” خورشید گفت : « تو نباید به من نگاه کنی .» و بعد خودش
را پشت لکه ابری پنهان کرد . یخ از این که خورشید پنهان شده ، ناراحت می شود ، بغض کرد و گفت : « من تورا
دوست دارم ، من فقط به تو نگاه می کنم .» خورشید نمی خواهد یخ به او نگاه کند : « باور کن من دوست خوبی
برای تو نیستم ؛ اگر من باشم تو نیستی! میمیری ، میفهمی؟ » اما یخ خورشید را دوست دارد ، او نمیتواند به خورشید نگاه نکند : « بازهم حرف بزن ، باز هم بگو ، صدای تو
خیلی قشنگ است! وای! مثل اینکه چیزی توی دلم آب میشود .» یخ باز هم با خورشید حرف میزند : « چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست داشته باشی ؛ ولی نگاهش نکنی!» یخ همینطور در روزهای مختلف به خورشید نگاه میکند و هرروز کوچکتر و کوچکتر میشود .
ㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤ@/ 🚠 ƚυꫀ . ᥲ⍴ɾ . 𝟤𝟥