زائر خاکستری


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


تسحیر یا تسهیر به معنای جادو کردن، سحری دادن، بیدار کردن، و... است؛ که البته هیچ ارتباطی هم با مطالب کانال دارند!!
@mrh1395

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


می بخشید حتماً؛ من در گروهها و در کانال های دیگر نوروز را تبریک می گویم؛ اما اینجا نمی گویم. چون اینجا جای دیگری هست؛ جادوگر خاکستری پوشم خیلی اهل این خرافات بازی ها نیست. در عین حال از صمیم دل برای همه تا آرزومند سالی عالی و سرشار از شادمانی را دارم


شروع سال 97برای خیلی ها می تواند معانی زیادی داشته باشد، آغاز نوروز باستانی، سال حمایت از کالای ایرانی، سالی بعد از سال سیاه 96، سال ...
می توان بر پارچه ها و بنر های چینی شعار سال را نوشت و ترویج داد؛ می توان با تیپ غربی به پاسارگاد رفت و به یاد عظمت ایران باستان رقصید. می توان امید داشت برجام به هم بخورد و گفتمان عدالت، احمدی نژاد دیگری را علَم کند؛ می توان امیدوار بود که لاشه ی گندیده ی برجام، همچنان استخوان لای زخم باقی بماند و ساختمان پاستور از جیغ های بنفش خالی نماند. می شود امید داشت باران بیاید تا تشنه نمانیم، می شود امید داشت باران نبارد تا بفهمیم احمقانی که تصمیم گیران کلان سیاست های زیستی بوده اند چه به سر کشور آورده اند...

«اهالی امید» امیددارند که سال بعد از 96، سال خوبی باشد، واقع بین ها می دانند که گذر زمان هیچ وقت مشکلی را حل نمی کند و ناامید ها... . و من ناامیدم.
سالیانی می اندیشیدم وظیفه ام این است که به عنوان مرید گندالف خاکستری پوش، «امید احمقانه» را ترویج دهم. امید احمقانه مفهومی دارد ورای آنچه که به نظر میرسد؛ امید احمقانه، همان امید عارفانه هست؛ امیدی است که در چشم مردم حسابگر و معاش اندیش، احمقانه می نمایاند؛ اما در چشم آنانکه چشمی به عوالم دیگر دارند، امیدی روشن است: «کمک در آخرین لحظه می رسد و دست های کوچک، کارهای بزرگ خواهند کرد...»آیا آن روز که خلیفه ی سوم و معاویه، ابوذر را - آن راد مرد نیک سیرت راستگوی درست پوی را- به ربذه تبعید کردند، در ذهنشان این تصور را داشتند که روزی تربیت یافتگان مکتب ابوذر از همین منطقه برخیزند و منطق غیر منطقی رژیم جعلی را به هم بزنند؟ قطعا چنین امیدی در آن زمان، احمقانه به نظر می رسید... اما احمقانه نبود

حالا دارم می اندیشم آیا نباید « ناامیدی فرزانگان» را هم ترویج دهم؟ نباید فریاد بزنم از این دانشگاه بازی ها، از این مغلطه بازی های سیاستمدارن، از بی سوادی عمیق مردم جامعه، از فساد فراگیر و فراجناحی و فراگفتمانی حاکم بر کشور، از بیست و سی، از بیست سی، از چپ های نا راست، از راست های نادرست، از اعتدالی های نا راست و نادرست، از من، از تو، از او، از ایشان، از همه ی ما هیچ بخاری بلند نخواهد شد؟ آیا آن روز که احمدی نژاد را بزرگ کردند و بزرگ کردیم و خواب دیدیم و نامه اش را وحی خواندیم و هاله ی تقدس بر گردش پیچیدیم، نباید مانند فرزانگانی که گفته بودند « این طرفداری ها او را به طغیان می کشد» از او ناامید می بودیم؟ آیا نباید از برجام ناامید می بودم؟ نباید از ... بگذریم.

مرز امید احمقانه و ناامیدی خردمندانه کجاست؟ من البته در شمار خردمندان نیستم، از زمره ی احمقانی هم که همه چیز را با معادلات عقل حسابگر می سنجند نیستم؛ اما ناامید هستم و آینده ای برای این آیندگان مان متصور نیستم؛ خداکند و خدا کند و خداکند که در معادلاتم به خطا رفته باشم...

پ.ن: نه عادت دارم سر سال دعای « مقلب القلوب» بخوانم و نه خیلی اهمیتی به «سین» های آریایی می دهم. اسفند و نوروز را دوست دارم، به خاطر شادی های کوچک اش. و همیشه ی خدا در این ایام یادم به عاشق ترین هایی می افتد که می شناسم. آخ که چقدر اسفند عاشقانه است!! در پستی دیگر، در مورد عاشق ترین آدم هایی که دیده ام و رابطه ی عشق و اسفند و نوروز چیزهایی می نویسم
@tashir


سوسک های دونه دونه... 🍉🍉🍓🍓

اسکان بنده و همکاران در یک هتل است. این هفته همه رفته بودند و من تنها ساکن ساختمان سه طبقه ی هتل بودم، لذا با خیال راحت در راهرو ها قدم میزدم و میخواندم و ضرب میگرفتم...

شعری بود که خواهرزاده ها و برادرزاده هایم در کودکی می خواندند و خیلی می خندیدند، یک بیت اش این بود که «سوسک های دونه دونه، با طعم هندوونه، سوسک های رنگی رنگی، با طعم توت فرنگی! ».
در حالیکه نوعی املت مخصوص درست کرده بودم و ماهیتابه به دست و در حال نگاه به غذا، یاد بچه ها افتاده بودم، با صدای بلند همان بیت را میخواندم. صدایم اوج گرفته بود «سوسک های رنگی رنگی، با طعم توت فرنگی...»، یکدفعه دیدم یک خانمی که ظاهراً برای سرکشی به وضعیت اسکان و تخلیه آمده بود، با حیرت و چهارچشمی دارد به من و ماهیتابه و شعرخوانی ام نگاه می کند، تا به خودم بیایم، فرار کرده بود. نمیدانم، شاید فکر کرد نوعی غذای چینی با سوسک درست کرده ام و دارم برایش غزل میگویم، شاید هم فکر کرد چیزی استنشاق کرده ام!
باری، می دانم تنها احتمالی که به ذهنش نیامد این بود که املت هابیتی درست کرده ام و به یاد هابیت ها دارم شعر می خوانم.

پ. ن: برادرزاده ها و خواهر زاده هایم را هابیت لقب داده ام. املت هابیتی، نوعی املت ابتکاری بود که با هم درست می کردیم. شاید برای همین بود که ناخودآگاه آن شعر را هم می خواندم.
پ. ن2: زود قضاوت و فرار نکنیم!
@tashir


آدم كسي مباش!

محمّد حسين كريمي پور

معلم عزيزي، دو سه باري، چند نفر از ما را برد منزل علامه جعفري . ما بچه ها، روي زمين دورش مي نشستيم و او با آن شمايل با نمك و لهجه شيرين آذري، برايمان حرف مي زد. بلد بود از آن اوج فلسفه و معقولات فرو آيد و با يك مشت پسر بچه سر به هوا ، ارتباط فكري برقرار كند!
علامه جورابهايش را نشانمان داد و با افتخار، تعريف كرد چقدر در رفوي جوراب مهارت دارد. يك ذره منيت و رعونت و جبروت آخوندي نداشت. آدم بود. نور به قبرش ببارد.

از آن نشست ها ، دو قصه از تجارب شخصي علامه يادم مانده كه امروز، يكي را برايتان نقل مي كنم.

آقاي من كه شما باشي، نقل به مضمون، علامه گفت:

روزي طلبه فلسفه خواني نزد من آمد تا برخي سوالات بپرسد. ديدم جوان مستعديست كه استاد خوبي نداشته است. ذهن نقاد و سوالات بديع داشت كه بي پاسخ مانده بود. پاسخ ها را كه مي شنيد، مثل تشنه اي بود كه آب خنكي يافته باشد. خواهش كرد برايش درسي بگويم و من كه ارزش اين آدم را فهميده بودم، پذيرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند. چندي كه گذشت، ديدم فريفته و واله من شده است. در ذهنش ابهت و عظمتي يافته بودم كه برايش خطر داشت. هرچه كردم، اين حالت درو كاسته نشد. مي دانستم اين شيفتگي، به استقلال فكرش صدمه مي زند. تصميم گرفتم فرصت تعليم را قرباني استقلال ضميرش كنم.

روزي كه قرار بود براي درس بيايد، در خانه را نيم باز گذاشتم. دوچرخه فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازي و حركات كودكانه كردم. ديدمش كه سر ساعت، آمد. از كنار در، دقايقي با شگفتي مرا نگريست. با هيجان، بازي را ادامه دادم. در نظرش شكستم. راهش را كشيد و بي يك كلمه، رفت كه رفت.

اينجا كه رسيد، مرحوم علامه جعفري با آنهمه خدمات فكري و فرهنگي به اسلام ، گفت :
براي آخرتم به معدودي از اعمالم، اميد دارم. يكي همين دوچرخه بازي آنروز است!

درس استاد آن شب آن بود كه دنبال آدمهاي بزرگ بگرديد و سعي كنيد دركشان كرده از وجودشان توشه برگيريد. اما مريد و واله كسي نشويد. شما انسانيد و ارزشتان به ادراك و استقلال عقلتان است. عقلتان را تعطيل و تسليم كسي نكنيد. آدم كسي نشويد، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد.

https://t.me/M_H_Karimipour


#معرفی_کتاب

جنگ و صلح
لئو تولستوی
ترجمه کاظم انصاری
خیلی ناراحت و متاسفم چرا این کتاب را زودتر نخوانده ام. اگر چه طولانی بود اما مثل رودخانه ای که طولانی بودنش عیب به شمار نمی اید طولانی بودن این کتاب هم ضروری و حتا زیباست.کتاب با توصیف صحنه های شب نشینی اعیانی اشراف روسیه در قرن 19 شروع می شود و بدینسان خواننده اندک اندک با برخی شخصیت ها آشنا می شود:شاهزاده واسیلی،پی یر، هلن،شاهزاده اندره و...
کم کم فضای داستان به سمت حوادث جنگهای امپراطور الکساندر- تزار روسیه- و ناپلئون کشیده می شود. رابطه شخصیت ها در این فضا دگرگون می شود.در عین حال که داستان پر از توصیفات صحنه های جنگی است خیلی مباحث دیگر هم در خلال آن مطرح می شود که حتا خود می توانسته اند موضوع رمانی دیگر باشند.تغییر عقاید،خیانت ها،عشق ها و بی وفایی ها و....
اما نکته عجیب داستان که در ابتدا کمرنگ است و کم کم به موازات مستند شدن بیشتر داستان به اوج می رسد اظهار نظرهای موشکافانه نویسنده در مورد رویداد هاست تا جایی که سی صفحه آخر کتاب را تنها یک فیلسوف می تواند نوشته باشد.کنایات نویسنده به روشهای تحلیل حوادث به توسط مورخین اندک اندک خواننده را به سمت پذیرش نظریه جبر تاریخی پیش می برد و در آخر کتاب نویسنده مستدل و صریح از این نظریه دفاع می کند.برخلاف آنچه که قاعدتا باید یک نویسنده روسی جانبدارانه درباره جنگ روسیه و فرانسه قضاوت کند،این نویسنده خیلی ساده حوادث را بیان می کند: نه فتح مسکو نشانه نبوغ ناپلئون است و نه بازپس گیری آن نشانه کاردانی الکساندر.آتش گرفتن مسکو که لشکر فرانسه را خاکستر نشین می کند هیچ نیست جز نتیجه طبیعی خرده آتش ها بر پا شده به منظور پخت غذا که در نبود نیروهای آتش نشان فراگیر می شود و...

سبک داستان به صورت دانای کل است و نمی توان برای آن قهرمان خاصی را در نظر گرفت.هر یک از شخصیت ها گوشه از داستان را به پیش می برند.
به نظر من این کتاب می شود در دانشگاههای تاریخ ،فلسفه،جامعه شناسی و حتا حقوق تدریس کرد.البته با توجه به حجمش و عمق برخی مطالب،دست کم باید برای آن 10 واحد در نظر گرفت!
هر گاه وقت کنم باز این کتاب را خواهم خواند.
@tashir


دادستان میگوید که او اختلاس کرده و پول امانتی را به آفریقا نرسانده، او میگوید اصلا پولی در کار نبوده، احمدی‌نژاد میگوید این حکم را وزیر امور خارجه انگلستان صادر کرده، مشایی میرود و حکم را جلوی سفارت انگستان آتش میزند، آن یکی میگوید اینها شانتاژ خبری هست، احمدی‌نژاد میگوید دارد تاوان مردمی بودنش را پس میدهد...
از نظر من، همه ی اینها به یک اندازه محتمل اند. در مملکتی که طرف راست می ایستد و میگوید در قرآن کریم، اصلاً تاکیدی بر راست بودن خبر نشده و فقط باید حرف مصلحت آمیز زد، آدم باید به چه حرفی اعتماد کند؟؟

به علم اجمالی میدانم یک نفر این وسط دارد دروغ می گوید و تهمت می زند، اگر آن یک نفر احمدی‌نژاد باشد، باید دید که آیا او یک دفعه دروغگو شد، یا قبلاً دروغ هایش مصلحت آمیز بود و لذا ایرادی نداشت...
پ. ن: سالهای خشکسالی و دروغ است، آیا بارانی خواهد بارید؟!


#معرفی_کتاب
بسم الله
دیده ام که برخی نوشته اند یک کتاب عاشقانه بود!
من میگویم نبود یا دست کم فقط عاشقانه نبود.
یک عمر را به تصویر میکشید یک بازه از تاریخ را. درس لوطی گری بود، نمایشگر فرهنگ اقشاری از مملکت بود و به دقت و به خوبی اختلاف طبقاتی را به نمایش گذاشته بود.
الحق که قلم متفاوتی داشت و در این کتاب شیرین کاری و نگرش خاصی به چشم میخورد که واقعا کم نظیر بود.
به جرئت میتوان گفت نویسنده ی این کتاب یعنی (رضا امیرخوانی) در حوزه ی نویسندگی مخصوصا داستان های بلند مهارت خارق العاده ای دارد.
در این کتاب میتوان عشق، دین، عرف، حکومت جور و تخیلات را میتوان دید.
پ.ن: برخی از جملات این کتاب ۵۹۹ صفحه ای:
* تمام مغازه ها سمت چپ خیابان بودند. سمت راست گود بود، داخل گود پر بود از خانه های کوچک که هرکدامشان به اندازه ی یک اتاق خانه های اربابی آن سمت خیابان بودند.
*...بقیه یا زن گزفته بودند، یا شوهر کرده بودند و یا از خانه فرار کرده بودند. فرار که نه؛ خانه با خیابان تفاوت زیادی نداشت.
* نه اینکه فکر کنی از گوشت قورمه بدش میاد؛ نه. از هر چیزی که از خانه شما می آورند، حالش به هم میخورد.
*سرم به کار خودم بود. کار که نمیشود گفت. سرم به بیکاری خودم بود.
*سال های من شمسی نشد مه تابی شد. مثل شب ها... دنیایی داشتیم، آفتاب مهتابی بود!
*فقط به جای بوی هیزم قورمه پزان و به جای بوی رنگ روغن، بوی باروت بود که ته دماغ آدم را میسوزاند. گوشت ها تکه تکه مثل گوشت قورمه مثل گوشت گوسفند سیاه... .
*او که پیر تر بود بیشتر از آنها سر در می آورد. او که بچه تر بود فقط میدید که نقاشی ها بدجوری آتش گرفته اند. او که پیر تر بود نگاه میکرد و گریه میکرد او که بچه تر بود نگاه نمیکرد و گریه میکرد.
* من حقایق را میبینم؛ همانطور که وقایع را.
* میراث خرس به کفتار میرسد.
* وقتی رفیق ادم چیزی از ادم خواست، لطفش به این است که بی حکمت و بی پرس و جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که بخاطر حکمت داده ای نه به خاطر لوطی گری.
* بخور چایی را. میوه ی بهشته. نه هسته داره، نه پوسته.
* آن که بی ادب باشد، گر به پیری رسد عجب باشد.
*تنها بنایی که اگر بلرزد محکمتر میشود، دل است!
* تنها چیزی که حد نداره رفاقته!
* حیوانِ ضاحک... اینکه میگویند حیوان ناطق، عوضی است.
*فاصله ای بین شادی و غم وجود ندارد.
*حکماً کور بهتر میبیند. چرا؟ چون چشمش به کار دیگران نیست، چشمش به کار خودش است.
* گیرم یک لقمه نان اضافه به هفت کور رسیده باشد، نان تورا میبرند؟
*سرم را تکان دادم که (بله) اما ملتفت نبودم!
* اهل سیاست خیال میکنند که دور را می بینند؛ البت می بینند اما نه خیلی دور را. حکماً اگر خیلی دور را می دیدند، کارشان توفیر میکرد.
* قدیم ها اینجوری بوددیگر. خدا با ما زندگی میکرد، طبیعی بود که گه گاه حرف و حدیثی پیش بیاید.
* عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه، حکما عاشقه، نفسش هم تبرکه.
* الیوم، مملکت ما از دیار کفر پلیدتر است.
قصدش این نبود که برود و چیزی یاد بگیرد قصدش این بود که برود و چیزی را از یاد ببرد.
* آینه اگر نقش داشته باشد، میشود نقاشی!
* بچه بودیم میگفتند یا سواد یا روسری! پیر بودیم، میگفتند یا روسری یا توسری!

پ.ن۲: #معرفی_کتاب
#من_او
#رضا_امیرخوانی
۲۴ اسفند ۹۶

@tashir


#معرفی_کتاب
نوشته بودم که امیرخانی را با «منِ او» شناختم. قبل از این کتاب، گاه گاه رمانهای فارسی را دیده بودم و خب حسرت می خوردم. چرا ما یک نفر در قد و قامت گابریل گارسیا نداریم؟ یا دست کم چرا یک نفر را نداریم که بومی بنویسد و رمانش ایرانیِ ایرانی باشد. «منِ او» بارقه های امیدی واقعی در این مورد را در من رویاند. آخ که چقدر با این کتاب مانوس شدم و دوست نداشتم تمام شود. در سالهای اول دانشگاه بودم، داستانی عاشقانه، عارفانه، پر از شخصیت های دوست داشتنی و دوست نداشتنی. پر از بوی نارنج. رمانی که چند صفحه اش سفید هست و خواننده باید به میل خود آنها را بخواند، ساختار شکن و هنجارگریز بود. در یک نیمه شب سرد زمستانی و در پارکی در حوالی خانه مان، کتاب را به پایان بردم و چند روز بعد دوباره شروع کردم به خواندش.چند باری این کتاب را در خانه خریدیم و هر بار امانت دادیم و دیگر برنگشت؛ چند باری هم هدیه دادیم؛ یکی دو بار هم هدیه گرفتیم! شاید اگر الان کتاب را می خواندم، نظر دیگری پیدا می کردم اما آن موقع خیلی معرکه بود؛ یک قسمت های «منِ او» را به صورت فیلم روی صفحه ی کتاب می دیدم...

آخرین باری که کتاب را معرفی کردم، به برخی دوستان دانشکده ی قرآنی شیراز بود. برخی هاشان البته خودشان کتاب را خوانده بودند. متن زیر را دوست عزیز و اهل قلمم آقای آقامیری در این زمینه نوشته است: خوب و شیرین.
👇👇👇
@tasheer


شعر عالیست، نقاشی هم از نقاشی های بسیار معروف دنیاست. همین طور که نقاشی را میبینید، خوانش آن با صدای همایون شجریان را هم بشنوید
@tashir


در مورد پاک شدن پست مربوط به کتاب رضاامیرخانی، ذکر این مطلب بد نیست که به زودی انشالله همان مطلب با تفصیل بیشتر و اصلاحات و ارجاعات مجددا نوشته خواهد شد


«برخی او را بزرگترین نابغه ی بعد از اینشتاین می دانند؛ دانشمندی که نخست توان بستن بند کفش را از دست داد، کم کم فلج شد، قدرت پلک زدن را هم از دست داد و نهایتاً قدرت گویایی اش نیز به خاموشی گذاشت. اما او کماکان دانشمندی رو به رشد باقی ماند؛ با حسگر های مخصوص، قادر به گونه ی خاصی از تکلم شد؛ کتاب نوشت، جوایز علمی را گرفت و نام خودش را در صدر نگه داشت. خواستار پایان نبرد سوریه و از اعضای پویش تحریم علمی رژیم صهیونسیتی بود و در عین حال دلیلی برای باور به خدا نداشت. پیشبینی او این بود که تا 40 سال آینده، زمین قابل سکونت نیست؛ لذا برای فرار از این کابوس در حال طراحی ابزاری بود که انسان را با شتاب به سیارات قابل سکونت برساند»
امروز هاوکینگ چشم از دنیا فروبست؛ از دنیایی که با انواع معلولیت ها او را آزرد اما نتوانست جلوی نیروی اراده اش را بگیرد. هاوکینگ نمونه ی عالی برای همه ی ماست؛ از این جهت که مشکلات و ناتوانی ها نمی توانند مانع از قدرت انگیزه شوند...
پ.ن: فکر می کنم الان هاوکینگ گوشه ای نشسته و می اندیشد که آیا انسان از این کوره ی در حال ذوب شدن فرار خواهد کرد؛ شاید هم دارد فکر می کند که آیا بهتر نبود به جای طراحی برنامه ای برای فرار از زمین، برنامه ای ارائه داد تا زمین به کوره ی آتش تبدیل نشود؟ شاید می شد چنین برنامه ای ارائه داد؛ اگر اداره ی زمین به جای آنکه در چنگ سیاستمداران بود، در دست افرادی مثل خود هاوکینگ قرار می گرفت. به نظرم الان خدا و هاوکینگ دارند در این مورد صحبت می کنند!


تلفات قطع عضو و فوت چهارشنبه سوری امسال، صدها برابر میزان قطع عضو سارقان است. آمار فوت و سوختگی هم که وحشتناک است، مردم آزاری اش هم به کنار. اما هیچ کس این مراسم را وحشیانه نمی داند.
یک آریایی خوب هیچ وقت نباید در لزوم ترقه ترکاندن چهارشنبه سوری و هندوانه خوردن شب چله و سبزه به رودخانه ریختن و... تردید کند. البته این حس آریایی هیچ وقت در خرید کالاهای وطنی یا دوری گزیدن از فرهنگ غربی، کاربردی ندارد.

پ. ن: عمیقا به فرهنگ بومی و ملی مان علاقه دارم، اما آن را در شاهنامه دنبال میکنم نه در ترقه بازی

@tashir


اما بعد، اى پسر حنيف به من خبر رسيده كه مردى از جوانان بصره تو را به سورى فرا خوانده و تو نيز بدانجا شتافته‌اى. سفره‌اى رنگين برايت افكنده و كاسه‌ها پيشت نهاده. هرگز نمى‌پنداشتم كه تو دعوت مردمى را اجابت كنى كه بينوايان را از در مى‌رانند و توانگران را بر سفره مى‌نشانند.
بنگر كه در خانه اين كسان چه مى‌خورى، هر چه را در حلال بودن آن ترديد دارى از دهان بيفكن و آنچه را، كه يقين دارى كه از راه حلال به دست آمده است، تناول نماى.بدان، كه هر كس را امامى است كه بدو اقتدا مى‌كند و از نور دانش او فروغ مى‌گيرد. اينك امام شما از همه دنيايش به پيرهنى و ازارى و از همه طعامهايش به دو قرص نان اكتفا كرده است. البته شما را ياراى آن نيست كه چنين كنيد، ولى مرا به پارسايى و مجاهدت و پاكدامنى و درستى خويش يارى دهيد.
به خدا سوگند، از دنياى شما پاره زرى نيندوخته‌ام و از همه غنايم آن مالى ذخيره نكرده‌ام. و به جاى اين جامه، كه اينك كهنه شده است، جامه‌اى ديگر آماده نساخته‌ام.آرى ، در دست ما از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده است ، ((فدكى )) بود كه قومى بر آن بخل ورزيدند و قومى ديگر از سر آن گذشتند و بهترين داور خداوند است . فدك و جز فدك را چه مى خواهم كه فردا ميعاد آدمى گور است . در تاريكى آن آثارش محو مى شود و آوازه اش خاموش مى گردد. حفره اى كه هر چه فراخش سازند يا گور كن بر وسعتش افزايد، سنگ و كلوخ تن آدمى را خواهد فشرد و روزنه هايش را توده هاى خاك فرو خواهد بست . و من امروز نفس خود را به تقوا مى پرورم تا فردا، در آن روز وحشت بزرگ ، ايمن باشد و بر لبه آن پرتگاه لغزنده استوار ماند.
اگر بخواهم به عسل مصفا و مغز گندم و جامه هاى ابريشمين ، دست مى يابم .ولى ، هيهات كه هواى نفس بر من غلبه يابد و آزمندى من مرا به گزينش طعامها بكشد و حال آنكه ، در حجاز يا در يمامه بينوايى باشد كه به يافتن قرص نانى اميد ندارد و هرگز مزه سيرى را نچشيده باشد. يا شب با شكم انباشته از غذا سر بر بالين نهم و در اطراف من شكمهايى گرسنه و جگرهايى تشنه باشد. آيا چنان باشم كه شاعر گويد:((تو را اين درد بس كه شب با شكم سير بخوابى و در اطراف تو گرسنگانى باشند در آرزوى پوست بزغاله اى ))آيا به همين راضى باشم كه مرا اميرالمؤ منين گويند و با مردم در سختيهاى روزگارشان مشاركت نداشته باشم ؟ يا آنكه در سختى زندگى مقتدايشان نشوم ؟ مرا براى آن نيافريده اند كه چون چارپايان در آغل بسته كه همه مقصد و مقصودشان نشخوار علف است ، غذاهاى لذيذ و دلپذير به خود مشغولم دارد يا همانند آن حيوان رها گشته باشم كه تا چيزى بيابد و شكم از آن پر كند، خاكروبه ها را به هم مى زند و غافل از آن است كه از چه روى فربهش مى سازند. و مرا نيافريده اند كه بى فايده ام واگذارند، يا بيهوده ام انگارند، يا گمراهم خواهند و در طريق حيرت سرگردانم پسندند؟گويى يكى از شما را مى بينم كه مى گويد، اگر قوت پسر ابو طالب چنين است ، بايد كه ناتوانيش از پاى بيفكند و از نبرد با هماوردان و كوشيدن با دليران بازش دارد. بدانيد، كه آن درخت كه در بيابانها پرورش يافته ، چوبى سخت تر دارد و بوته هاى سرسبز و لطيف ، پوستى بس نازك . آرى ، درختان بيابانى را به هنگام سوختن ، شعله نيرومندتر باشد و آتش بيشتر. من و رسول خدا، مانند دو شاخه ايم كه از يك تنه روييده باشند و نسبت به هم چون ساعد و بازو هستيم .
به خدا سوگند، كه اگر همه اعراب پشت به پشت هم دهند و به نبرد من برخيزند، روى برنخواهم تافت و اگر فرصت به چنگ آيد به جنگ بر مى خيزم و مى كوشم تا زمين را از اين شخص تبهكار كج انديش پاكيزه سازم. چنانكه گندم را پاك كنند و دانه هاى كلوخ را از آن بيرون اندازند.....پس اى پسر حنيف، از خدا بترس. به همان چند قرص نان اكتفا كن تا از آتش رهايى يابى.

پ. ن:
طولانیست اما مگر امکان دارد تشنه ای از آب گوارا، سیر شود؟


👆👆👆

مباد سفره ی رنگینتان کپک بزند
خلاف میل شما چرخکی فلک بزند

به پاسبان محل بسپرید، نگذارد
گرسنه ای سر این کوچه نی لبک بزند

شما به صحت ایمان خویش شک نکنید
درخت دین جماعت اگر شتک بزند

شما به سایه باغات خویش خوش باشید
اگر هنوز گلویی دم از فدک بزند

رها کنید علی را که مثل هر شب خویش
به زخم کهنه و «نان جو»اش نمک بزند

امیر قافله، گیرم که عزم جنگ کند
نشسته اند سواران، که را محک بزند

محمدمهدی سیار.


@tashir




طبیعتا موضوع پست های بعدی هم معلوم هست، اثر پروانه ای در ارباب حلقه ها


(پست درسی هست، اما فکر میکنم جنبه ی عمومی هم دارد)


چندباری گله هایی شنیدم از عزیزان رشته ی فلسفه که چرا مطلبی در مورد رشته ی آنان نوشته نمیشود. واقعیت، من علی رغم علاقه ی فراوانی که به فلسفه دارم، تخصصی در دروس و مباحث این رشته ندارم و لذا طبیعی است که نتوانم چندان کمکی کنم، اما اگر بنا باشد توصیه ای به همه و به طور بسیار خاص به دوستان فلسفه داشته باشم، مطالعه ی رمان هست. فلسفه، به روز ترین و محبوب ترین و زیباترین رشته های علوم انسانی است که اندیشمندان اش حرفهایشان را بسیاری اوقات در قالب داستان و فیلم گفته اند. یادم هست که خودم اساس نظریه ی «اثر پروانه ای» را در شاهکار ارباب حلقه ها دیدم و مسئله ی جبر و اختیار را در بهترین حالتش در داستان رستم و سهراب. شاید بتوانم بگویم مسئله ی «توجیه وسیله با هدف» در کمتر جایی مثل فیلم هابیت تحلیل شده است. رمان و فیلم و انیمیشن اصلاً سرگرمی نیستند، با آنکه سرتان را گرم می کنند. البته به دلایلی، تاکیدم بیشتر بر رمان هست تا فیلم، کمااینکه هابیت و ارباب حلقه ها قبل از آمکه فیلم های موفقی باشند، رمان های موفقی بوده اند.
رمانهای داستایوفسکی، گابریل گارسیا، داستانهای عمیق شاهنامه و مثنوی معنوی، آثار فوق حکیمانه ی ویکتور هوگو را از دست ندهید، والا حتی اگر خداوندگار فلسفه شوید، زبانتان در میان مردم به درستی قابل فهم نخواهد بود.
@tashir


باز گردد به روزگار مدرن،
دل خوشی های اینچنینی کاش...


آری، تو را به خیر فراوان نواختیم...
(اینک بدین سپاس)
باید نمازداری و قربانی.
(ما دودمان پاک تو را
پاینده ساختیم)
باری، اجاق طعنه زنان بر تو کور هست.

پ. ن:گاهی فکر میکنم امر به قربانی در این سوره، چیزی فراتر از قربانی های معمولیست، چیزی است از قبیل «ربنا تقبل منا هذا القربان». اما ای پیامبر! نگران مباش، دودمان تو پاینده خواهد بود...


داشتم آشپزخانه خوابگاه ، املت آماده میکردم، یکی آمد و سوالی در مورد جوشاندن تن ماهی پرسید، جواب دادم. با لحنی کاملا جدی و حق به جانب گفت البته من خودم آشپزی ام خیلی خوب است و غذاهای زیادی درست میکنم: نیمرو، آبپز و..

پ. ن: !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پ. ن2:!!!!!!!!!!!!!!!!!.

پ. ن3: البته بنده هم در ادعا کم نمی آورم. دیروز درختکاری بود و مسوولان دانشکده در حال غرس نهال. تعارفی هم به من زدند، تشکر کردم. بعد گفتند چرا نکاشتی؟ گفتم درختانی که من دارم میکارم، بیست سال بعد سر خواهند زد...
@tashir

20 last posts shown.

50

subscribers
Channel statistics