Challenge-


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified



Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


تو رئیس یه شرکت بودی و شرکت موفقی هم داشتی
توی مدت کوتاهی پیشرفت کرده بودی و به جای خوبی رسیده بودی
درستکار و منظم به نظر می‌رسیدی و بخاطر همین روی زبونا افتاده بودی
ولی اونقدراهم پاک نبودی، برای اینکه شرکتت رو به جاهای بالا برسونی توی تاریکی دست به هرکاری زده بودی
معاملات عجیب انجام داده بودی و کار های کثیفی کرده بودی
شرکتت یه ساید تاریک هم داشت که اندک افرادی ازش خبر داشتن، قاچاق انسان و مواد حیطه ی اصلی کارت بود
شرکتی که داشتی یه پوشش کوچیک و یه منبع در آمد معمولی بود
می‌خواستی شرکتت رو بزرگ تر کنی تا قدرت بیشتری هم بدست بیاری و بتونی افرادی که ازشون بدت میاد رو نابود کنی
بعد از اینکه کسب و کارت گسترش یافت، شرکت یکی از کسایی که در گذشته حقت رو پایمال کرده بود رو خریدی و تا جایی که توان داشتی اون رو شکنجه دادی
بعد از اینکه عقده های تمام این سال ها رو روش خالی کردی از پوستش به عنوان روکش صندلی استفاده کردی و اون رو به همسرش هدیه دادی تا غم از دست دادن شوهرش رو فراموش کنه✨
For: @jijisaqar |🧇|


تو مغز متفکر عملیات ها بودی
پیشبینی همه چیز رو می‌کردی و برای هر نقشه‌ت، ده تا نقشه ی پشتیبان داشتی
از قمار کردن خوشت میومد و اکثر وقت ها رو درون قمارخونه ها سپری می‌کردی
توی درگیری با دشمنای سازمان، گاهی از عمد خودت رو گیر می‌نداختی و از درون بهشون آسیب می‌زدی
عادت داشتی رئسای سازمان های دیگه رو به قمار دعوت کنی و خب هیچوقت بازیت رو به راحتی تموم نمی‌کردی
در طول بازی با خونسردی روی مغز اونها راه می‌رفتی و باعث می‌شدی تمرکزشون رو از دست بدن
هیچ وابستگی ای به سازمانی که درونش کار می‌کردی نداشتی، حتی از رئیست هم بدت میومد و فقط بخاطر منافع شخصیت باهاش راه میومدی (اندکی هم بخاطر این بود که از می‌ترسیدی، اما هیچوقت به این اعتراف نمی‌کردی)
آدم کشتن کار تو نبود، ولی اگه قرار بود انجامش بدی خیلی ریلکس انجامش می‌دادی و هیچ گناهی احساس نمی‌کردی
به هر حال اون لیاقتش بود زندگیش تموم شه
For: @frederickoch |🐚|


مال توهم طولانی شد..


تو یه نویسنده با قدرتای جادویی بودی
می‌تونستی آدم ها رو داخل داستان هات گیر بندازی
اولاش این برات سرگرم کننده بود، داستان های زیبا می‌نوشتی و آدم های رندوم رو داخل اونها می‌فرستادی و با خوندن بقیه ی کتاب -که توسط کار های اونها داخل داستان به وجود اومده بود- می‌فهمیدی زندگیشون اونجا چطور می‌گذره
ولی بعد از مدتی یک نفر از قدرت های تو خبردار شد و ازت خواست برای اون کار می‌کنی
عقیده داشت تو قدرت خاصی داری و نباید بزاری اون الکی حیف بشه، به جای بازی کردن با زندگی آدم های عادی، از این قدرتت بیشتر استفاده کن
و تعریف و تمجید هایی که ازت کرده بود باعث شد بهش بپیوندی
بعد از اون، موقعیت های مختلف رو می‌نوشتی و آدم هایی که اون می‌خواست رو داخل اونها می‌فرستادی
موقعیت هایی که تو ساخته بودی به گونه ای عمل می‌کردن تا همون چیزی که می‌خواستید رو از اون آدم ها بفهمید و ازش استفاده کنید
با گذر زمان این کار هم برات خسته کننده بود، ترجیح می‌‌دادی داستان های متنوع بنویسی و با زندگی آدمای عادی کار داشته باشی تا اینکه درون یک چهار چوب عمل کنی
پس رئیست رو داخل یکی از کتاب های ترسناکت گیر انداختی، وقتی می‌خواستی اونجارو ترک کنی وسوسه شدی تا خودت جای رئیس رو بگیری
For: @incaseuwu |🍫|




تو یه شیطان بودی
شیطانی که می‌خواست آدمارو به نابودی و بدبختی بکشونه چون به نظرش لیاقتشون همین بود
برای تباه کردن زندگی انسان ها، افرادی رو داشتی که برات کار می‌کردن و اونارو با تحدید کردن به فرمان خودت در آورده بودی
از هیچ روشی برای نابود کردن زندگی انسان ها دریغ نمی‌کردی
اونهارو شکنجه روحی/جسمی می‌دادی، محل زندگیشون رو خراب می‌کردی، جلوی چشمشون چیز های با ارزششون رو می‌گرفتی
ولی روش مورد علاقه‌ت این بود که گناهانشون رو یادشون بیاری و باعث شی بخاطر کاری که کردن به جنون برسن
وقتی می‌دیدی آدمها بهت احترام می‌زارن -یا در واقع ازت می‌ترسن- لذت می‌بردی و بیشتر می‌خواستی، حاضر نبودی این مسیر رو ول کنی
For: @Boo_Bitches |🍶|


بعد از مدت طولانی که خودت رو کنترل کرده بودی تا کاری نکنی و به زور خانواده‌ت رو تحمل کرده بودی بلاخره یک شب حین یک دعوای بزرگ با اونها، صبرت لبریز شد
خودت هم نفهمیدی چطوری اونکار ها رو کردی و در نهایت چاقو دستت بود و سه تا جنازه رو به روت افتاده بود
اولین احساسی که بعد از اینکار سراغت اومد عذاب وجدان بود، پشیمون شده بودی و احساس می‌کردی نباید انقدر زود عمل می‌کردی
ولی بعد از مدتی که خونه رو در سکوت و آرامش دیدی فهمیدی کار درستی کردی و باید زودتر از اینا انجامش می‌دادی
با همون هیجانی که داشتی از خونه زدی بیرون و توی خیابونا چرخیدی سر و وضع عجیبی که داشتی باعث می‌شد آدما بهت مشکوک بشن
وقتی داخل یکی از کوچه ها چند نفرو دیدی که برای یکی قلدری می‌کردن کنترلت رو از دست دادی و به اونهام حمله کردی، چون به جنون رسیده بودی به این فکر نمی‌کردی که داری جلوی جمعیت چیکار می‌کنی؟ تا وقتی دستگیرت کنن چند تا شلوغ کاری دیگم داخل شهر کردی و نهایتا داخل زندان خودت رو دار زدی.
For: @alexsdiaries |🥟|


بعد از اینکه توسط معشوقه‌ت بهت خیانت شد خیلی آسیب دیدی و از واژه ی "خیانت" متنفر شدی
توی وضعیت روحی بدت بودی که متوجه خیانت های آدم های دیگه شدی و این موضوع روی مخت رفت، از اونجا به بعد تصمیم گرفتی هر کسی که خیانت می‌کنه رو نابودش کنی
با توجه به نوع خیانتی که کرده بودن، اونهارو شکنجه می‌دادی
ولی زیاد تحملش رو نداشتی خودت هم عذاب می‌کشیدی پس شکنجه هات همیشه خیلی کوتاه بودن و زود زندگی اونهارو تموم می‌کردی
بخاطر این کارت از خودت راضی بودی و خوشحال بودی که بلاخره یکجوری اون انسانهای کثیف دارن به چیزی که لیاقتش رو دارن می‌رسن
For: @TheWorldOfReyRey |✨|


تو ساحره ای بودی که داخل یک کلیسا زندگی می‌کرد
با این نفرین متولد شده بودی و بخاطر همین خانواده‌ت طردت کرده بودن
می‌تونستی اعماق روح آدم هایی که میومدن اونجا رو ببینی، می‌فهمیدی اونها چه گناهانی توی زندگیشون کردن
اوایل فقط نگاه می‌کردی اما بعد یه مدت اون آدم ها با بار گناهانی که داشتن برات چندش بودن
قدرت های جادوییت کم کم خودشون رو نشون دادن و کار باهاشون رو یاد گرفتی
آدم هایی که میومدن با توجه به مقدار تیره بودن روحشون اونهارو نفرین می‌کردی و بدبختی ابدی رو به زندگیشون می‌فرستادی
هر از چند گاهی افرادی میومدن که قلبشون کاملا سفید بود و اونها بودن که تو رو زنده نگه می‌داشتن
هاله ی مثبت اونها به تو انرژی می‌داد و اگه اونها نبودن، تو بخاطر برخورد های زیادی که با انسان های کثیف داشتی بیشتر و بیشتر داخل سیاهی غرق می‌شدی و به تباهی کشیده می‌شدی
For: @Purple0Mind0 |🥐|


تو توسط یک شیطان کنترل میشدی
بخاطر قراردادی که باهاش بسته بودی مجبور بودی تن به خواسته هاش بدی
تو برای اون آدم می‌کشتی، جاهای خطرناک می‌رفتی، چیز هایی که نیاز داشت رو می‌دزدیدی
و اون هم به تو قدرت می‌داد
این باید یک رابطه دو سر سود می‌بود
ولی گاهی احساس می‌گردی فقط داره از تو استفاده میشه و می‌خواستی فرار کنی
ولی قراردادتون انقدر قوی و محکم بود که با هر اقدامی برای شکستنش فقط به تو آسیب می‌رسید
اون شیطان گاهی اوقات بیش از حد روی مخت می‌رفت، ولی خیلی جاهام به دادت رسیده بود
هر وقت در معرض خطر بودی بدون اینکه صداش بزنی میومد و نجاتت می‌داد
و تو هم یکسره در معرض خطر بودی!
For: @thing316 |🥯|


هرج و مرج، شورش
تو عامل انقلاب کردن بخشی از جامعه بودی
به عنوان رهبرشون دست به هرکاری برای ایجاد بهم ریختگی می‌زدی
تقریبا کل شهر رو نابود کرده بودی و هنوز هم داشتی ادامه می‌دادی
نقشه دقیقی نکشیده بودی، فقط می خواستی اون آدم ها رو به حقشون برسونی و خودت هم اون وسط یه سودی ببری
اینکه اون افراد بهت احترام می‌زاشتن برات خیلی لذت بخش بود و همین یکی از بزرگترین عامل هایی بود که هنوز به شورش ادامه می‌دادی
انقلابی که در پیش گرفته بودید بیش از حد طولانی شد، اوایل خوب پیش می‌رفت و همه تو رو دوست داشتن
ولی هرچی بیشتر طول می‌کشید توهم نفوذ و قدرتت رو بیشتر از دست می‌دادی
این باعث میشد میل به ادامه دادنش هم از دست بدی
نهایتا ازش دست کشیدی و فرار کردی، ولی خیلی از چیزهات رو برای این فرار از دست دادی
می‌خواستی توی یه جای کوچیک تر زندگیت رو با دزدی و خلاف های کوچیک بگذرونی
For: @Black_Leg_Sanji |🥀|


تو یه ساحره بودی
ساحره ای که از زندگی انسان ها تغذیه می‌کرد تا بتونه زنده بمونه
ترجیح می‌دادی زندگی کسایی رو بخوری که ارزش زنده موندن ندارن، اینجوری حداقل یک لطفی به دنیا می‌کردی
از همه چیز راضی بودی به غیر از اینکه بقیه نمی‌بیننت و نمی‌تونی یک زندگی عادی داشته باشی
بعد از مدتی، قابلیت های جدیدی رو درون خودت کشف کردی
بدن یکی از انسانها رو تسخیر کردی و درون اون مستقر شدی، هر وقت می‌خواستی می‌تونستی بیرون بیای و کنترلش رو به دست بگیری، این برات خوشایند بود که می‌تونستی مثل بقیه زندگی کنی
کم کم بقیه انسانها هم برات جذاب شدن، اونهارو یکی یکی تسخیر می‌کردی و برای سرگرمی هی عوضشون می‌کردی
هر دفعه که وارد بدن یکیشون می‌شدی، بخشی از زندگیشون هم می‌بلعیدی
این دائما بدن عوض کردنت به مرور زمان آسیب های زیادی بهت زد
هر چقدر بیشتر این کار رو می‌کردی انرژیت کمتر میشد، نهایتا دیگه توانی برات نمونده بود و حتی بلعیدن زندگی انسان هام نمی تونست کمکت کنه
روز به روز قدرتت کمتر میشد و تو به پوچی نزدیک تر می‌شدی
For: @felora999 |🐚|


تو وایب "نیکولای گوگول/سگ های ولگرد بانگو" دادی بهم، لذت بردم از گشت زدن تو دیلیت✨


یکی از مامور های اجرایی هستی و تقریبا هر کاری دلت بخواد می‌کنی
وقتی نقشه ای می‌کشی خودت هم وارد عمل میشی و به عنوان شخصیت اصلی کار می‌کنی
شوخی هایی که با رقیبت موقع مبارزه می‌کنی و جوری که تمسخرش می‌کنی ذهنش رو بهم می‌ریزه و باعث میشه مبارزه‌ش بدون نظم بشه، همین کاری می‌کنه تو دست بالاتر رو داشته باشی
همکارات عقیده دارن قبل شروع کار ها راجب افراد تحقیق کنی تا نقطه ضعفی پیدا کنی ولی تو زیاد علاقه ای نداری، مابین حرف بقیه اگه چیزی راجب طرف بفهمی همون برات کافیه و باهاش می‌تونی اون رو تا مرز جنون هم بکشونی
این کار بهت حال میده، سرگرم کننده‌ست
وقتی نقشه می‌کشی و همونجوری که می‌خوای پیش میره خیلی برات لذت بخشه و باعث میشه بازم ادامه بدی
زیاد به این شغل وابسته نیستی و هر لحظه ممکنه ازش زده بشی و ولش کنی، ولی فعلا این راه خوبی برای گذروندن زندگیه
For: @MemoriesThat_Warm_the_Heart |🍿|


تو فقط می‌خواستی جلوش رو بگیری، ولی وضعیت به قدری عجیب غریب شد که بدون میل خودت وارد این قضایا شدی
اوایل سعی می‌کردی فرار کنی نمی‌خواستی به این کار ادامه بدی، اما بلاخره فهمیدی هیچ راه فراری نیست پس به این سرنوشت تن دادی
تبدیل شدی به دستیارِ شرور ترین جادوگر جنگل
هر چی که می‌خواست رو براش فراهم می‌کردی، معجون های مختلف درست می‌کردی
چند بار سعی کردی با سم مسمومش کنی تا فرار کنی، ولی اون باهوش تر از این حرفا بود و هر دفعه گیر میوفتادی
وقتایی که جادوگر کاری باهات نداشت می‌رفتی توی جنگل و با حیوونا وقت می‌گذروندی، حداقل اون موقع ها کمی احساس راحتی می‌کردی
گاهی اوقات مجبورت می‌کرد بری و از توی شهر چیزای مورد نیازش رو بدزدی، چیکار می‌تونستی بکنی به جز اطاعت؟
اوایل دو سه باری گیر افتادی ولی بعد از اون همیشه ماهرانه کارت رو انجام می‌دادی، کسی حتی سایه‌ت هم نمی‌دید
وقتی که مجبور میشدی برای دفاع کردن از خودت مبارزه کنی با تیر و کمون انجامش می‌دادی
ولی تیر هات سرشون تیز نبود، به جاش آغشته به سمی بود که فقط استشمام کردنش اونهارو می‌کشت
For: @DrownedInTheOcean |🌿|


بخاطر دوستات وارد این مسیر شدی
اونا به کمکت احتیاج داشتن، نمی‌تونستی اونای توی این مسیر تنها بزاری
توی حیطه خاصی فعالیت نمی‌کردی و از همه ی دوستات پشتیبانی می‌کردی
اکثرا نقشه ی عملیات هاتون رو تو می‌کشیدی، موقع اجرا هم تا جایی که می‌تونستی از درگیری مستقیم دوری می‌کردی
اوایل تلاش می‌کردی دوستات رو از این کار منصرف کنی ولی وقتی دیدی جدی ان قبولش کردی و خودت رو کاملا وقف این کار کردی
تا یه مدتی آدم نکشته بودی ولی بعد از اینکه برای دفاع از خود مجبور شدی یک نفر رو به قتل برسونی، برات راحت تر شد
با چاقو کارت رو انجام می‌دادی، اعتقاد داشتی اگه می‌خوای یکیو بکشی باید کاملا حسش کنی
بخاطر سر به هوا بودن گروهتون چند باری کم مونده بود گیر بیوفتید که هر دفعه هم تو همه رو نجات می‌دادی
گاهی اوقات ازشون حرصت می‌گرفت ولی نهایتا کاری نمی‌کردی
For: @moadiarry |🪴|


فقط می‌خواستی به کسایی که می‌گفتن ضعیفی ثابت کنی می‌تونی مثل یه پشه زیر پاهات لهشون کنی
برای رسیدن به جایگاهی که می‌خواستی دست به هر کاری می‌زدی
از چیزای کوچیک شروع کردی و نهایتا با به قتل رسوندن هدف نهاییت، به قدرت خیلی زیادی دست پیدا کردی
تا اونجا هر چقدر هم آدم کشته بودی برات مهم نبود، در واقع اصلا وقت فکر کردن بهش رو نداشتی
ولی وقتی به موقعیت مورد نظرت رسیدی برای مدتی به کار هایی که تا اونجا کرده بودی فکر کردی و عذاب وجدان اندکی سراغت اومد
البته خیلی زود هم عذاب وجدانت رو پس زدی و درگیر نقشه جدید شدی
هیچوقت نمی‌زاشتی بیکار بمونی حتی بعد از اینکه کارت با اون هایی که ازشون بدت میومد تموم شد باز هم ادامه دادی و خواستی قدرتت رو به آدمای بیشتری نشون بدی
جاه طلبی که داشتی و صبور نبودنت در آخر برات دردسر ساز شد و مشکلات زیادی برات به وجود آورد
برای درست کردن اون مشکلات به آدمای اشتباه اعتماد کردی و این باعث شد کار هایی که کردی به فاک بره
For: @daily_fou |🍸|


تو اختلال دو شخصیتی داشتی
در طول روز خیلی عادی با دوستات وقت می‌گذروندی، شوخی می‌کردی، بیرون می‌رفتید
کاملا یه فرد نرمال به نظر می‌رسیدی
ولی وقتی اون افراد پیشت نبودن، یک هیولا از درونت بیرون میومد
گاهی بدون فکر آدمارو شکنجه می‌کردی، سختی هایی که طول روز کشیده بودی رو می‌خواستی یکجوری روی اونا تلافی کنی، نیاز داشتی خودت رو تخلیه کنی
گاهی وقتی می‌دیدی جایی بی عدالتی صورت می‌گیره کنترلت رو از دست می‌دادی و اون فردی که از نظر تو ظالم خونده میشد به وحشیانه ترین صورت ممکن می‌کشتی
اختلال روانی که داشتی بعضی وقتا واقعا ترسناک میشد، وسط شکنجه دادن کسی که ازش متنفر بودی ناگهان به حالت طبیعی برمی‌گشتی و با گریه از اون آدم معذرت خواهی می‌کردی و سعی می‌کردی زخم هاش رو درمان کنی
قربانی هات معمولا بخاطر همین دو قطبی بودنت ازت بیشتر می‌ترسیدن و این روی روان اون هام تاثیر می‌زاشت، باعث میشد بخوان ازت فرار کنن تو براشون مثل یک هیولای خونخوار بودی
و نهایتا به این می‌رسید که خودشون با گاز گرفتن زبونشون به زندگیشون پایان بدن
For: @TsukiNoYoNii |🧀|


دنیا کاملا به فاک رفته، و علتش تویی
نقشه ای که کشیده بودی بی نقص نبود مشکلات زیادی داشت، بخاطر همین از دستت در رفت و فاجعه رخ داد
تو فقط می‌خواستی یه دنیای جدید بسازی
می‌خواستی قوانین مسخره ای که در حال حاضر توی دنیا وجود داره رو نابود کنی و دنیای بهتری بسازی که ایده آل تر باشه
ولی به جاش نابودش کردی، نصف جمعیت کره زمین کشته شدن و بقیه ی جهان هم توی آشوب بود
مقامات دولتی دنبالت می‌گشتن ولی تو خوب پنهان می‌شدی
نمی‌خواستی گیر بیوفتی باید سعی می‌کردی دنیا رو درستش کنی
از کجا معلوم؟ شاید بعد از درست کردن دنیا مردم تو رو مثل "خدای خودشون" بدونن و بهت احترام بزارن
بعد از این دیگه درست کردن دنیا برات مهم نبود، خدای دنیای جدید شدن اولویت اولت بود و بخاطرش دست به هر کاری می‌زدی
ولی باز هم نقشه هات کامل نبودن، باز هم شکست خوردن، نهایتا بخاطر یک بی دقتی کوچیک به تباهی کشیده شدی.
For: @shigure_ssi |🍙|


تو فقط یه هدف می‌خواستی، یه چیزی برای ادامه دادن
و "اون فرد" بهت هدفت رو داد
آدم کشتن اولش برات هیچی نبود، فقط وظیفه ای بود که بهت دادنش
ولی به مرور زمان بخاطرشون عذاب وجدان می‌گرفتی، دردی که اونا اون لحظه می‌کشیدن رو تصور می‌کردی و خودت رو گناهکار می‌دونستی
پس سعی کردی با کمترین درد ممکن اون ها رو به قتل برسونی
بعد از یه مدت، از هرکسی که می‌کشتی یه یادگاری نگه می‌داشتی تا با دیدنشون بهت یاد آوری بشه چه گناهکاری هستی
در انتها دیگه به حرف های "اون فرد" هم گوش نمی‌دادی و باهاش مخالفت می‌کردی
می‌خواستی به روشنایی برگردی، می‌خواستی فرار کنی اما با این گذشته ای که تو داشتی؟
نهایتا توسط آدمای "اون فرد" کشته شدی تا بیشتر از این براش دردسر درست نکنی
For: @hey_550 |🥡|

20 last posts shown.

1

subscribers
Channel statistics