گاها وقتی خیلی شدید میرم تو فکر و دار و ندارمو میریزم وسط میفهمم دنیا واقعا دار مکافات است
همیشه وقتی بچه بودم فکر میکردم تو سن پونزده سالِگیم قراره کلی بهم خوش بگذره، نمیدونم چرا ولی یادمه دلم میخواست خیلی زود بزرگ بشم و برسم به این سن، فکر میکردم همه چی قراره خیلی خاص و گیرا باشه
الان که رسیدم میبینم اون دنیای رنگی رنگی بچگیم که بزرگترین دغدغم رنگ اسکیتم و کارتون مورد علاقم بود خیلی دلنشین تر بود. البته که من هنوزم کم سن و سال و اول راهم، شاید یک قدم هم از خط شروع فاصله نگرفتم ولی نمیدونم تو قدم بعدی چی در انتظارمه، حتی نمیدونم چند قدم دیگه باید بردارم تا به جایی که میخوام برسم
منِ پنج ساله تصورات خیلی عجیبی از ده سال بعد داشت، انقدر گمان های کودکانهی خوش خیالی داشتم که حقیقتا وقتی بعضیاشون یادم میاد خندم میگیره..اصلا مشخص نیست که یروزی قراره اون تصوراتو زندگی کنم یانه
نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت، حسرت؟افسوس؟غبطه؟ندامت؟
نه، منظور من هیچکدوم اینا نیست، درواقع من از این انسان پونزده سالهی درگیرِ دار مکافات ناراضی نیستم، احتمالا اگه با پنج سالگیم یه گفت و گوی کوتاهی داشته باشم اونم احساس نارضایتی نداشته باشه و براش کفایت کنه؛ ولی رشته های درهم پیچیدهی ذهن من چیزای خیلی بیشتری میخواد که فراهم کردنشون سخت و تاحدودی غیر ممکنه .
فقط، این چیزایی که میگم نشونهی گله داشتن از زمین و زمان یا به اصطلاح ننه من غریبم بازی برای جلب توجه نیست، صرفا مقداری حرف دله که جمع میشن و آخرش با چند خط نوشته سعی میکنم از مقدارشون کم کنم .
_تکهای از افکارش
همیشه وقتی بچه بودم فکر میکردم تو سن پونزده سالِگیم قراره کلی بهم خوش بگذره، نمیدونم چرا ولی یادمه دلم میخواست خیلی زود بزرگ بشم و برسم به این سن، فکر میکردم همه چی قراره خیلی خاص و گیرا باشه
الان که رسیدم میبینم اون دنیای رنگی رنگی بچگیم که بزرگترین دغدغم رنگ اسکیتم و کارتون مورد علاقم بود خیلی دلنشین تر بود. البته که من هنوزم کم سن و سال و اول راهم، شاید یک قدم هم از خط شروع فاصله نگرفتم ولی نمیدونم تو قدم بعدی چی در انتظارمه، حتی نمیدونم چند قدم دیگه باید بردارم تا به جایی که میخوام برسم
منِ پنج ساله تصورات خیلی عجیبی از ده سال بعد داشت، انقدر گمان های کودکانهی خوش خیالی داشتم که حقیقتا وقتی بعضیاشون یادم میاد خندم میگیره..اصلا مشخص نیست که یروزی قراره اون تصوراتو زندگی کنم یانه
نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت، حسرت؟افسوس؟غبطه؟ندامت؟
نه، منظور من هیچکدوم اینا نیست، درواقع من از این انسان پونزده سالهی درگیرِ دار مکافات ناراضی نیستم، احتمالا اگه با پنج سالگیم یه گفت و گوی کوتاهی داشته باشم اونم احساس نارضایتی نداشته باشه و براش کفایت کنه؛ ولی رشته های درهم پیچیدهی ذهن من چیزای خیلی بیشتری میخواد که فراهم کردنشون سخت و تاحدودی غیر ممکنه .
فقط، این چیزایی که میگم نشونهی گله داشتن از زمین و زمان یا به اصطلاح ننه من غریبم بازی برای جلب توجه نیست، صرفا مقداری حرف دله که جمع میشن و آخرش با چند خط نوشته سعی میکنم از مقدارشون کم کنم .
_تکهای از افکارش