| نیلی |


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


از قصه ها *

زینبِ حسینی، نه بیشتر.
@Zeinab_S_Hosseini_75

www.instagram.com/zeinab.s.hosseini

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


از قصه ها*
شهریور. همینقدر.


همین حالا اگه بیاد و بغلم کنه و بهم بگه چرا تمام امروز رو به جای حرف زدن نگاه کردی، بهش میگم که نشستن رو کلمه هام. روم نمیشه بگم تکون بخورن تا برشون دارم. همین حالا. بعد از چندین ساعت خواب. چون بعدا دیگه نمیگم. نمیگم. چیز خاصی هم نیست. میدونم. اما بغلم نکنه؟


داشتم احوالات دوستام رو برای میم تعریف میکردم، یه لحظه برگشت و گفت: "چطوری هنوز زنده ان؟ تو چطوری پیداشون کردی؟"
وضعیت خنده دار نیست، اما ما خنده مون میگیره.
فاطمه که دیشب پشت تلفن خندید، من فقط مکث کردم که بتونم کلمه ای پیدا کنم که در جوابش بگم. اما هیچی نداشتم. بعد از سه سال دست کشیدن خنده دار نیست، اما ببین ما رو به کجا رسوندی آقای قاضی. مدام میخندیم. کم دیوونه بودیم؟


یک.
دو روزه دارم با خودم کلنجار میرم که یه مساله ای رو به میم بگم. مساله ای که برام مهمه. یعنی چون ربط مستقیم به خودش داره برام مهمه. اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که حتما و قطعا قبل از اینکه این کار رو انجام بده بهش فکر کرده و چرا باید از چیزی حرف بزنیم که کاملا آشکاره و تبعاتش هم قابل پیش بینیه؟
من گاهی اوقات، خیلی مستقیم از طرف اطرافیانم درجه چندمم نقد میشم و دهنم باز میمونه. آخریش و البته یه نمونه ی قابل ذکر و سطحیش این بود که بهم گفتن چرا موهام رو شونه نکردم. در واقع من اونجا مهمون بودم و اینقدر حالم بد بود که فقط تونستم دم دستی ترین لباسم رو از رگال بردارم و موهام رو محکم ببندم. و خب واقعا چیز ناهنجاری نبود، فقط مثل همیشه نبود. [ مامان هم با من موافقه] و جمع هم کاملا خودمونی بود، اما چی شد به من که مهمون بودم راحت این رو گفتن؟ اینقدر اون شخص برای من عزیز هست که بحث ناراحتی و این چیزها دورترین حسیه که میتونه ایجاد بشه. چه بسا که کلا هم دیر ناراحت میشم. اما باز هم هر بار تعجب میکنم و توی چهره م کاملا پیدا میشه. تعجب میکنم که چقدر بدون لحظه ای فکر کردن از هر چیزی که به فکرمون میرسه حرف میزنیم. کاش قبل از هرچیزی به آدم ها این اجازه رو بدیم که در مورد مسائل معمولی و بی اهمیتشون راحت باشن و خودشون تصمیم بگیرن. اگر راحتی رو ازشون بگیریم و با کلمات نسنجیده و دم دستی خوش آمد بگیم، نتیجه روی منِ نوعی تغییری ایجاد نمیکنه. روی ظاهر من تغییری ایجاد نمیکنه، اما طبیعیه که به قول سارا از ستاره هاشون کم بشه. چون من توضیح نمیدم. فقط نگاه میکنم.
دو.
تماس رو که برقرار کردم گفت:"الان باید بگم دلم برات تنگ شده یا بهت فحش بدم که جواب نمیدی؟" گفتم همون اولی ترجیحا. همون اولی رو مجدد تکرار کرد.
سه.
"و خیال های دقیق و ظریف در پیشگاهِ عظمتت در حیرت افتادند."*
*فراز هفتم - دعای سی و دوم - صحیفه


| از قصه ها* - زینب دوز |






همینقدر./


یک.
امشب وسط روضه دلم میخواست سرم رو بذارم روی زمین و چادرم رو بکشم تا روی چشم هام و نفس بکشم و به صداش گوش بدم. به ترکیبِ روضه و نفس هام گوش بدم. بعد خوابم ببره. هیچ کس نخواد صدام بزنه. صداها شبیه وقتی که اثرات بیهوشی دارن از سرت بیرون میرن، توی مغزم بی جون و ناقص پخش بشن، سنگین بشن، سبک بشن. دلم چیز عجیبی نمیخواست، اما نمیشد انجامش بدم. فقط پاهام رو دراز کردم و با خودم تکرار کردم، الان دردش میره. وایسا، الان میره.
دو.
محدثه رو سر خیابون دیدم. دستش رو آورد جلو تا با هم دست بدیم و من فقط بغلش کردم. انگار میتونستم تمام چیزهایی که نمیخواستم ازشون حرف بزنم رو اینطوری منتقل کنم. گفت حالت خوبه؟ گفتم خوبم، اما با خودم نیستم. انگار صدام روی تصویرم نمیفته. یه جاهایی دارم لب میزنم و تصویرم عقب جا مونده. محدثه فقط سر تکون داد و گفت: "درست میشه زینب" گفتم، مطمئن نیستم، اما میدونم بهتر میشه. انگار این یکی به واقعیت نزدیک تره و حتی اگه نشه آدم خیلی دردش نمیاد. اما کاش بشه واقعا. بهش گفتم من شبیه یک سال پیشم نیستم، نمی جنگم، حتی اخم هم نمیکنم. وایسادم و دارم پلک میزنم. گفت، تو بگو دو ماه پیش. گفتم، یادم نمیاد. خندید.
سه.
شب های محرم رو دوست دارم. خیابون ها زنده ان، هواش خوبه و از پارچه نوشته ها واقعا لذت میبرم. مشکی پوشیدن خیلی برام مطرحیت نداره، اما از دیدن لباس های بلند عربی مشکی کیف میکنم. اون حالِ آرومِ ته وجودم از خوشیِ بصری جیغ میزنه و یه لبخندِ بامزه میاد روی صورتم. شب های محرم رو دوست دارم. هرکس توی خودشه. از دیدن ساعت یازده، برخلاف روزهای دیگه ی سال، پاهام رو تند نمیکنم که به خونه برسم. انگار همه جا امنه. روشنه. نمیدونم. یه چیزِ قشنگیه که باعث میشه کم حرف بشم و بیشتر نگاه کنم و حس کنم.
چهار.
"به این آب قسم میخورم که هیچ عیبی در انسانیت او وجود نداشت. اما در روزگاری زندگی کرده بود که آدمی تعجب از فجایع را از دست داده بود."*
*بختیار علی.


[ پرینتش رو میذارم تو امام زاده. جوره بچه ها. جوره. ]


یک*سارا
یه خط جدید بگیرم و برم و دوباره از نو زندگی کنم. یه زنگ هم بزنم. بیاد بریم روستا یه شب هیچی نگیم. فرداش اگه خواست بره نخواست ناهارش با من. دستام نسوزن. روسی یاد بگیرم.
دو*زهرا
دلم میخواد الان ایتالیا باشم با لیلی.فرودگاه.منتظر سارا که داره از روسیه میاد پیشمون.
سه*MMpouya
یکی از دوستانم، پیشم بود.
چهار* لیلی
دلم میخواد بربیام از پس اوضاع.
[ تکرارِ خواسته برای نفر اول لیست و طوبی ]
پنج*Nirvana imami
دلم یه خواب راحت میخواد. دلم میخواد هارپ داشته باشم و بتونم بنوازمش. دلم میخواد کهکشان راه شیری رو ببینم.
شش*نازنین
اگه هرچی میخواستم جور بود قطعا دلم میخواست الان دو تا لیوان چایی بریزم و با شیرینی های شکری ام ببرم تو اتاقش که خستگی صب تا حالا کار و از جونش بشورم ببرم.
هفت*Fatemeh malekpour
دیدن کعبه و حرم امام حسین. گوش های شنوای محمد. رفتن به روستاهای سیستان بلوچستان. عکاس جنگ بودن.
هشت*itstabitah -
کلی انگیزه برای اینکه وسط پول جمع کردن برای خرید پیانو خسته نشم. کلی خسته نشدن
نه*yegne khaleqi
یه خونه روشن، مثلا تو ساغریسازان رشت، که توش آغوشی تا ابد برام باز باشه. یه پناهگاه می‌خوام، دور از این اجتماع خشمگین.
ده*سپنتا
دلم الان جاده تو شب می‌خواد که سجاد برونه، من سرمو تکیه بدم پنجره. و دلم میخواد مطمئن شم فردا دیگه درد نداره تنم. نه برای همیشه. فقط برای فردا.
یازده*حدیث
عشقمو‌‌. میخوامش. که دیگه ندارمش
دوازده*شکیبا
فرار.
سیزده*زینب
چهارده*ام البنین
الان دلم میخواد یه سری خاطره‌ی اشتباه هم از ذهن من هم از ذهن یه سری آدم مرتبط پاک می‌شد که هممون می‌تونستیم راحت‌تر زندگی کنیم.
پانزده*samane nzi
Ye khuneye bozorg ke roberosh mazraAsto poshtesh darya =)))
شانزده*maggestic
مسافرت
[ستاره]
رهايي
پرواز
(اون ستاره رو دلم ميخواست ستاره بمونه تا بخوام توضيح بدم)




تا رِسَم لحظه ای به قطره ای زِ نور
که شهرزادِ قصه گو منم
که شهرزادِ قصه گو تویی.




که همیشه رو آفتاب بعد از ظهراش میشه حساب کرد./

Listen to آزاد unbound by he and his friends #np on #SoundCloud
https://soundcloud.com/heandhisfriends/unbound


الان دلت چی میخواد؟ فکر کن هرچی بخوای جوره.


یک.
برای درک کردن یه موقعیت، یه فرآیند و یا هرچیز مشابهی تو نباید لزوما پلان به پلان اون رو تجربه کرده باشی. دنیای تصورات ما خیلی جزئی برنامه ریزی شده و به همین خاطره که از دیدن، شنیدن و لمس کردن حسی که برای ما نیست، به "راحتی" میتونیم درد رو حس کنیم و خیلی "سخت" به کلمات پناه ببریم و بگیم: "دردم گرفت."
خوشحالی و احساس رضایت هم تقریبا همین روند رو داره، اما من معتقدم [و البته اعتقاد خاصی هم نیست] که غم همیشه اسب های تیزپا تری داره و در نتیجه بیشتر حس میشه.
تصوراتی که بالاتر ازش حرف زدم، بر اساس تخیلات نیست. ما تجربه ی مستقیم و صد درصد مشابه از یک اتفاق رو نداریم، اما به شکل های دیگه تا بخشی از اون رو هر بار دانلود شدیم و هرچند خروجی تفاوت های خودش رو داره، اما باز هم پر از اشتراکه و همین میشه که به راحتی میتونیم حس کنیم و سر تکون بدیم.
دو.
یه پتوی قدیمی داریم که آقا بزرگ سی و خرده ای سال پیش به مامان هدیه داده بوده. دو تا ببر وحشی داره روی زمینه ی خردلی. اون روز که داشتم از بالا و از روی تایی که خورده بود بهش نگاه میکردم، یه جاییش انگار یه مرد با محاسن خیلی بلند بود که چیزی رو روی دست هاش نگه داشته بود. اگر کامل جهت ایستادنت رو تغییر میدادی و مقابلش می ایستادی، اون چیزی که مرد روی سرش نگه داشته بود، میشد بخشی از صورت یه خانوم با موهای معمولی و چشم های بزرگ. بازی بچگی هامون بود. مسابقه میذاشتیم که کی بیشتر آدم پیدا میکنه. انسانیت مطرح نبود و هرچیزی که شمایل آدم رو داشت توی بازی ما حساب بود. حالا هم که بزرگ شدم، باز هم قصه همینه. مهم نیست این آدم ها از پایه ی ببر ساخته شده باشن یا یه پرنده. تعداد مهمه. در نهایت این مهمه که ما تکمیل کننده ی همیم. از نزدیک پیدا نیست، اما اگر کمی بچرخی میبینی که اشک امروز من، شده لبخند تو. که بغل های میم، شده نفس عمیق یکی دیگه.
سه.
دِریا چه اسم قِشَنگی.


بذارید از چیزهای قشنگ حرف بزنم
این عکس مال زمستونه. میم برگشته بود. فِ نرفته بود سر کار. من نرفته بودم فیزیو. مامان داشت یه فیلم رو با جزئیات تعریف میکرد. خاله برامون نون درست کرده بود و فرستاده بود. صبح بود. قبل از نُه. سرد بود. چقدر دلم میخواد زودی هوا اینطوری بشه. خیلی زود. انگار اینطوری همه چیز بهتره. باور میکنید؟


از اسفندِ نود و هفت
و به تکرارِ هزارباره ی خط آخر.

همینقدر./


یک.
من از خیلی چیزها حرف میزنم. یعنی راستش الان خیلی کمتر از قبل، اما باز هم حرف میزنم. اصلا همین شد که ما بسط بدیهیات رو شروع کردیم. که از لایه های فراموش شده و کمتر دیده شده حرف بزنیم. که دست بذاریم روی زمین و حسش کنیم. بتونیم بگیم آسفالت بوی چی میده و یا شب ها آسمون چه طعمیه. اما با تمام این ها، من آدم توضیح دادن نیستم. ممکنه سختم هم نباشه، اما به لزومش نمیرسم و یا از بد حادثه خیلی وقت ها هم سختمه. حس میکنم پیدا میشم، شیشه ای میشم. لخت میشم و دیگه نمیتونم راحت باشم. سارا گفت: "من قول میدم زشت نمیشی" اما من نمیتونم قول بدم که اینطور نمیشه. آخه قول خود آدم به خودش هم خیلی مهمه. من سارا رو هم خودم حساب میکنم، اما با این حال ترجیحم اینه که قول هاش رو حروم نکنه. حالا فکر میکنید برای من مهمه که زشت دیده نشم؟ البته که هست، اما به این خاطر نیست که حرف نمیزنم. که توضیح نمیدم، که خودم رو نمی تِکونم رو بقیه. من فقط معذب میشم. مطمئنم که میشم و این خب یه ذره، یعنی ده تا یه ذره غمگینم میکنه.
دو.
یه بار فیزیوتراپم ازم پرسید وقتی زانوم خم بشه دوست دارم چیکار کنم؟ من گفتم فقط بخوابم. اون موقع خمی پام به بیست درجه هم نرسیده بود و من دلم میخواست تو خودم جمع بشم و نمیتونستم. میخوام بگم میتونستم در لحظه هرچیزی رو بگم که حسرتش رو داشتم [و دارم] اما اگه نتونی تو خودت جمع بشی و چونه ت رو رو زانوهات بذاری واقعا سخت میگذره. اما میگذره. که بله! با تمام غم ها میگذرم.
سه.
من هنوز پای سیب درست نکردم، اما هیوا پیانو خرید، من پاهام خوب نشد، اما بهتر شد، تو موهات رو کوتاه کردی، من مشهد رفتم، تو مشهد رفتی، کنکورت رو دادی، بسط اسفند رو دادیم، دستات نرم نشدن، من پاهام رو گذاشتم تو آب، و کاش وسط فرش فروشی نفس کشیده باشی.

20 last posts shown.

219

subscribers
Channel statistics