خجالت می کشم...
✍مهسا ریحانی
هر بار که از کنار یکی از آنها رد میشوم خجالت میکشم
ناخداگاه، سرم را پایین می اندازم.
یا که سعی میکنم چشم در چشمشان نشوم.
اصلا نمیدانم چشمهایشان چه حسی دارد،
حتما پر از درد و شاید هم پر از کینه است.
یا که کلا سرد و بی روح است، مثل این شهر...
هربار به خودم میگویم
اینبار دیگر به چشمهایشان نگاه می کنم
ولی باز هم نه... نه خجالت می کشم
از سر و وضعم، از کفشهایم، بوی عطرم، موبایلم،
... از لباسهای گرمم!
از جیب پالتوم که دستهایم را در سرما گرم نگه میدارند،
از تمیز بودنم، خجالت می کشم.
اصلا من به چه حقی آنها را به یک چشم می بینم؟
«زباله گردها»!
شاید که نه حتما، هرکدام از شهر و دیار و ریشه ای متفاوتند،
و قطعا هرکدام پشت این صورتهای دود زده، چهره های متفاوتی دارند،
و هنگام خواب، اگر سرما و دغدغه ی فردا مجالشان دهد،
رویاهای متفاوتی هم دارند...
شاید آن نوجوانی که دیروز از کنارم گذشت و آنقدر نجیب بود که با بار بر دوشش (زباله های من بر دوشش) از پیاده رو به خیابان رفت تا من راحتتر قدم بردارم،
...رویای خلبان شدن در سر دارد...
یا پسر قدبلندی که تا به حال دوبار در محل به او بر خوردم،
هدفش صاحب شدن یکی از خانه هاییست که بهترین زباله ها را 'هر شب'،از سطل آشغالش جمع می کند..
نمیدانم، فکرهایم زیر سقف و در رختخواب گرم،
با دردهای او همخوانی ندارد
بازهم خجالت میکشم...
شما چطور بزرگان شهر و شهرداری
شما هم خجالت می کشید؟
@ASRbakhtar