه. مسئله‌ایه بین من و بابات. برو تو اتاقت و فعلا بیرون نیا. سر و کله‌ی باباتون همین الاناست که پیدا شه و دوست ندارم چیزی بگیم و شما بشنوید. به حرفم گوش می‌دی دیگه؟
مارال که حال بد مادرش را دیده بود چیزی نگفت و همان‌طور مسکوت به اتاق رفت.
پیش‌بینی شیرین درست از آب درآمد و اردشیر زود به خانه برگشت. چیزی نگفت و با چشم باز به سقف نگاه کرد و این در حالی بود که حس می‌کرد دسته‌ای شرور طبل کوبان روی مغزش مسابقه گذاشته‌اند.
چیزی نگذشت که اردشیر به سمتش آمد و روی مبل رو‌به‌رویی‌اش نشست.
- به مارال گفتی؟
سرد و خشک و بدون آنکه نگاهش کند گفت:
- گفتم و جوابش منفیه.
از سرد اردشیر دود بلند شد و گفت:
- بیخود کرده. بهتر از اینم مگه براش موقعیت پیدا می‌شه؟
- اونه که باید با شوهرش زندگی کنه نه تو!
اردشیر صدایش را دوباره بلند کرد. از جا برخواست و به سمت شیرین آمد.
- منم که براش تصمیم می‌گیرم. منم که صلاحشو می‌خوام. ازدواج با خانواده‌ی الوند بهترین سرنوشتو براش رقم می‌زنه.
شیرین هم از جا برخواست و با همان تون صدا گفت:
- سر من داد نزن. مطمئنی به نفع ماراله؟ به نظر می‌آد به نفع تو باشه.
اردشیر دستش را بالا آورد و بلند گفت:
- تو چی می‌فهمی؟ تو چی می‌فهمی آخه؟ تمام عمر تو خونه بودی و سرت تو کتابات... تو چی حالیته از صلاح و مصلحت؟
شیرین با اینکه می‌دانست اردشیر عصبانی می‌شود گفت:
- حداقل چیزی که می‌فهمم اینه که شرف داشته باشم و خیانت نکنم.
دست اردشیر بالا آمد و محکم روی گونه‌ی شیرین نشست و جملات بلافاصله از دهانش توی صورت شیرین پرتاب شدند.


طلوع نزدیک است- رایگان.pdf
651.7Kb
📣📣📣توجه توجه📣📣📣

دوستانی که مایل به خرید فایل کامل هستن
برای دریافت فایل رمان زیبای "طلوع‌نزدیک‌است" لازمه مبلغ 18.000(هجده هزار تومان) به شماره کارت
5892 1012 2309 0883
(به اسم سوسن قابی) واریز و عکس فیش رو به آیدی زیر ارسال و فایل رو دریافت کنید.
@NNafasnafas

لطف کنید #اسم‌ و #فامیلی خودتون هم پایین شات پرداختی (عکس فیش واریزی) قید کنید تا فایل به اسم خودتون ساخته بشه😍.


Forward from: @AxNegarBot
♦️در وجه لعل...♦️

اثری دیگر از
✨بهار برادران✨

«بفرمایید خانم، این هم خدمت شما. سال خوبی داشته باشین.»
دفترچه را توی کیفم گذاشتم، با لبخندی که سراسر صورتم را پوشانده بود تشکر کردم ‌و به سمت خروجی بانک راه افتادم.
آخرین چک آن‌سال را هم پاس کرده بودم. بدون آنکه ذره ای عذاب وجدان داشته باشم یا که فکرم را مشغول آن کنم که این پول ها از کجا می آمد!
دیگر عادت کرده بودم، سالها بود که عادت کرده بودم.
درهای بانک که از هم باز شدند با دیدن مرد جوانی که پله ها را با عجله، دو تا یکی بالا می آمد پاهایم یک باره متوقف شدند.
ارسلان به آخرین پله که رسید و هنوز نفسش را تازه نکرده بود که گفت: «برو...»
نفس نفس می زد و موهایش پریشان بود. لبخند بی ربط ‌روی لبهایم نشست و گفتم:« اینجا چی کار می کنی؟»
سوییچش را از جیب شلوارش به سختی بیرون کشید و کف دستم گذاشت: « زودتر از اینجا برو... برو خونه دختر دایی.»
ابروهایم بالا رفتند. اصلا نمی فهمیدم چه می گفت!
آنجا چه کار می کرد؟
نگاهی به سوییچ کف دستم انداختم و بهت زده پرسیدم: « چی شده؟ چرا برم؟ درست بگو بفهمم چه اتفاقی افتاده؟»
ارسلان سرش را از روی شانه به عقب چرخاند. رد نگاهش را گرفتم و با دیدن هیبت سیاهپوش مرد آنسوی خیابان، ضربان قلبم بهم ریخت. ته ریش داشت و همان لباس های روز خاکسپاری را پوشیده بود. منتظر بود خیابان خلوت شود و تا خودش را به این‌ سمت برساند.
ارسلان بازویم را گرفت و من را با خودش از پله ها پایین کشید.
او که حرکتمان را دید به ماشین هایی که با سرعت از مقابلش می گذشتند اهمیتی نداد و به سمتمان دوید.
نمی توانستم چشم از او بگیرم. آن چشمان سرخ و آن حجم عصبانیت را درک نمی کردم. ربطش را به خودم نمی فهمیدم!
«ماشین توی همین خیابون پارکه... من جلوش رو‌ می گیرم تو فقط برو...»
پاهایم فرمان ایست داد و بازویم را از لای پنجه هایش آزاد کردم.
«چی‌ می گی ارسلان؟ کجا برم؟ چرا درست حرف نمی زنی؟»
«فهمیده... همه چیزو فهمیده... اینجا نمون بذار من آرومش کنم...»
تمام شریان های قلبم انگار کنده شدند. دیگر ضربانش را حس نمی کردم. فلج شده بودم و نگاه ارسلان نگران بود.
حق هم داشت.
صدای بی شباهت به نعره اش چهار ستون بدنم را لرزاند:
« لعل...»

https://t.me/Baharbaradarank

#در_وجه_لعل
#بهاربرادران




#آیو
#پست۱۸۹

دست‌ها دخترانه بودند. حدس می‌زد که صاحبشان یکی از دوستانش باشد اما وقتی صدای نازک و مهربان سوگند خواهر سهیل را شنید خندید و گفت:
- حداقل می‌خوای غافلگیر کنی حرف نزن.
سوگند خندید و دست از چشمان مارال برداشت. با دو قدم خودش را جلوی مارال قرار داد و گفت:
- آخه دلم نمی‌آد اذیتت کنم خوشگل خانم.
و او را در آغوش کشید.
از این خانواده سوگند همچنان صمیمیتش را با او حفظ کرده بود. گاهی که می‌دانست مارال به آنجا می‌آید شال و کلاه می‌کرد و برای دیدنش می‌آمد و البته مارال بیشتر به او احترام می‌گذاشت.
خدیجه و سارا، مادر و خواهر دوم سهیل همچنان بر دشمنی اصرار داشتند و هر بار که مارال را می‌دیدند با اخم و تخم رو می‌گرفتند و البته مارال هم مانند قبل اصراری به صمیمیت باهاشان نداشت.
از آغوش سوگند بیرون آمد و با هم به داخل رستوران رفتند.‌ پشت یک میز نشستند و مشغول حرف زدن شدند. مارال فکر کرد که این‌طوری گذر زمان را کمتر حس می‌کند و تا زمانی که سهیل بیاید فکرش درگیر مسایل فرعی خواهد شد.
گارسون برایشان همان انتخاب‌های همیشگی را آورد و تشکری شنید. مارال حس کرد نگاه سوگند زیاد به طرف اتاق مدیریت می‌چرخد و آن‌جا بود که حس‌هایش به کار افتادند.
- بعضیا نگاهشون خیلی به اتاق گره می‌خوره‌ها!
سوگند خجولانه خندید و گفت:
- من؟ نه! فقط دارم اطرافو می‌بینم.
مارال سری به تمسخر تکان داد و گفت:
- آره! منم خرم باور کردم.
سوگند اخمی کرد و نمایشی گفت:
- واقعا بدا به حال داداشم که یه زن فوضول قرار نصیبش بشه.
مارال چشمی ریز کرد.
- ببین هرچی می‌خوای بگو ولی تهش مجبوری برام اعتراف کنی. می‌بینم که دلت برای بعضیا رفته.
سوگند کم آورده بود و الکی می‌خندید.
- گمشو! خیلی بی‌شعوری...
- به جون خودت باشعورم. تعریف کن... تعریف کن ببینم چه حسی داری. ببینم به پای من و سهیل می‌رسین یا نه؟
- آخه نمی‌دونم واقعا اسم حسم دوست‌داشتنه یا نه؟
مارال مشتاقانه سری جلو برد و گفت:
- تو بگو تا من بهت بگم دوست داشتنه یا نه؟!
سوگند دستهایش را کشت داد و در حالی که به کامران فکر می‌کرد گفت:
- آخه نمی‌دونم وقتی می‌بینمش گرم می‌شم. بعد قلبم تند‌تر می‌زنه یا فکرشو بکن شبا چه خیالاتی ازش می‌سازم تو سرم. وای مارال چشماش... قد و هیکلش.
مارال خندید و گفت:
- احیانا انتظار داشتی شاخ دربیاری که هنوز مطمئن نیستی؟ خب عزیزم باید بهت بگم که شما عاشق شدی.
سوگند بلند خندید.
- ماجرا از طرف من حله. مونده از طرف اون.
مارال خنده‌اش بیشتر شد و گفت:
- آره به خدا! مهم طرف ماست. باید این موفقیتو به خودمون تبریک بگم.
صدای سهیل از پشت سرشان آمد و از آنجایی که خلاف جهت در نشسته بودند و به آن دید نداشتند هر دو جا خوردند.
- چه موفقیتی؟
سوگند از جا برخواست و با ضایع‌ترین واکنش ممکن گفت:
- اممم به نظرم بهتره من برم.
و مثل فشنگی که از اسلحه در شده بود ازشان جدا شد. مارال با دهن باز به رفتنش نگاه کرد و گفت:
- این چرا این‌طوری کرد؟
سهیل شانه‌ای بالا انداخت.
- والا نمی‌دونم. از شما باید پرسید.
مارال همچنان دهنش باز مانده بود.
- آخه مامان‌بزرگم این‌وقتا یه حرف خوبی می‌زنه. می‌گه انگار آب جوش رو جن ریختن که این‌طور در رفت. این خواهرتم... ولش کن. کجا بودی عشقم؟
و نیشی چکاند.
سهیل خنده‌اش گرفت و گفت:
- جواب منو که ندادی. روش خوبی بود واسه اینکه مسیر بحث عوض شه. مگه کامران نگفت؟ رفته بودم دنبال کارای بانکی...
- آهان آره...
دو دستش را جلو برد و بی‌پروا از حضور دیگران سهیل را بغل کرد تا کمی از خستگی‌اش را به در کند اما سهیل فورا دستانش را از دور کمرش باز کرد و گفت:
- چی کار می‌کنی خانم گل؟ منتظر یه همچین آتویی ازم هستنا. بیا بریم تو اتاق تا دلت خواست بغلم کن.
پشت سر سهیل به راه افتاد و به جای اتاق مدیریت به اتاق کوچکی که برای انباری تعبیه شده بود رفتند.
به محض بسته شدن در لب‌های سهیل روی لب‌های مارال نشست و آنچنان محکم در آغوشش کشید که انگار آخرین دیدارشان به سال‌ها بعد برمی‌گردد. چیزی میانشان شکل گرفته بود که بعد از این‌ همه سال دوستی از عشق هم فراتر می‌رفت. روی صندلی‌های چرمی سابق خودشان را پرت کردند و مارال روی پای سهیل نشست و بوسه‌ها بودند که هنوز ادامه داشتند.
بالاخره دل از هم کندند و مارال همان‌طور که نفس‌هایش روی صورت سهیل فوت می‌کرد گفت:
- کی مال من می‌شی پس؟
سهیل جواب داد.
- دیر نشده.
مارال سرش را عقب کشید.
- سهیل تو الانم وضع مالیت خوبه. یه خونه داری و یه ماشین... من بسمه‌ همینا.
سهیل دستش را بلند کرد و همان‌طور که لپ مارال را می‌کشید گفت:
- من‌ بسم نیست. هر وقت پولام اندازه‌ی بابات شد می‌آم و شاه دخترشو می‌دزدم.
هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که کامران دو ضربه به در زد.
- مارال این‌جایین؟ تلفن کارت داره.
مارال مانند برق‌گرفته‌ها ایستاد و گفت:
- منو؟ وای مامانم... یعنی چی شده؟


#پشت‌ابرهای‌سیاه
‌قیمت:‌ 58.000 تومان
با تخفیف: ‌‌49.500 تومان
09384635406
@bookafzali


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
#آیو #عالیجناب_عشق

👩‍💼ندا جانم مرسی😘😍




#آیو
#پست۱۸۸

دل ماندانا درهم پیچید.
- یعنی می‌گین قاتل...
حامد دستش را به علامت سکوت بالا آورد.
- من هیچی نمی‌گم. از هیچی هم اطلاع ندارم. نه ذهنت رو درگیر کن و نه فرضیه بساز. فقط دفتر خاطراتو برام بیار.
ماندانا در جواب سری تکان داد که حامد ادامه داد:
- چند روز پیش آویز قلبی شکلیو دیدم که از گوشی حافظ اویزون بود.‌ برام عجیب بود که حافظ آویز دخترونه به گوشیش باشه و از همه بدتر آویز این‌قدر برام آشنا. زیر بار نرفت که مال کیه اما فهمیدم مال شماست.
ماندانا مات نگاهش کرد و بعد از چند لحظه لبخند کمرنگی زد و گفت:
- آره... خبرشو دارم. وقتی بهونه می‌گرفتم به گردن‌بندای مارال دست بزنم، مامانم یه روز رفت بازار و عین گردن‌بندا رو برامون خرید. دو تا آویز قلب که خیلی برامون عزیز بود. تو کش‌مکش رفتن من و مامان از خونه‌مون آویزم پاره شد و من فقط تو شلوغی تونستم پلاکشو بردارم. ولی زنجیرو نه! سال‌ها بعد اون پلاکو آویز گوشیم کردم اما خب... افتاد تو خونه‌تون انگار.‌ همون شبی که دعوت شده بودم‌. یه چند وقتی بود شل شده بود. بعدم که گم شد کلی غصه خوردم.
البته که نمی‌دانست. فقط غصه خورده بود یادگاری مادرش را گم کرده و خودش را نفرین کرده بود چرا وقتی پول دستش بوده برای آویز شل و ول زنجیر نخریده.
- که این‌طور! فعلا می‌تونی بری.
از جا برخواست و با اضطرابی که هنوز در جانش بود گفت:
- دفترو کی بیارم؟
و شنید:
- هرچی زودتر بهتر. حتی شده همین امروز!
بی‌حرف پس و پیش و بدون خداحافظی از اتاق بیرن آمد. صندلی‌ها کم و بیش خالی شده بودند اما همچنان مراجعین مختلفی آن‌ها را اشغال کرده بودند. عماد از چند صندلی آن‌طرف‌تر شبیه فنر در رفت و به سمتش آمد.
- چی شد؟
مست و گیج به عماد نگاه کرد.
- میگه پرونده‌ی قتلا... عماد من چی کار کنم؟
عماد متعحب گفت:
- چی میگی؟ قتل چی؟ چیزیو به تو نسبت دادن؟ چیزیو گردن گرفتی؟ ماندانا منو ببین!
نفسش سنگین بالا می‌آمد.
- عماد نه... وای اصلا نمی‌دونم چطوری بهت بگم.‌ بریم بیرون دارم خفه می‌شم.
و جلوتر راه افتاد تا از همه‌ی انرژی‌های منفی فرار کند.
تا توی ماشین بنشینند همه چیز را برای عماد گفت. از گذشته‌هایی که عماد کم و بیش می‌دانست و از اتفاقات درون اتاق و اینکه حامد از زنده بودن مارال خبردار شده.
عماد فقط سردرگم نگاهش می‌کرد‌. سرش از هجوم این همه اتفاق داشت می‌ترکید.
- عماد من چی کار کنم؟
عماد مکثی کرد و گفت:
- بزا یه کم ذهنمون باز شه تا بعد ببینم چی می‌شه کرد. تو هم دفترو امروز بهش بده کلکو بکن. یعنی بعد این همه سال باید گره بخوریم به قتلای یه روانی؟ این دیگه چه گندیه؟
و ماشین را به راه انداخت و زمزمه کرد:
- بریم یه چیزی بخوریم. من مغزم داغ کرده. تو رو نمی‌دونم.
ماندانا چیزی نگفت. ذهنش تمایل داشت به گذشته برود و همه چیز را مرور کند تا بفهمد چه اتفاقی افتاده. کجای زندگی‌شان غلط بوده که حالا باید به قتل‌های زنجیره‌ای و عاقبتش فکر می‌کرد؟ یک مرور یک دقیقه‌ای کافی بود تا با پوزخندی بگوید:
- همه‌جاش!

***
تهران - تابستان سال ۱۳۸۲

چیزی تا شروع سال جدید نمانده بود و مارال هم با جدیت درس می‌خواند تا بهانه‌ای دست خانواده‌اش ندهد. بازیگوشانه گاهی کلاس‌های ترم تابستان را می‌پیچاند و تمام روز را به رستوران می‌رفت. البته حالا خیالش راحت بود. چرا که مادرش از ماجرا خبر داشت و هماهنگی‌های لازم تا حدی انجام می‌شد.
گاهی اوقات وقتی به رستوران می‌رسید، سهیل برای انجام کارهای بانکی رفته بود و مارال ترجیح می‌داد با کامران وقتش را پر کند و گاهی هم زنگ می‌زد تا بچه‌های دیگر بیایند و جمعشان جمع‌تر شود.
اواخر شهریور ماه هوا خنکای دلنشینی داشت و نوید آمدن پاییز می‌داد و این حس حال مارال را خوش می‌کرد.
- چی کار می‌کنی مارال؟
در جا چرخید و همان‌طور که در رستوران را می‌پایید گفت:
- سهیل دیر نکرده؟
کامران موذیانه خندید و گفت:
- به هر حال دو تا خانم داشتن سخته.
مشتی به بازوی کامران زد گفت:
- گمشوها! به سهیل من نمی‌آد این چیزا! به تو چرا!
چشم‌های کامران گشاد شد و گفت:
- عجب وفاداری تو! بدبخت الان با ماشینش داره دخترا رو درو می‌‌کنه. تو هی چشم به راهش باش!
اخمی کرد و از کامران فاصله گرفت.
- برو تو خیلی بدذاتی. ترجیح می‌دم وقت گران‌بهامو صرف انتطار کشیدن برای عشقم کنم نه تو.
کامران با لبخند نگاهش کرد و بعد گفت:
- باشه بانو. یه روزی می‌رسه بگی کامی عجب حرفی می‌زدی و من گوش نمی‌دادم.
مارال دستش را به علامت برو بابا تکان داد و به سمت در رفت. کامران که به اتاقش برگشت، از پشت سر به قامتش نگاه کرد. می‌دانست شوخی می‌کند و اهل تهمت زدن به دوستش نیست. در دل خدا را بابت داشتن کامران شکر می‌کرد. چرا که اگر او نبود سهیل هیچ‌وقت پیشرفت نمی‌کرد. نگاه بی‌طاقتی به ابتدا و انتهای کوچه انداخت و گفت:
- بیا دیگه!
کسی از پشت سر چشمانش را گرفت.




#آیو
#پست۱۸۷


حامد مکث کرد. نمی‌دانست چطور شرح مسئله را برای دختری که قرار بود با آنها نسبت پیدا کند بگوید.
- اخیرا روزنامه‌ها رو نگاه نکردین؟
ماندانا در سکوت نگاهش کرد. اهل خواندن و ورق زدن روزنامه نبود و برای همین نمی‌دانست چه جوابی بدهد.
حامد به آرامی شروع به توضیح دادن ماجرا کرد.
- پرونده‌ی قتل‌های سریالی!
روح از تن ماندانا پر کشید. نکند می‌خواستند متهمش کنند؟ به او چه ربطی داشت؟ حرفش را بلند مطرح کرد.
- خب این چه ربطی به من داره؟ نکنه می‌خواین بندازینش گردن من؟
حامد خنده‌اش گرفت و لب‌هایش به شکل یک منحنی کش آمدند.
- ماندانا... کسی نمی‌تونه به شما اتهام وارد کنه.
ماندانا داشت عصبی می‌شد.
- پس چی؟ من چرا الان این‌جام؟ آقا حامد من واقعا سر درنمیارم! به خدا من می‌ترسم. از فضای این‌جا... از این سوالات عجیب و غریب. من آدم کار خلاف نیستم که... من حتی از شما و اون نگاهتونم می‌ترسم...
یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمش پایین ریخت اما سریع پاکش کرد و حامد را برآن داشت که یک لیوان آب بریزد و از پشت میز بلند شود و به سمت ماندانا برود.
- ببین... شما به عنوان مطلع احضار شدی نه چیز دیگه. اینکه از من می‌ترسی...
خندید و ادامه داد:
- جدا حق داری. خودمم می‌دونم وقت کارم جدی‌ام و این یه خرده ترسناکم می‌کنه.
ماندانا لیوان آب را از دستش گرفت و آن را سر کشید. حس می‌کرد تا ریشه‌ خشک شده و نیاز دارد یک پارچ آب بنوشد.
- اما در مورد این پرونده... چیز زیادی نمی‌تونم‌ بگم.
بدون آنکه صبر کند حرف حامد به پایان برسد گفت:
- می‌دونم.‌من همه‌ی قانوناتونو می‌دونم. فقط چرا من؟ من چه ربطی دارم به این پرونده؟ مطلع از چی؟
- ما فکر می‌کنیم این پرونده مربوطه به گذشته‌ی شما و خانواده‌ت. به شخص مادرتون و خواهرتون. آدرس آسایشگاه رو برامون بنویسین.
لیوان در دستان ماندانا خشک شد. به مادر و خواهرش؟ این چه روزهای نحسی بود که داشت همه چیزش را از دل گذشته بیرون می‌کشید.
حامد پشت میز نشست و گفت:
- و شخص پدرتون.
قبل از آنکه لیوان از دستش بیفتد آن را روی میز گذاشت. لب‌هایی که از هم باز مانده بود را بست و دست روی آن کشید.
- مامانم؟ یعنی چی آقا حامد؟ خانواده‌ی من‌چه ربطی به قتلا دارن؟
- مشخص می‌شه. پس گفتی شبیه گردن‌بند‌ها رو خواهرت داشته.
برای ماندانا سخت بود که جملات حامد را هضم کند.
- آره... یکیشو مامانم خریده بود اما باقی اونایی که نشون دادینو دوست پسرش گرفته بود که ای کاش نمی‌گرفت.
حامد مشتاق به جلو خم‌ شد.
- چطور؟
- چون که اون باعث وضعیت امروز ماراله. اگر پیشنهاد نمی‌داد با هم فرار کنن هرگز خواهرم روی تخت آسایشگاه نمی‌افتاد.
- با هم فرار کردن؟
- اوهوم. فرار کردن که بعدش خبر مرگ ساختگیشو شنیدیم.
- اون‌وقت چطور کسی متوجه نشد که اون جنازه‌ی مارال نیست.
- همه‌ی نشونه‌ها رو داشت. همه رو! انگشتر، گردنبند... حتی چمدونش...
- و اینا سالم کنار جنازه بودن نه؟
ماندانا تند سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت که حامد پرسید:
- بعد؟
- بعدش اون جریانات جدایی مادرم و فوتش و...
حامد با مکث بعدی به او فرصت داد و باز تنگنای جدیدی در مسیرش قرار داد.
- علت جدایی پدر و مادرت چی بود؟ فراموش نکن ماندانا هر جمله‌ای که تو بی‌اهمیت تلقیش کنی برای پرونده می‌تونه مهم باشه.
با گفتن جمله قیافه‌ی ماندانا را خوب در نظر گرفت. زبان بدنش می‌گفت که چیزی در این سوال دارد جالش را خراب می‌کند.
- خب... خب...
تیر آخر شلیک شد.
- خاله‌ت با حضور یکباره‌ش و علاقه‌ای که به پدرت پیدا کرد.
ماندانا آنقدر سریع سر بلند کرد که استخوان گردنش درد گرفت. در آن لحظه حامد مامور پلیس نبود. حامد برادر مردی بود که دوست داشت. برادر همه‌ی زندگی‌اش!
- می‌شنوم. از خاله‌ت بگو. از اتفاقاتی که بین اون و مادرت افتاد.
کلمات گم شده بودند. انگار نه انگار همین مرد دو دقیقه پیش به رویش خندیده بود. این صورت بی‌روح و جدی چه از جانش می‌خواست؟
- چی بگم؟ شما که همه چیزو می‌دونید.
- من اون دلیلی رو می‌خوام که فقط تو می‌دونی.‌ همون دلیلی که بابات به‌خاطرش پشت پا می‌زنه به کل زندگیش.
اگر ماندانا را شکنجه می‌دادند انقدر اذیت نمی‌شد.
- بهتون گفته بودم. مادرمو دوست نداشت. دلیلی بزرگ‌تر از این؟ مادرم برای پدرم مثل ماشین و خونه‌ش بود. کنترلش سخت نبود... چون اون ذاتا زن مطیعی بود ولی وقتی همین زن مطیع فهمید که پدرم دو ساله با خاله‌م در ارتباطه، شکست. نابود شد. بعد از اون شکست بود که مامانم تصمیم گرفت راهشو از بابا جدا کنه.
برای حامد سوالی پیش آمد.
- مگه نگفتی بچه بودی؟ اینا رو از کجا می‌دونی؟
ماندانا نفس عمیقی کشید و گفت:
- مامان پروینم ریز به ریز ماجرا رو می‌دونست. مامان شیرینم براش گفته بود.
- اون گردن‌بندا و یا دفتر خاطرات رو داری هنوز؟
- دفترو آره. ولی گردنبندا رو نه! اصلا اون اواخر ندیدمشون.
- دفترو به دستم برسون.




دوستان خوبم در این چنل عضو بشین تا از اخبار آخرین کتاب های چاپ صدای معاصر باخبر بشین 😍😍😍😍


Forward from: انتشارات صدای معاصر
با سنگ ها آواز می خوانم
انتشارات صدای معاصر
قیمت 95000 تومان
ثبت سفارش(تخفیف۱۵%):
🔴https://www.30book.com/Book/83419
🔴@sahar_rabiei






#آیو
#پست۱۸۶


ماندانا همان‌طور که میچرخید تا کمربندش را ببندد، میان بغض و ناراحتی خنده‌اش گرفت و گفت:
- ولم کن بابا! الان تنها چیزی که تو سرمه اسم و فامیلمه. حتی می‌ترسم اون قیافه‌ی عنقشو ببینم و... اَه! این چرا باز نمی‌شه! به درک! اصلا تصادف کنم بمیرم راحت شم.
حالات عصبی‌اش مشخص بود و عماد ترجیح می‌داد که‌ چیزی نگوید. خودش هم ناراحت بود و حس می‌کرد خانواده‌اش با این بازجویی تحقیر شده‌اند. از سال‌های دور ماندانا را می‌شناخت. از دیوار صدا در می‌آمد الا این دختر... آن‌وقت با این بی‌احترامی به اداره برده شده بود.
جلوی آگاهی پارک کردند. گوشی‌هایشان خاموش در ماشین ماند و بعد از گذر از نگهبانی و چند راهرو به اتاقی که یکی از سربازها نشان می‌داد رسیدند. راهروی شلوغ آگاهی جای سوزن انداختن نبود. سرباز در زد و آن دو هم پشت سرش ایستادند و او بعد از احترام نظامی گفت:
- جناب سرگرد ماندانا مهروز و برادرشون اومدن.
صدایی جدی و ضعیف به گوش خواهر و برادر نشست.
- بیرون‌ باشن صداشون می‌کنم.
هر دو عقب کشیدند و به صندلی‌های پر نگاه کردند. فقط یک جای خالی وجود داشت که عماد ماندانای عصبی را به سمت آن هدایت کرد و خودش هم بالای سرش ایستاد. خوب که به خواهرش نگاه می‌کرد، زنی ترسیده می‌دید که از خودخوری و نشخوار افکار، بند انگشتانش را عصبی می‌شکاند. طاقت نیاورد و دو دست مانی را گرفت و گفت:
- چته؟ الان انگشتات می‌شکنن جدی!
ماندانا به جای هر پاسخی سرش را به سمت عماد خم کرد و گفت:
- پیشم هستی دیگه!؟ من تنها نمی‌رم اون تو! باشه؟
عماد آرام و دلجویانه گفت:
- باهات می‌آم.‌ نترس.
کمی بعد در اتاق حامد باز شد و خودش هم بیرون آمد.‌ نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن ماندانا و مرد جوان کنارش سری تکان داد که به معنای اجازه ورود بود. دو نفری به سمت اتاقی که در آن باز بود رفتند و عماد جلوتر ایستاد و ضربه‌ای زد. صدای بفرمایید گفتن حامد آمد و هر دو رو‌به‌رویش نشستند. نگاهش به میز و پرونده بود که عماد گفت:
- جناب سرگرد خواهر من برای چی احضار شده؟ من به عنوان برادرش می‌خوام بدونم سری پیش و این سری چرا آوردینش اداره آگاهی؟
حامد با دقت به حرف‌های مرد گوش کرد و بعد گفت:
- آقای...
عماد محکم اسم و فامیلش را گفت.
- شهیدی... عماد شهیدی!
حامد سری به معنای فهمیدن تکان داد. نسبت به آن شب که آویز را دیده بود بهتر فکر می‌کرد و دیگر عصبی نبود.
- آقای شهیدی، از گفتن جزئیات که معذوریم اما خواهر شما در جریان پرونده‌ای احضار شده که مربوط به خانواده‌شونه. یعنی خانواده‌ی اصلیشون. جای هیچ نگرانی وجود نداره و ممنون می‌شم شما بیرون باشین تا من با خواهرتون تنها صحبت کنم.
عماد قانع نشده بود.
- من با این جمله‌ی ساده نمی‌تونم تنهاش بذارم. شما رنگ و روشو ببینید. خواهر من هیچ گناهی نداره که این‌طور احضارش کردین و...
حامد بی حوصله میان کلام عماد رفت و گفت:
- بله. حق با شماست. قصد اذیت کردن خانم مهروز رو هم نداریم. اجازه بدین من چند سوال از ایشون بپرسم و تشریف ببرید.
عماد اخم‌آلود بلند شد و رو به ماندانا گفت:
- من بیرونم. نترس خب؟
ماندانا سری به تایید تکان داد و به رفتن برادرش از آن اتاق کوچک نگاه کرد.
- جای هیچ ترسی نیست. به این عکس‌ها خوب نگاه کن لطفا.
به عکس گردنبند‌هایی که حامد جلوی صورتش گرفته بود نگاه کرد. چند تاییشان آشنا بودند. نگاه از عکس‌ها گرفت و گفت:
- شبیه این گردنبند‌ها را مارال داشت.
حامد سری تکان داد و گفت:
- خواهرت که فوت شده!
ماندانا سر به زیر انداخت و گفت:
- زنده‌س!
حامد متعجب گفت:
- زنده‌س؟ اما این خانم سال‌ها پیش فوت شده. همه چیزش در پرونده ثبته.
ماندانا دست‌هایش در هم پیچاند.
- چند ماه پیش از یه شماره‌ی ناشناس پیام اومد که برم آسایشگاهی که آدرسشو داده بود تا با چشم ببینم خواهرم زنده‌س. کلی رفت و آمد کردم تا فهمیدم حقیقت داره. اون شماره ناشناس همون شب بعد از دادن پیام خاموش شد و پیگیری هم نکردم. راستش فقط می‌ترسیدم که فکر کنم تمام این سال‌ها قبر کی رو می‌شستم و باهاش حرف می‌زدم. واسه همین جز خانواده‌ام کسی خبر نداره که خواهرم زنده‌س. البته با یه اسم دیگه تو اون آسایشگاه پذیرش شده. مبینا صادقلو. مبینا اسم شناسنامه‌ای خودشه اما صادقلو؟ نمی‌دونم کیه!
حامد خیره به او نگاه کرد و بعد عصبی گفت:
- شما باید این ماجرا رو گزارش می‌کردی!
- اما چرا؟
- علت فوت شخصی که تو اون قبر دفنه مرگ طبیعی نبوده. کشته شده و بعد هم جنازه‌ش سوخته. از روی وسایل همراهش شناسایی شده که خواهرته و حالا بعد از سال‌ها... ماندانا یا مائده... نمی‌دونم به کدوم اسم صدات کنم. لطفا با ما هماهنگ باش.
ماندانا به خودش جراتی داد.
- علت این همه پیگیری چیه؟ مطمئنم واسه این نیست که شما بفهمین خواهر من زنده‌س و جنازه سال‌ها پیش دفن شده نبش قبر شه یا فقط پرس‌وجو کنین که من از چه خانواده‌ای هستم!

20 last posts shown.

5 479

subscribers
Channel statistics