عزیزترینم، هرگز به زبان نیاوردهام کلماتی را که قلبم فریاد میزند، اما، میتوانم در سکوت، برای خودم، بنویسم و بنویسم و بنویسم از اینکه چقدر دوستت دارم. بنویسم از حس گرمایی که وجودم در آن غرق میشود هر بار می بینمت، هر چند تنها نیم نگاهی باشد از گوشه چشم؛ بنویسم از خندههایت که چنان نوای اقیانوس روحم را نوازش میکنند.
تو برایم مثل خورشیدی، مثل نور. به سیمایت خیره میشوم و چشمانم انگار که آتش میگیرند، اما باز هم نگاهت میکنم تا آن هنگام که نور دیدگانم از دست رود.
کنارت که میایستم چنان سایهام کنار روشنی، چنان مرگم کنار زندگی. ناامیدانه در طلب توام و خود نیز میدانم که هرگز به هم نخواهیم رسید، هر چقدر هم که نزدیکت شوم. من درست کنارت ایستادهام، اما سرنوشت، خطوط زندگیهایمان را موازی با هم رسم کرده :)