تو یه نویسنده با قدرتای جادویی بودی
میتونستی آدم ها رو داخل داستان هات گیر بندازی
اولاش این برات سرگرم کننده بود، داستان های زیبا مینوشتی و آدم های رندوم رو داخل اونها میفرستادی و با خوندن بقیه ی کتاب -که توسط کار های اونها داخل داستان به وجود اومده بود- میفهمیدی زندگیشون اونجا چطور میگذره
ولی بعد از مدتی یک نفر از قدرت های تو خبردار شد و ازت خواست برای اون کار میکنی
عقیده داشت تو قدرت خاصی داری و نباید بزاری اون الکی حیف بشه، به جای بازی کردن با زندگی آدم های عادی، از این قدرتت بیشتر استفاده کن
و تعریف و تمجید هایی که ازت کرده بود باعث شد بهش بپیوندی
بعد از اون، موقعیت های مختلف رو مینوشتی و آدم هایی که اون میخواست رو داخل اونها میفرستادی
موقعیت هایی که تو ساخته بودی به گونه ای عمل میکردن تا همون چیزی که میخواستید رو از اون آدم ها بفهمید و ازش استفاده کنید
با گذر زمان این کار هم برات خسته کننده بود، ترجیح میدادی داستان های متنوع بنویسی و با زندگی آدمای عادی کار داشته باشی تا اینکه درون یک چهار چوب عمل کنی
پس رئیست رو داخل یکی از کتاب های ترسناکت گیر انداختی، وقتی میخواستی اونجارو ترک کنی وسوسه شدی تا خودت جای رئیس رو بگیری
For:
@incaseuwu |🍫|