اشعار رایانش


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


شعرهایی که می‌خونیم رو قرار می‌دیم که همه ببینن :)
انتقاد و پیشنهاد:
@SobhanLotfi121
@RR_212

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter






ای مهربان‌تر از برگ در بوسه‌های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران

آیینهٔ نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت صبح ستاره باران

بازآ که در هوایت، خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران

ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاین‌گونه فرصت از کف دادند بی‌شماران

گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی‌توان کرد حتی به روزگاران

بیگانگی ز حد رفت، ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

وین نغمهٔ محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی‌ست آواز باد و باران

#شفیعی_کدکنی


بیهوده مگو که دوش حیران شده ای
سر حلقه عاشقان دوران شده ای
از زلزله و عشق خبر کس ندهد
آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای...

#شفیعی_کدکنی


نامه ای به آسمان نوشتم و هنوز
پاسخی
ز آسمان نیامده ست
باز نامه ای دگر
بایدم نوشت
با زبان آشنای دیگری

گوییا خدا ز آسمان
کوچ کرده است و
رفته جای دیگری

در هراس از شکایت جهانیان
او نشانی جدید خویش را به هیچ کس نداده است
تا که نشنود،
شبانه روز،
از لبان این همه ستم رسیدگان
شکوه ها و
شکوه ها و
شکوه های دیگری

#شفیعی_کدکنی


هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم نمی بینم
وآنچه می بینم نمی خواهم

#شفیعی_کدکنی


مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم
سامان دل به جرعه فرجام داده ایم

محرم تری ز مردمک دیدگان نبود
زان، با نگاه ، سوی تو پیغام داده ایم

چون شمع اگر به محفل تو ره نیافتیم
مهتاب وار، بوسه بر آن بام داده ایم

دور از تو با سیاهی شب های غم گذشت
این مردنی که زندگی اش نام داده ایم

با یاد نرگس تو چون باران به هر سحر
صد بوسه بر شکوفه بادام داده ایم

وز موج خیز فتنه ، دل بی شکیب را
در ساحل خیال تو ، آرام داده ایم

#شفیعی_کدکنی


پیش از شما، به سان شما، بی شمارها
با تار عنکبوت نوشتند روی باد
کین دولت خجسته جاوید
زنده باد

#شفیعی_کدکنی


سوگواران تو امروز خموشند همه
که دهان های وقاحت به خروشند همه

گر خموشانه به سوگ تو نشستند، رواست
زان که وحشت زده ی حشر وحوشند همه

آه از اين قوم ريايى که درين شهر دو روی
روزها شحنه و شب باده فروشند همه

باغ را اين تب روحى به کجا برد که باز
قمريان از همه سو خانه به دوشند همه

ای هر آن قطره ز آفاق هر آن ابر، ببار!
بيشه و باغ به آواز تو گوشند همه

گرچه شد ميکده ها بسته و ياران امروز
مهر بر لب زده و ز نعره خموشند همه

به وفای تو که رندان بلاکش فردا
جز به ياد تو و نام تو ننوشند همه

#شفیعی_کدکنی


نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن

چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن

تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن

بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن

ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن

#شفیعی_کدکنی


بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،
که باغ‌ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان،
تا کبوتران سپید
به آشیانه‌ی خونین دوباره برگردند.
بخوان به نام گل سرخ،
در رواق سکوت،
که موج و اوج طنینش ز دشت‌ها گذرد؛
پیام روشن باران،
ز بام نیلی شب،
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد.
ز خشک سال چه ترسی!

– که سد بسی بستند:
نه در برابر آب،
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور …
در این زمانه عسرت،
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه‌ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند
ژرف تر از خواب
زلال تر از آب.
تو خامشی،
که بخواند؟
تو می‌روی،
که بماند؟
که بر نهالک بی‌برگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور،
در آن کرانه ببین:
بهار آمده،

از سیم خاردار گذشته.
حریق شعله گوگردی بنفشه چه زیباست!

هزار آینه جاریست
هزار آینه
اینک
به همسرایی قلب تو می‌تپد با شوق
زمین تهی است ز رندان؛
همین تویی تنها!
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی.
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان!
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی


#شفیعی_کدکنی


نفست شکفته بادا و
ترانه ات شنیدم
گلِ آفتابگردان!
نگهت خجسته بادا و
شکفتن تو دیدم
گل آفتابگردان!
به سَحَر که خفته در باغ، صنوبر و ستاره
تو به آب ها سپاری همه صبر و خواب خود را
و رَصَد کنی ز هر سو، رهِ آفتاب خود را
نه بنفشه داند این راز، نه بید و رازیانه
دم همتی شگرف است تو را درین میانه
تو همه درین تکاپو
که حضورِ زندگی نیست
به غیر آرزوها
و به راهِ آرزوها
همه عمر
جست و جوها
من و بویه ی رهایی
و گَرَم به نوبت عمر
رهیدنی نباشد
تو و جست و جو
و گر چند، رسیدنی نباشد
چه دعات گویم ای گل!
تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو، رمزی
نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!


#شفیعی_کدکنی


گل آفتابگردان و
نمازِ آفتابش
به شب و به ابر و ظلمت
نشود دَمی بر او گُم
دل اوست قبله یابش!

#شفیعی_کدکنی


به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
- دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری زغبار این بیابان؟
- همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
- به هر آن کجا که باشد
بجز این سرا، سرایم!
- سفرت بخیر اما
تو و دوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها، به باران
برسان سلام ما را!

#شفیعی_کدکنی


در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست.
تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سال‌هاست
بالای دار رفتی و این شحنه‌های پیر
از مرده‌ات هنوز
پرهیز می‌کنند.
نام تو را به رمز
رندان سینه‌چاک نشابور
در لحظه‌های مستی
ـ مستی و راستی ـ
آهسته زیر لب
تکرار می‌کنند.
وقتی تو روی چوبه‌ی دارت
خموش و مات
بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه‌های مامور
مامورهای معذور
همسان و هم‌سکوت
ماندیم.
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هرجا که برد
مردی ز خاک رویید.
در کوچه باغ‌های نشابور
مستان نیم‌شب به ترنم
آورازهای سرخ تو را
باز
ترجیع‌وار زمزمه کردند.
نامت هنوز ورد زبان‌هاست

#شفیعی_کدکنی


مثل مشتی کاغذِ چرکِ مچاله
توی یک سطل زباله
زندگی را دور می‌ریزم

در لجن‌زاری که هر رجّاله و تعویذ‌خوان آنجا
خویش را فرمان‌روای خون و خوان و خواهش انسان
می‌شناسد،
آه!

زندگانی می‌کنم،
آری،
ولی از دور
چون درختی زرد
در پایینِ پاییزان
روز‌های عمرِ خود را می‌تکانم
در مسیرِ باد
روزها و روز‌های روز
سال ها و سال های سال
زندگی کردم ولی از دور

#شفیعی_کدکنی


طفلی به نامِ شادی، دیری‌ست گم شده‌ست
با چشم‌های روشنِ برّاق
با گیسویی بلند، به بالای آرزو

هر کس ازو نشانی دارد،
ما را کُنَد خبر
این هم نشانِ ما:
یک‌سو، خلیج فارس
سویِ دگر، خزر

#شفیعی_کدکنی


دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایه‌ی دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو، من سوخته در دامن شب‌ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهری‌ات ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو وگفتن نتوانم

#شفیعی_کدکنی


ای ردیف غزلم ، ورد زبانم ، نفسم
حاکم گستره ی فن بیانم ، نفسم

تو چه کردی که دلم این همه خواهانت شد؟
حکم کرده است فقط با تو بمانم نفسم

گوشه ی دنج اتاقم شب شعری برپاست
گرم چندین غزل پر هیجان ام نفسم

بیستون چیست ؟ بگو تا دل البرز بِکن
امتحان کن به گمانم بتوانم نفسم

چه شده راحت من ! این همه ناآرامی؟
غرق تشویش شدی من نگرانم نفسم

بسته ای بار سفر را به کجاها بی من
من که همراه تر از هر چمدانم نفسم

زندگی بی تو اگر مرگ نباشد زجر است
با تو تنظیم شده هر ضربانم نفس

شب سپید است ، کنار تو تنم نورانی ست
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم...

#محمدعلی_بهمنی


نمیدانم چرا اما تــورا هـرجـا کـه مـی بینــم
کسی انگار می خواهد زمن تا با تو بنشینم


تن یخ کرده ، آتش را که می بیند چه می خواهد؟
همانی را که می خواهم ، تو را وقتی که می بینم

تــو تنهـا میتوانـی آخـرین درمـان من باشی
وبی شک دیگران بیهوده می جویند تسکینم

تو آن شعری که من جایی نمی خوانم که می ترسم
به جانت چشم زخم آید چو می گویند تحسینم

زبانم لال اگر روزی نباشی من چه خواهم کرد؟
چـه خواهـد رفت آیــا بـر من و دنیـای رنگینم؟

نبــاشی تـو اگـر نـابـاوران عشـق می بیننـد
که این من،این من آرام،در مردن به جز اینم!

#محمدعلی_بهمنی

20 last posts shown.

224

subscribers
Channel statistics