خانقاه


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


ای آن که غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری

از بهر آن کجا ببرم نامش
ترسم ز بخت انده و دشواری

رفت آن که رفت و آمد آنک آمد
بود آن که بود، خیره چه غمداری؟

هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی‌ست، کی پذیرد همواری

مستی مکن، که ننگرد او مستی
زاری مکن، که نشنود او زاری

شو، تا قیامت آید، زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟

آزار بیش بینی زین گردون
گر تو به هر بهانه بیازاری

گویی گماشته‌ست بلایی او
بر هر که تو دل بر او بگماری

ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری

فرمان کنی و یا نکنی، ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری!

تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری

اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری

رودکی


تمامی سخن:

اگر با عقل داری آشنایی
جدایی جوی ازین یاران، جدایی

ز خلق آن ماه چون اندیشه میکرد
شکیبایی و دوری پیشه میکرد

برآشفت و پریشان کرد نامش
به دست قاصدی گفتا پیامش

اوحدی مراغه‌ای
منطق‌العشاق


حکایت:

شبی پروانه‌ای با شمع شد جفت
چو آتش در فتادش خویش را گفت

که: پیش از تجربت چون دوست گیری
بنه گردن، که پیش دوست میری

سخن در دوستداری آزمودست
کزیشان نیز ما را رنج بودست

دل من زان کسی یاری پذیرد
که چون در پای افتم دست گیرد

درین منزل نبینی دوستداری
که گر کاری فتد آید به کاری

چنین‌ها دوستی را خود نشاید
که اندر دوستی یک هفته پاید

اوحدی مراغه‌ای
منطق‌العشاق


خلاصه سخن:

کسی کو آزمود، آنگاه پیوست
نباید بعد از آن خاییدنش دست

چو پیوندی و آنگاه آزمایی
ز حیرت دست خود بسیار خایی

دل عاشق سکونت پیشه باید
عزیمت را نخست اندیشه باید

اوحدی مراغه‌ای
منطق‌العشاق


آگاه شدن معشوق از حال عاشق:

چو بشنید این سخن، بر زاری او
بتندید از پریشان کاری او

به دل در دشمنی چیزی نبودش
ولی در دوستی می‌آزمودش

اوحدی مراغه‌ای
منطق‌العشاق


غلامی میکنم تا زنده باشم
بمیرم، همچنانت بنده باشم

مرا دم بعد ازین امیدواری
روان گردان، به امیدی که داری

اوحدی مراغه‌ای
منطق‌العشاق


عنایت‌ها توقع دارم از تو
که هم آشفته و هم زارم از تو

عزیزی پیش من چون جان اگر چه
به چشم خلق گیتی خوارم از تو


ز کار من مشو غافل، که عمریست
که من سرگشته و بی‌کارم از تو

نخواهم گشتن از عشق تو بیزار
بهل، تا می‌رسد آزارم از تو

طبیب من تویی، مشکل توانم
که درد خویش پنهان دارم از تو

مرا گر باز پرسی جای آنست
که مدت‌هاست تا بیمارم از تو

اگر در دامن افتد خونم از چشم
و گر در دیده آید خارم از تو

اوحدی مراغه‌ای
منطق‌العشاق


نامه‌ی اول از زبان عاشق به معشوق:

نسیم باد نوروزی، چه داری؟
گذر کن سوی آن دلبر به یاری

نگار ماهرخ، ترک پریوش
بت گل روی سیم اندام سرکش

فروغ نور چشم شهریاران
چراغ خلوت شب زنده‌داران

نهال روضهٔ حسن و جوانی
زلال فیض و آب زندگانی

چو دریابی تو آن رشک پری را
نمودار بتان آزری را

فرو خوان قصهٔ دردم به گوشش
نهان از طرهٔ عنبر فروشش

بگو او را به لطف از گفتهٔ من
که: ای وصل تو بخت خفتهٔ من

کنون عمریست تا در بند آنم
که روزی قصهٔ خود بر تو خوانم

دل ریشم به مهرت مبتلا شد
ترا دید و گرفتار بلا شد

نمودی رخ، ربودی دل ز دستم
کنون هستم بدانصورت که هستم

به پای خود در افتادم به دامت
تو آزاد از منی، ای من غلامت

دل اندر روی رنگین تو بستم
ندانم تا چه رنگ آید به دستم؟

تنم پرتاب و دل پرجوش تا کی؟
زبان پر حرف و لب خاموش تا کی؟

دلی رنجور و جانی خسته دارم
وزین محنت زبان چون بسته دارم؟

توانم ساخت، چون جانم نباشد
ولیکن تاب هجرانم نباشد

چو درمانم، به کار آرم صبوری
ولی صبرم نباشد وقت دوری

غمت را تا توانستم نهفتم
چو وقت گفتن آمد با تو گفتم

کنون تا خود ترا فرمان چه باشد؟
نگویی تا: مرا درمان چه باشد؟

دوایی کن مرا، کین دردم از تست
دل بریان و روی زردم از تست

نگفتم تاکنون احوال با کس
چو حال من بدانستی، ازین بس

اوحدی مراغه‌ای
منطق‌العشاق


آغاز ده نامه:

شنیدم کز هوسناکان جوانی
به ناگه فتنه شد بر دلستانی

رخش زرد و تنش باریک میشد
جهان بر چشم او تاریک میشد

شبی بیدار بود، از عشق نالان
پریشان گشته چون آشفته حالان

دلش را آتش سودا برآشفت
چو آتش تیزتر شد باد را گفت:

اوحدی مراغه‌ای
منطق‌العشاق


در مناجات:

ازین گفتن، خدایا، شرم دارم
و زان حضرت به غایت شرمسارم

ز فیض خود دلم پر نور گردان
زبانم را ز باطل دور گردان

ضمیرم را ز معنی بهره ور کن
خیال فاسد از طبعم بدر کن

مرا توفیق نیکو بندگی ده
دلم را زنده دار و زندگی ده

ز خود رایی تبه شد کار ما را
خداوندا، به خود مگذار ما را

گناه هر که در عالم بیامرز
و زان پس اوحدی را هم بیامرز

اوحدی مراغه‌ای
منطق‌العشاق


در مذمت روزگار:

جهان خالیست، من در گوشه زانم
مروت قحط شد، بی‌توشه زانم

اگر بودی چنان چون بود ازین پیش
بزرگی کو بدانستی کم از بیش

چرا بایستمی ده نامه گفتن؟
چو خامان درد دل با خامه گفتن؟

کی از ده نامه‌ای نامم برآید؟
ز هر بیهوده‌ای کامم بر آید؟

چو دریا پر گهر دارم ضمیری
ولی گوهر نمیجوید امیری

چون ماه از طبع من خود نور پاشد
نه او را مشتری باید که باشد؟

سخن را چون خریداری ندیدم
به از ترک سخن کاری ندیدم

خرد دورست ازین بیهوده گفتن
حدیث بوده و نابوده گفتن

اوحدی مراغه‌ای
منطق‌العشاق


وداع کعبهٔ جان چون توان کرد
فراقش بر دل آسان چون توان کرد

طبیبم می‌رود من درد خود را
نمی‌دانم که درمان چون توان کرد

مرا عهدیست کاندر پاش میرم
خلاف عهد و پیمان چون توان کرد

به کفر زلفش ایمان هرکه آورد
دگر بارش مسلمان چون توان کرد

مرا گویند پنهان دار رازش
غم عشقست پنهان چون توان کرد


گرفتم راز دل بتوان نهفتن
دوای چشم گریان چون توان کرد

عبید از عشق اگر دیوانه گردد
بدین جرمش به زندان چون توان کرد

عبید زاکانی


به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهٔ بر شده پیکرست

به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست

خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی

بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان

به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بی‌کار یکسو شوی

پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه

توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود

از این پرده برتر سخن‌گاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست

فردوسی
شاهنامه, آغاز کتاب

13 last posts shown.

11

subscribers
Channel statistics