خلوتی با خود


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


خلوت یک کتاب‌پرست

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


تجربه‌ی من از گروه کتابخوانی (مشکلات پس از تشکیل)
امّا گویا مشکلات تازه شروع شده بود. شیوه‌ی کار ما این بود که چند کتاب را به رای‌گیری می‌گذاشتیم و جمع از بین آنها یکی را انتخاب می‌کرد. به ظاهر روش معقولی بود. امّا به وفور پیش می‌آمد که افرادی که به کتاب منتخب رای می‌دادند خود در جلسات شرکت نمی‌کردند! و این ظلم به کسانی بود که مجبور می‌شدند کتابی را که دوست ندارند بخوانند.
مشکل دیگر ورود اعضای جدید بود. از همان ابتدا من بر این عقیده بودم که افراد افراطی(چه مذهبی و چه ضد‌مذهبی) آفتی برای انجمن ما می‌شوند. امّا بعد از مدّتی عضوگیری سلیقه‌ای شد! یعنی یکی می‌گفت من از این خوشم نمیاد و دیگری اصرار داشت که دیگری باید بیاید. ای کاش لااقل مسئولیّت رد کردن‌ها را خودشان قبول می‌کردند. امّا تمام کاسه کوزه‌ها سر من می‌شکست! خودشان مانع عضو شدن فلانی بودند بعد می‌گفتند تصمیم اصلی با پدرامه! عجبا!
بزودی انجمن ما که در ابتدای کار به‌گونه‌ای بود که هر کس عقیده‌اش را به راحتی ابراز می‌کرد، پذیرای کسانی شد که جز قبولاندن خودشان به جمع و اثبات اینکه هیچکس جز آنها درست نمی‌گوید به خمودی گرائید. کسانی عضو شدند که با اینکه زیاد کتاب خوانده بودند امّا شخصیّت شایسته‌ی یک فرد کتابخوان را نداشتند. می‌شود گفت حتّی بی‌شخصیّت بودند! همان افرادی که حرف‌هایشان مجذوبت می‌کرد امّا نزدیکشان که می‌شدی بود گند شخصیّتشان را حس می‌کردی. یکبار در میانه‌ی جلسه، پیشنهاد دادند تا از نویسندگان نسل بیت بخوانیم. من گفتم که آنها را نمی‌شناسم و یکی از آنها صفحه‌‌ی ابتدایی کتاب‌ مورد نظرش را به من نشان داد. شوکه شدم! کلمات مستهجن در داستانی بسیار نامتناسب برای حلقه‌ی کتابخوانی. ای کاش در جایی خصوصی به من نشان می‌داد. امّا نه! درست وسط جلسه بود.
این تنها ایراد این قبیل افراد نبود. پیشتر گفتم که این قبیل افراد نقد را قبول نمی‌کردند. دو صحنه هرگز فراموشم نمی‌شود. در یکی از جلسات یکی از دوستان خوبم نقد‌هایی به صحبت‌های او وارد کرد. او به جای پاسخ به انتقادات، تنها زیر لب سخنی به این مضمون می‌گفت: چقدر داره چرت میگه!
در جلسه‌ای دیگر در موضوعی کاملاً بی‌ربط به قرآن، وارد بحثی قرآنی شد و بیان کرد که منافقان در قرآن کسانی هستند که ابتدا ایمان آورده و بعد کافر شدند. من در جوابش گفتم: شاید این یک آیه از قرآن باشد ولی نفاق در قرآن بحثی بسیار پیچیده‌ است و نمی‌توان آن را در یک جمله تفسیر کرد. گویا انتقادم بر او گران در آمد و فکر می‌کنم بعد از پایان جلسه بود که گفت: چرا بحث را به قرآن منحرف می‌کنی! مگه بحث ما در مورد قرآن بود؟ جوابش را ندادم زیرا می‌دانستم حتّی اگر خود خدا هم بر او آیه‌ای وحی کند که مخالف نظرش باشد، آن را قبول نمی‌کند.
دوست داشتم مشکلات تنها به این چند مورد(که به تنهایی برای دلسرد شدن من کفایت می‌کردند) خلاصه می‌شد. امّا زهی خیال باطل!
بعضی از مواقع تداخل با امتحانات سبب می‌شد که جلسه‌ای برگذار نشود و یا زمانش عوض شود. یک روز جلسه به فردایش منتقل شد و من برای شرکت در آن مجبور به عوض کردن کشیکم شدم. فرجه‌ی امتحان اطفال بود و زمان برایم بسیار حیاتی. به جایی که جلسه برگذار می‌شد رفتم و هر چه منتظر ماندم جز دو نفر کسی نیامد! و من و دو نفر دیگر تا پایان وقت مورد نظر اجباراً در آنجا ماندیم چرا که جایی نیمه‌خصوصی بود و مسئولش دو ساعت و اندی بعد برای تحویل کلید می‌آمد. بعداً متوجه شدم که جلسه با کلاسشان تداخل داشته و حتّی زحمت این را هم به خودشان نداده‌اند که با یک پیام(نه حتّی تماس!) به من اطلاع دهند! (تنها یک نفر پیام داد که آن هم نیم ساعت قبل از جلسه متوجه شدم) گویا زمان من هیچ ارزشی برای آنها نداشت. از این بدتر، دریغ از حتّی یک عذر‌خواهی!
این‌ها یکسری از عواملی بود که باعث شد خاطره‌ی خوبی از انجمن کتاب نداشته باشم.
حالا کیست که منصفانه داوری کند؟
#گفتگویی‌_با_خود


تجربه‌ی من از گروه کتابخوانی (تشکیل و موانع ابتدایی)
امروز ظهر مفتخر بودم که در جمع کتابخوانی به صورت مجازی حضور داشته باشم. در مورد این جمع نمی‌خواهم چیزی بنویسم که برای قضاوت کردن هنوز خیلی زود است.
امّا شرکت در جلسه‌ی کتابخوانی مرا یاد حلقه‌ی کتابی انداخت که خودم تشکیل داده بودم. البتّه صورت رسمی‌ای نداشت. قضیه‌ی گروه کتابخوانی ما از جایی شروع شد که من القضا درس ادبیات ترم یک را برنداشته بودم تا اینکه دو ترم پیش با ورودی جدید آن را گرفتم. واقعیّتش را که بگویم، اول دید خوبی نسبت به آن نداشتم. به خودم می‌گفتم: یعنی من چطوری می‌تونم دو روز در هفته ساعت یک تا سه برم کلاس؟ ای کاش بتونم با استاد صحبت کنم تا از تاثیر دادن غیبت‌های من منصرف بشه.
امّا الان که حدود ده ماهی گذشته، حس می‌کنم که یکی از بهترین کلاس‌هایی بود که در تمام مدّت تحصیلم داشتم و اگر کلاس‌های تخصصی‌اَم را هم نمی‌رفتم، کلاس ادبیات برایم قابل غیبت کردن نبود. بی‌شک علّت اصلی احساسِ من، به استاد عبدالهی بر‌می‌گشت. من به شدّت مجذوب ایشان شدم. تسلّط استاد بر ادبیات جهان علاوه بر ادبیات فارسی نکته‌ای بود که بعد از چند جلسه حضور در کلاس متوجه شدم و همین باعث علاقه‌ی بیش از پیش من به کلاس شد.
یکی از نکاتی که ایشان تاکید داشتند راه‌اندازی گروه کتابخوانی بود. صد البتّه من از این پیشنهادشان خوشحال شدم و به کمک کسی رفتم که مسئولیّت تشکیل گروه را بر عهده گرفته بود. در آن کلاس، چون من ترم هفت بودم و آن‌ها ترم یکی بودند و دو بار هم در کلاس کنفرانس داده بودم (یکی در مورد افلاطون و دیگری کتاب نان و شراب سیلونه، جالب اینجاست که پس از گذشت چند ماه هنوز برخی از همکلاسی‌های سابقم مرا به نام افلاطون می‌شناسند) به چشم بزرگتر به من نگاه می‌کردند و این خود باعث شد عملاً مسئولیّت مدیریّت انجمن بر دوش من بیفتد.
اولین چالش ما این بود که آیا انجمنمان در دانشگاه ثبت شود یا نه؟ پاییز گذشته فصل پر‌ تنشی بود. من هم که پرونده‌ی انظباطی‌اَم سیاه بود می‌دانستم که مجوّز همچین گروهی را به ما نخواهند داد. از طرفی، عقیده داشتم و دارم که گروه فکری نباید تحت نظارت هیچ ارگانی باشد. (ممکن است برخی از خوانندگان محترم بر این سخت‌گیری من ایراد بگیرند. امّا عقیده‌اَم این است و کسانی که مرا می‌شناسند می‌دانند که من برخلاف چیزی که باور دارم عمل نمی‌کنم. آری، اگر من اهل مصلحت‌اندیشی بودم اکنون رئیس‌ انجمن کتابخوانی دانشگاه بودم.) این دو دلیل باعث شد که تصمیم بگیرم انجمنمان به صورت خصوصی و جمعی دوستانه باشد. ممکن است برخی از اعضای محترم انجمن بر من خورده بگیرند که چرا سَرخود عمل کردی؟ واقعیّت این است که من هیچ‌گاه بدون مشورت عمل نمی‌کرده‌ام. و اگر کسی کوچکترین ابراز مخالفتی با شیوه‌ی عمل من می‌کرد به راحتی از مسئولیّتم کناره می‌گرفتم چرا که نه سودی مالی برای من داشت و نه پیش‌زمینه‌ای برای گرفتن پُست و مقام بود.
امّا این تنها چالش انجمن نبود. گروه تلگرامی انجمن یک عضو ناشناس داشت که کسی او را نمی‌شناخت. و خب این بخصوص در آن فضای ملتهب کمی شک‌برانگیز بود. کم کم داشتم این موضوع را فراموش می‌کردم که یک روز اتفاقی از کسی شنیدم اکانت ناشناس از فاشیست‌های دو آتشه‌ی دانشکده است! طبعاً ناراحت شدم. چرا که هدف گروه فعالیت سیاسی_امنیتی نبود که بخواهند جاسوس بفرستند. و تا جلسه‌‌ی آخر هم بحث حول محور‌های فکری_عقیدتی_ایدئولوژیک می‌چرخید. امّا تصمیم گرفتم احساسی عمل نکنم و دوستم را که به نوعی معاون انجمن بود واسطه کردم و به او گفتم به صاحب اکانت ناشناس بگو اگر می‌خواهی در انجمن باشی با اکانت اصلی بیا. جوابش را که از دوستم شنیدم دیگر فوق تحمّلم بود. به او گفته بود که این اکانت اصلی من است! در صورتی که اینطور نبود. دروغ و دورویی خط قرمز من است. برای حل این مشکل، گروهی دیگر در تلگرام زدیم و همه را جز او اضافه کردیم.
اولین جلسه آنلاین برگذار شد و از جلسه‌ی دوم تصمیم گرفتیم حضوری جلسات را تشکیل دهیم. مشکل جا هم به لطف خدا حل شد. شاید فکر کنید که دیگر موانع از میان رفته و همه چیز از این به بعد به خوبی پیش می‌رود. آن موقع من هم همین فکر را می‌کردم.
#گفتگویی‌_با_خود


حرف نگفته‌ی عاشقانه‌ای نا‌آرام
یه شب سرد زمستونی بود. چیزی حدود دو سال پیش. از همون شبا که ترجیح میدی اگه کار خاصی نداری پاتو بیرون خونه نذاری. معمولاً سرما من رو بی‌حوصله می‌کنه.
ولی اون شب فرق داشت. فکر می‌کنم اون موقع اصلاً سرمایی رو حس نمی‌کردم‌. تازه گرمم هم بود. قلبم با تمام قدرتش می‌تپید. عقربه‌های ساعت به کندی جلو می‌رفتن. حس می‌کردم انگار دنیا متوقف شده و داره من رو نگاه می‌کنه‌. شورِ جوانی و جنوبی‌ در وجودم اشتیاق مضاعفی رو بوجود آورده بود. چشمِ دنیا خسته از نگاه به روزمرگی‌ها، دنبال کسی می‌گشت تا رنگی تازه به بوم زندگی ببخشه. و اون لحظه قرعه‌ به نام من در اومده بود که این مهم رو انجام بدم.
بریم سر اصل ماجرا. مدت‌ها بود که منتظر شبی بودم که براتون توصیفش کردم. خودتون بهتر می‌دونین، وقتی آدم منتظر اتفاق مهمی هست سعی می‌کنه خودش رو به هر نحوی سرگرم کنه تا زمان فقط بگذره. این قاعده برای من هم صدق می‌کرد. منی که زمان برام فوق‌العاده اهمیّت داشت و شاید حتّی بتونم بگم وسواس وقت داشتم، چند روز مونده به روز موعود رو فقط گذروندم.
قرار بود اون شب هدیه‌ای بهش بدم. و با این بهونه به نوعی مجبورش کردم باهام بیاد بیرون. فرضم این بود که همینطوری دوست نداره باهام وقت بگذرونه. فرضی که بعداً به درستیش پِی بردم.
اون شب چه رویا‌های بلند‌پروازانه‌ای داشتم. امّا پسر بچّه‌ای خام بودم و مگه کسی می‌تونه از احساسات یه پسر ایراد بگیره؟ من که فکر نمی‌کنم.
چند وقتی بود که دنیا برام رنگ گرفته بود. رنگ‌هایی تند و سرزنده. تو آسمونا سِیر می‌کردم. جرئتم چند برابر شده بود. به وجودم افتخار می‌کردم. خودم رو ارزشمند می‌دونستم. همه‌ی این تغییرات چه عاملی می‌تونه داشته باشه؟ معلومه دیگه! عشق. یعنی فکر کن، حتّی یه نیمچه عشق یا شاید هم شیفتگی این چنین تاثیری داره. لابد عشق واقعی که عُرَفا میگن واقعاً دنیای آدم رو زیر و رو میکنه.
لباس و شلوار نو پوشیدم و هدیه رو دستم گرفتم که از خونه برم بیرون. داشتم پاورچین پاورچین از راهروی خروجی می‌گذشتم که مامان مُچم رو گرفت و گفت: به به! خوشتیپ خان کجا تشریف می‌برن؟ دست و پام رو گم کردم و مثل لبو سرخ شدم. با پته پته گفتم: مامان... با رضا می‌خوام برم بیرون. با نگاه خاصی گفت: این تیپ با رضا؟ گفتم آره، مگه چه ایرادی داره؟ جواب داد: هیچی. برو خوشبگذره. به رضا (!) هم سلام برسون. چشمی گفتم و خارج شدم. می‌دونستم که دروغم رو باور نکرده. آخه می‌دونین که، مادرا همه چیزو می‌دونن.
از خونه اومدم بیرون و سریع به رضا زنگ زدم. بعد از سلام و احوالپرسی براش ماجرا رو توضیح دادم و در آخر گفتم: رضا، اگه کسی ازت پرسید امشب پدرام باهات بیرون بوده بگو آره. ممکنه بعد از دیدنش بیام سمتت و برات تعریف کنم. باشه‌ای گفت و قطع کرد.
به کسی که باهاش قرار داشتم پیام دادم و منتظر موندم تا جواب بده. زنگش نزدم. نمی‌دونم چرا. شاید چون می‌دونستم که صدام خودش تمام حرف‌های نگفتم رو بازگو می‌کنه. انتظار داشتم خودش بفهمه ازش خوشم میاد. الان که با خودم فکر می‌کنم میگم: چه انتظار بیجایی! آخه مگه علم غیب داره؟ امّا اون موقع می‌دونستم فهمیده. از دوری گزیدنش و کم محلّی‌هاش متوجه شده بودم. نمی‌دونم چرا، ولی کسایی که بهم کم‌محلی میکنن برام جذاب‌تر میشن.
شاید یک ساعت بعدش جواب داد. و من تو اون یک ساعت اکثر خیابونای شهر رو با خیالش قدم زدم. برای اینکه بفهمه لباس نو پوشیدم، کاپشن و یا گرمکنی نپوشیده بودم و سرما تا مغز استخونم نفوذ می‌کرد. به خودم می‌گفتم آیا کسی در راه عشق اینگونه فداکاری کرده؟
بلاخره رسید. سلام کردم و هدیه رو بهش دادم. شاید فکر کنین که بعدش رفتیم کافه و یا پیاده‌روی کردیم. نه! فقط جعبه‌ی کادو رو گرفت و رفت! حتی اجازه نداد بپرسم چه خبر! تنها وقت کردم قبل از اینکه اینقدر دور بشه که دیگه صدام بهش نرسه، بلند بگم: مواظب باش تابلوئی که برات گرفتم نشکنه. نمی‌دونم باشه‌ای گفت یا نه. ولی به رفتنش ادامه داد.
چند ثانیه طول کشید تا باور کنم واقعا رفته. اون موقع بود که سرما رو حس کردم. یخ زدم. به خودم گفتم همین؟ یعنی کل داستان قرار بود اینطوری تموم بشه؟
بیشتر اونجا ایستادن رو جایز ندیدم و به سمت خونه‌ی رضا رفتم. زنگ در رو زدم و منتظر ایستادم. سلام کرد و پرسید چطور بود؟ گفتم جالب نبود و ماجرا رو مختصر شرح دادم. دوست نداشتم حرفی که توی دلم بود رو بزنم. ولی الان حرفی که اونشب به رضا نگفتم رو میگم: شاید اون تابلو نشکسته باشه ولی قاب دل من شکست.

#گفتگویی‌_با_خود


تجربه‌ی من از خواندن کتاب تاریخ تحلیلی صدر اسلام اثر دکتر سید جعفر شهیدی
درست هفته‌ی پیش بود که این کتاب را شروع کردم. خواندنش یک هفته طول کشید. البته دو بار آن را خواندم تا تقریباً در ذهنم ماندگار شود.
شاید برخی بگویند چرا روی تاریخ اسلام وقت می‌گذارم؟ هزار و چهار صد سال گذشته و دیگر نیازی به آن نداریم. امّا نظر من این است که چه موافق آن باشیم و چه مخالف، اسلام رکنی حذف نشدنی از فرهنگ و هویّت ماست. همان‌گونه که مسیحیّت برای اروپا. نمی‌توان منکر بُعدی از هویّت خود شد.
امّا چرا باید به بررسی اندیشه‌های پیشینیان پرداخت؟ چرا نباید فقط به بررسی آثار متفکران معاصرمان بسنده کنیم؟ چرا باید اندیشه‌های اشخاصی را بررسی کنیم که با آن‌ها اختلاف نظر داریم؟ در پاسخ به سوالات فوق باید گفت ما برای اینکه زمان حال را درک کنیم، نیاز داریم تا گذشته را بررسی کنیم. اشخاصی که هیچ اطلاعی از تاریخ ندارند، به شخصی می‌مانند که فاقد حافظه است. برخورد ما با گذشتگانمان که ما وارث اندیشه‌های آنها هستیم باید به گونه‌ای باشد که پدر و مادر خود را محترم می‌داریم. امّا برای یک فرد بالغ، با احترام به سخن گذشتگان گوش سپردن، مساوی با تحت انقیاد و اطاعت بودن نیست.
نویسنده‌ی کتاب به اندازه‌ای شناخته شده است که نیازی به معرفی آن نباشد. او از شاگردان استاد دهخدا و فروزانفر بوده و جز در زمینه‌ی ادبیات فارسی، تالیفات گسترده‌ای در تاریخ اسلام نیز دارد. این کتابش در سال ۱۳۸۵ کتاب سال شناخته شد. به جرئت می‌توانم بگویم با اندک مطالعه‌ای که در تاریخ اسلام داشتم، کتاب دکتر شهیدی مفید‌ترین آنها بود.
حجم کتاب زیاد است و موضوعات متفاوت و بسیار خواندنی. اینجا نمی‌توان تمام ابعاد کتاب را بررسی کرد. تنها چند پاراگراف برای آشنایی با کتاب آورده می‌شود.

برش‌هایی از متن کتاب
🔶️ از روز‌های فتح این سرزمین (سوریه) سندی در دست است که رفتار عادلانه‌ی عرب را با این مردم در مقابل سختگیری رومیان به خوبی نشان می‌دهد. ابو‌عبیده‌ی جَرّاح که از جانب عُمَر فرماندهی سپاهیان مامور سوریه را بعهده داشت، چون شنید هراکلیوس سپاه بزرگی برای نبرد با او آماده کرده است، به حاکمان خود در شهرهای فتح‌شده دستور داد آنچه از مسیحیان به عنوان جِزیه گرفته‌اند به آنان برگردانند و به ایشان بگویند ما این مال را برای این گرفتیم که شما را در مقابل دشمن نگهبانی کنیم؛ اکنون سرنوشت ما معلوم نیست و ممکن است شکست بخوریم و نتوانیم تعهد خود را انجام دهیم. مسیحیان که چنین رفتاری را از فاتح سرزمین خود دیدند گفتند ما خواهان پیروزی شما بر رومیان هستیم. عدالت شما را دوست‌تر می‌داریم تا ستمی که آنها بر ما می‌کردند. و در جنگ با هراکلیوس در کنار شما خواهیم بود. (صفحات ۱۳۲ و ۱۳۳)

🔶 از آغاز تأسیس حکومت اسلامی در مدینه، تا پایان خلافت علی رسمی مقرر بود که زمامداران مسلمانان در رویدادهای سیاسی و اجتماعی با سران مهاجران و انصار مشورت می‌کردند و نظر ایشان را می‌خواستند و آنان آزادانه رأی خود را می‌گفتند. در دوره‌ی پیغمبر دیدیم آنجا که سخن از حکمی شرعی نبود رسول خدا گاهگاه سخن یاران خود را می‌پذیرفت. خلفا نیز این رسم را رعایت می‌کردند. اگر مشکلی پیش می‌آمد که حکم آن در قرآن و سنت یافت نمی‌شد خلیفه از صحابه‌ی پیغمبر می‌پرسید: چه باید کرد؟ تصمیمی که خلیفه می‌گرفت باید با حکم قرآن و سنت پیغمبر مخالفت صریح نداشته باشد. اگر خلیفه به اجتهاد خود کاری می‌کرد که برخلاف کتاب خدا و سنت رسول بود از او بازخواست می‌کردند. عُمر می‌گفت: اگر دیدید من برخلاف می‌روم مرا متنبّه کنید و یک بار یکی از مجلسیان در پاسخ او گفت: تو را با شمشیر به راه راست بر می‌گردانیم. در سالهای آخر حکومت عثمان، با آن که خویشاوندان وی می‌کوشیدند بین خلیفه و مردم جدایی بیفکنند، وی تا آنجا که می‌توانست می‌کوشید تا خود را به مردم نزدیک کند چنانکه چندبار خواست تا اگر بر او اعتراضی دارند بگویند و حتی خود در مسجد حاضر شد و به خرده‌گیران وعده داد که در اصلاح کارها بکوشد، امّا اطرافیان او به وی مجال اصلاح ندادند. از دوره‌ی زمامداری معاویه به بعد اندک اندک راه خرده‌گیری بر خلیفه و عاملان او بسته شد، و هرکه به گفتار و یا کردار او و یا کارگزاران او اعتراضی می‌کرد دچار بازخواست و تهدید و آزار و کشتن می‌شد. (ص ۱۹۰)
https://t.me/mybookschannell/14
#از_کتاب‌ها
یک نکته: در کامنت این پُست، انشالله متن‌های بیشتری خواهم گذاشت.


بسی لذت بردم


Репост из: گفت‌وگوهای تنهایی
از درون شب تار/
می شکوفد گل صبح/
خنده بر لب /
گل خورشید کند/
جلوه بر کوه بلند.

نیست تردید زمستان گذرد/
وز پی اش پیک بهار/
با هزاران گل سرخ/
بی گمان می آید.

در گذرگاه شب تار/
به دروازه نور/
گل مینای جوان/
خون بیفشانده تمام/
روی دیوار زمان.

لاله ها نیز نهادند به دل/
همگی داغ سیاه/
گرچه شب هست هنوز/
با سیه چنگ بر این بام آونگ/
آسمان غرق ستاره ست و لیک/
آسمان غرق ستاره ست هنوز.

خوشه ها بسته ستاره گل گل/
خوشه اختر سرخ/
با تپشهای سترگ/
عاقبت کوره خورشید گدازان گردد.




گویند شیخ‌الاسلام امام فخر رازی، در درس خود اظهار می‌کرد که ملحدان اسماعیلی برای اثبات عقاید خود برهان قاطعی ندارند. یکی از شاگردان امام فخر که باطناً اسماعیلی مذهب بود، روزی به امام گفت سوالی محرمانه دارم و امام را به کتابخانه‌ی خصوصی برد و کاردی از لای کتاب برکشید و بر گلوی امام نهاد و گفت: این است برهان ما! اگر خواهی به سلامت بمانی باید قول بدهی که از این پس از اسماعیلیّه بدگویی نکنی. امام به جان پذیرفت، و از فردا در گفتار خویش روش احتیاط و مسالمت پیش گرفت و به جای لفظ ملحد به همان اسماعیلی قناعت می‌کرد. یکی از شاگردان هوشمند از استاد پرسید: مگر در اصول عقاید حضرت استاد تغییری حاصل شده؟
امام گفت: آری! زیرا برهان قاطع آن‌ها را در دستشان یافتم.

جامع التواریخ رشید‌الدین فضل‌الله، صفحه‌ی ۷۰ تا ۷۳. چاپ دانش‌پژوه، بنگاه ترجمه و نشر کتاب
این متن را در کتاب خواندنی‌های ادب فارسی دکتر حلبی خواندم.
#از_کتاب‌ها


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
خون من موج زند کاخ ستمگر لرزد
کشتار حسین بن علی و یارانش مثل خون در رگ تاریخ جریان دارد. این که می‌گویند قیامش موفقیّت‌آمیز نبود را نمی‌توانم بپذیرم. مگر سرمشق آزادگان شدن کم موفقیّتی است؟ مگر بی‌آبرو کردن خلیفه‌ای که ادعای نمایندگی خدا را دارد پیروزی نیست؟
این بزرگترین پیروزی‌هاست که کسانی را که نقاب دین به چهره زدند رسوا کنی و چهره‌ی حقیقی‌شان را به مردم نشان دهی. همان‌هایی که خدا را نردبانی کردند برای برتری دنیایی خود.
او با کشته شدن حیات جاودانی یافت و قاتلانش با کشتن او جز ننگ و مرگ چیزی نیافتند.
این است رمز جاودانگی!


بعضی وقت‌ها
با خودم که فکر می‌کنم
سردرگم‌تر از قبل می‌شوم.
چرا که آشفته‌حالیِ وجودم را
کلمات هم تاب نمی‌آورند.
نا‌توان از بیان کردنش
فکرم کلافی می‌شود
که بی‌مهابا دورم می‌پیچد.
خفه‌اَم می‌کند!
پیچ اندر پیچ.
آن جاست که زبانم می‌گیرد.
یا نمی‌دانم چه دارم می‌گویم.
مگر نه این است که اگر اندیشه سامان‌یافته نباشد
انسان ناچاراً در ورطه‌ی میان کلام و فکر به تقلّا می‌افتد؟
کلاف امّا ناگهان گشوده می‌شود.
و آن آرامش برای من پرستیدنی است.
مگر انسان جز آرامش چه می‌خواهد؟

#گفتگویی‌_با_خود


قبیله یعنی یه نفر!
#ترانه‌ها


دخترک که دانشجوی تاریخ بود اعتراف کرد که سر در نمی‌آورد، اگر آن طور که کتابهای درسی می‌گویند _ امپراتوری روسیه سرتاسر زندان بوده پس چطور رادیکالها و انقلابیون آنقدر آزادی داشته‌اند که با توطئه سرنگونش کنند. آیزایا جوابش را نداد امّا احساس کرد که دخترک دارد میله‌های سرپناه را تکان می‌دهد. این هـم آشکار بود که آن دو جوان بیشتر به نویسندگان قبل از انقلاب دلبسته بودند تا نویسندگان بعد از انقلاب. وقتی از آنها پرسید نوشته‌های معاصر شوروی را دوست دارند یا نه، دخترک به جای جواب پرسید: شما از آنها خوشتان می‌آید؟ آن دو دانشجو هم مثل شاعر بزرگی که چند لحظه پیش ترکش کرده بود معتقد بودند پشت دیواری که آنها را از اروپا جدا می‌کند قلمرو فرهنگی زرّینی است که تا ابد از آن محروم می‌مانند. درست قبل از رسیدن قطار آیزایا از آنها پرسید چرا مردم هنوز قادر نیستند عقیده‌ی خودشان را درباره‌ی مسائل اجتماعی بیان کنند؟ پسر جوان در تاریکی سایبان ایستگاه پاسخ داد: هر کس هوس همچو کاری به سرش بزند جاروش می‌کنند.

از کتاب زندگی‌نامه‌ی آیزایا برلین
نوشته‌ی مایکل ایگناتیُف
صفحه‌ی ۲۵۷
https://t.me/mybookschannell/13
#از_کتاب‌ها


ساعت‌هایی هست
بی آنکه کتابی بخوانم
تنها در کتاب‌خانه‌اَم می‌نشینم.
آخر نمی‌دانید؛ حتّی بوی کتاب هم برایم لذّت‌بخش است.
کتاب‌ها را ورق می‌زنم.
به جلدشان نگاهی می‌اندازم.
چکیده‌ی عمر چند ده نفر را روبرویم می‌بینم.
چقدر زیاد!
با خوشحالی زیر لب می‌گویم: چه میراثی!
همان لحظه خوشحالی‌اَم محو می‌شود؛ چه مسئولیّتی!
هر چه میراث ارزشمند‌تر، حفظ آن دشوار‌تر!
از خودم می‌پرسم آیا می‌توانم همه‌ را بخوانم؟
پاسخ سوالم را از پیش می‌دانم.
آنهایی را که خوانده‌ام در ذهنم مرور می‌کنم.
چقدر کم!
از کتاب‌خانه‌اَم بیرون می‌روم.
تا که نگذارم عذاب وجدان نخوانده‌ها و نفهمیده‌ها
بیش از این آرامشم را مختل کند.

#گفتگویی‌_با_خود


ماجرا‌های امروز در بخش زنان
امروز مثل همیشه برای رفتن به بیمارستان زینبیّه از خواب بیدار شدم. راه بیمارستان دور بود و مجبور بودم ساعت پنج و خرده‌ای بیدار شم تا به مترو شش و پنج دقیقه برسم و بعدش سوار خط بشم و ده دقیقه به هفت بخش باشم.
حالا چرا اینقدر زود می‌رفتم؟ چونکه از اول تیر ماه مسئولیّت تقسیم مریض‌ها رو بر عهده گرفته بودم‌. مریض پخش‌کن روتیشن هم که باید اوّلین نفر تو بخش باشه!
امروز اوّلین روزی بود که باید تو بخش جدید مریض پخش می‌کردم. تو مترو که بودم، با خودم گفتم: پدرام! دو روز دیگه بیشتر نداری. از زنان و زینبیّه و اینا راحت میشی. یکم تحمّل کنی تمومه‌. اینا رو که به خودم تلقین می‌کردم خوشحال شدم‌.
امّا این علّت اصلی خوشحالیم نبود. دیشب بچه‌هایی که کشیک بودن لیست مریضا رو توی گروه فرستاده بودن و این باعث میشد توی وقتم صرفه‌جویی بشه. تو مترو مریضا رو تقسیم کردم و شروع کردم به خوندن یه مبحث.
بلاخره به میدون ولی‌ عصر رسیدم و با سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. آخه ساعت حرکت خط یه طوریه که نمیشه از مترو سلّانه سلّانه رفت و به اون رسید. باید بدویی. بلاخره به اتوبوس رسیدم و هفت هشت دقیقه بعد خوابگاه بودم.
روپوشم رو پوشیدم و رفتم که مریضام رو بگیرم. اینجا بعضی وقتا یه طوریه که مریض و پرونده با هم گم میشن و باید اتاق به اتاق بگردی تا پیداشون کنی. بلاخره اسم یکیشون رو پیدا کردم امّا خودش نبود. همراه تخت کناری گفت که زایمان کرده و رفته. منم خوشحال شدم و رفتم دنبال مریض دومی بگردم. چند تا اتاق گشتم تا اونم پیدا کردم. ولی خواب بود. یادم اومد که استاد رضوانی می‌گفت خواب مقدّسه! خود منم اگه بیمارستان بستری بودم و ساعت هفت صبح یه بچه میومد بیدارم می‌کرد برای اینکه منظّم بودن سیکل‌های قاعدگیم یا روش‌های پیشگیری از بارداری‌ای که استفاده می‌کنم رو بپرسه حسابی کفری می‌شدم‌.
بخاطر همین مریضم رو بیدار نکردم و از پروندش عکس گرفتم و رفتم که هیستوری رو بنویسم‌. یه دختر بیست و خرده‌ای ساله بود که تو سونوگرافی حاملگی برای جنینش تورم دوطرفه‌ی کلیه خونده بودن و مشکوک به انسداد سیستم ادراری بود. گزارش سونو رو که خوندم تو دلم گفتم اینم یه مریض دیگه واسه استاد ...... ( از آوردن اسم به دلایلی معذورم ). همون استادی که سر کنفرانس می‌تونه ساعت‌ها شعر بخونه و از انسانیّت بگه ولی یک ساعت بعدش یه مریض رو بخاطر اینکه بهش گفته دکتر و نگفته پروفسور توبیخ کنه! دلم واسه مادر و بچه‌ سوخت که می‌خوان مریض این بشن.
هیستوری رو که روی پرونده گذاشتم، اومدم و شروع کردم به ادامه‌ی درس. راحت مشغول بودم که صدای در زدن اومد و مریم در رو باز کرد. بعد از سلام و صبح بخیر گفت که پدرام مریض من نیست، اصلاً لیست امروز رو چک کردی؟ گفتم: مطمئنی؟ نه چک نکردم از همون دیشبی نوشتم. با هم رفتیم چک کردیم و دیدم ای وای! چندین تا مریض عوض شده و من تقسیم نکردم! دوباره شروع به تقسیم کردن کردم. مریض جدیدی گیر خودم هم اومد و هیستوری اونم نوشتم.
بعضی‌ها سه مریض جدید گیرشون اومده بود و خب این خیلی سخته. یکیشون هم تارا بود که از قضا امروز کشیک هم بود. وقتی که اومد تو بخش و سلام کردیم با یه نگاهی بهم گفت: پدرام آخه کسی به کشیک سه تا مریض جدید میده؟ بهش گفتم: مجبور بودم. دو روز دیگه تحمّل کن تموم میشه. گفت: سعی کن اون دو روز باقی مونده مریضا رو خوب تقسیم کنی! تهدیدش رو با لبخند پاسخ دادم و رفتم.
امّا فقط تارا نبود که معترض بود. چند نفر دیگه هم بودن و هر کی اعتراض می‌کرد من مریضاشون رو به مسیح یا حمید می‌دادم. می‌دونستم که تنها کسایی هستن که اعتراضی نمی‌کنن. دوتاشون پشت و پناه روتیشن تو شرایط سخت هستن.
دیدم حمید تنها ته راهرو نشسته و داره هیستوری می‌نویسه‌. رفتم باهاش صحبت کردم و داشتم بر می‌گشتم که بویی نا‌مطبوع رو حس کردم. مثل نم‌دادگی بود. به خودم گفتم: بوی بخش زنان جز این هم نباید باشه!
کنفرانس و مورنینگ که تموم شد با علی و درسا و مسیح سریع از بیمارستان فرار کردیم. انگار که زندانیایی بودیم که زندانبانشون یادش رفته در رو قفل کنه.

186 0 1 13 13

تجربه‌ی من از کتاب حرمت حیات، مجموعه‌ای از نوشته‌‌های پزشکِ فیلسوف و عارف آلبرت شوایتزر
آخر هفته بود و من با اینکه اضطراب امتحان زنان آرامشم را مختل کرده بود، نتوانستم از خواندن کتاب که عادت آخر هفته‌های من شده است صرف نظر کنم. واقعاً که از کتاب رهایی ندارم!
کتابی که خواندم گزیده‌ای از نوشته‌ها و سخنرانی‌های آلبرت شوایتزر است. او یکی از شخصیّت‌هاییست که وقتی زندگی‌اش را خواندم مبهوت شدم. البتّه قبل از خواندن کتاب با او آشنایی مختصری داشتم و آن هم به کتاب‌های کازانتزاکیس بر می‌گشت. کازانتزاکیس کتاب سرگشته‌ی راه حق را به او تقدیم کرده و در گزارش به خاک یونان از دیدارش با او یاد کرده است.

شوایتزر ابتدا در الهیات تحصیل کرد و کشیش شد. همزمان موسیقی و فلسفه را نیز به صورت آکادمیک فرا گرفت. هنوز زمان بسیاری از فارغ‌التحصیلی‌اَش نگذشته بود که پزشکی را نیز آموخت. پس از آن به آفریقا رفت تا بیمارستانی برای بومیان آفریقا تاسیس کند. می‌گویند که آن بیمارستان تا پنجاه سال معبدی در دنیای معاصر تلقی می‌شد.
هدفش از این کار، این بود که او می‌خواست زندگی خود را تبدیل به استدلال خود کند. عقائدش در الهیات و تاکیدش بر تعهد فردی با نگاه متداول آن دوره تفاوت داشت. امّا به جای وارد شدن به جدل و حتّی گفتگو، مصمّم شد که افکارش را در واقعیات زندگی به بوته‌ی آزمایش بگذارد.
علاوه بر این، آثار تالیفی زیادی نیز از خود به جا گذاشت و دید تازه‌اش در اخلاق او را به یکی از غول‌های این علم در قرن بیستم تبدیل کرد. کار‌های خیریه‌اش در آفریقا و تلاش‌های علمی او جایزه‌ی نوبل صلح را برایش به ارمغان آورد.
فلسفه‌ی اخلاق او به حرمت حیات معروف است. به این معنا که هر چیزی که حیات دارد(چه انسان و چه سایر موجودات) مقدّس است و باید به هر نوع زندگی احترام گذاشت و به کم کردن رنج آنها همّت گماشت. به دلیل اینکه احترام به حقوق حیوانات در این مکتب دیده می‌شود، برخی این مکتب را شبیه به آیین بودایی دانسته‌اند. خود شوایتزر امّا در پاسخ به این می‌گوید: امیدوارم که مکتب من و مکتب بودایی این قدر سطحی نباشند!
او اخلاق را این چنین تعریف می‌کند: اخلاق یعنی مسئولیّتی بی‌حد و حصر نسبت به هر آنچه که دارای حیات است. و در جای دیگری می‌گوید: سنگ بنای اخلاق این است که خود را با هر آنچه در اطرافمان می‌گذرد_ نه تنها در زندگی آدمیان، بلکه در زندگی تمامی موجودات_ یکی بدانیم.

قسمت‌هایی از متن کتاب
🔶 نهاد‌های سازمان‌یافته‌ی سیاسی و اجتماعی و مذهبی زمان ما همه در کارند که فرد را به سمتی سوق دهند که عقایدش را از رهگذر تفکّر خود کسب نکند، بلکه آنچه را به صورت آماده بر او عرضه می‌کنند به عنوان عقیده‌ی شخصی برگیرد و بپذیرد. هر انسانی که روحاً آزاد ولی دارای استقلال اندیشه باشد از نظر این نهاد‌ها وصله‌ای ناجور و حتی موجودی عجیب است؛ چرا که آن گونه که آنها می‌خواهند به ذوب شدن و محو شدن در این نهاد‌ها تن نمی‌دهد. امروز همه‌ی نهاد‌ها بیش از آنکه در پی استحکام بخشیدن به ارزش روحانی و معنوی اندیشه‌های خود و افراد تحت امر خود باشند به دنبال زدودن هر چه بیشتر تکثّر‌ها و طرد انسان‌هایی هستند که اندیشه‌ای متفاوت با آن‌ها دارند. و اینگونه است که اوج قدرت خود را در تهاجم و تدافع می‌یابند. (ص ۷۶)

🔶 مادام که آرمان‌های من زنده‌اند، من زنده خواهم بود. (ص ۶۳)

🔶️ چه قدرت درونی شگرفی وجود دارد در همجواری روحانی و معنوی با انسانی دیگر! چه رقّت‌انگیز و بی‌یار و یاور است انسان، آنگاه که همنشین روحانی ندارد، آنگاه که نه کسی می‌فهمدش و نه به ادامه‌ی راه می‌خواندش. بسی ترحّم‌انگیز‌تر از او کسی است که چنین نیازی را در دل خود حس نمی‌کند! (ص ۶۰)

🔶️ نمی‌توان انتظار داشت که فیلسوفان رومانتیسیست باشند؛ امّا به یاد داشتن این نکته هم مهم است که فیلسوف نباید فقط به تکنیک‌های خردورزی و استدلال یا به ماده و فضا و ستارگان بپردازد، فیلسوف باید به انسان نیز دل مشغول بدارد. ذهن فیلسوف نباید تنها انباشته از چگونگی رابطه‌ی یک کهکشان با کهکشانی دیگر یا نسبت یک واقعیّت با واقعیّتی دیگر باشد. آنچه باید بخش مهمی از جستجوی فیلسوفان را شکل دهد رابطه‌ی انسان با کل کائنات است. بیش از اندازه خشک و تهی بودن از احساس نیز آفتی است که باید نسبت به آن هوشیار بود. (ص ۲۳)

🔶 من نیز مانند هر انسان دیگری، سرشار از تضاد‌ها و تناقضات هستم. (ص ۲۶)

🔶 به محض اینکه آدمی وجود خود را دیگر نه چیزی بدیهی و ابدی بلکه پدیده‌ای ژرف و شگرف و اسرار‌آمیز بداند، اندیشه آغاز می‌شود. (ص ۲۷)
https://t.me/mybookschannell/12
#از_کتاب‌ها


آنان که ایمانشان با خود‌خواهیشان همواره عجین است و مذهب در عین حال برایشان پایگاهی از حیثیت اجتماعی و یا منبعی از تغذیه‌ی اقتصادی نیز هست، ناچار نمی‌توانند در برابر آن (خود‌آگاهی ما و تکوین ایدئولوژیک اسلام) بی‌تفاوت بمانند.

دکتر شریعتی
کتاب تولد دوباره‌ی اسلام، نشر الهام، صفحه‌ی ۱۲
https://t.me/mybookschannell/11
#از_کتاب‌ها


به مناسبت روز قلم
امروز روز قلم است؛ پلی بین ذهنیات و عینیات. قلم‌مویی که رنگهایش کلمات است و تابلو‌اَش کاغذ. همان که دلواپسی درونی نویسنده را با آهنگ دلنشین واژه‌ها تسکین می‌دهد. سازیست که نگاه صاحبش را به موسیقی‌ با شکوه کلمات مبدّل می‌سازد.
دست گرفتن قلم الحق که دشوار است. مسئولیّت دارد. گاهی قلم در دست صاحبش می‌لرزد. یادم می‌آید که اوائل به این سختی‌ها باور نداشتم. با ساده‌دلی می‌گفتم: وفاداری به قلم که کاری ندارد! تنها کافیست خودت باشی و بنده‌ی سلائق خوانندگان و اربابان قدرت نشوی. ذره‌ای جرئت می‌خواهد و کمی شرافت. امّا اکنون می‌دانم که اشتباه می‌کردم. خیلی اوقات آدم می‌ماند این حرف را بزند یا نه؟ گویی خودش سانسورچی خودش می‌شود.
از اینها که بگذریم، هر قلم یعنی یک انسان. قلم به تنهایی که نمی‌نویسد! پس احترام به اصالت قلم یعنی ارج نهادن اصالت انسان. قلم را شکستن نیز یعنی شکاندن روح آدمی. قلم دست هر کسی باشد شکل روح او را به خود می‌گیرد. یکی همه چیز را عاشقانه می‌بیند. دیگری رنگ پوچی را بر بوم دنیا می‌پاشد. تشویش کسی نوشته‌هایش را به لرزه می‌اندازد. دیگری همه چیز را سیاسی_اجتماعی می‌بیند و غیره.
اگر که چرخش قلم را تنها به یک صورت بپذیریم، در واقع انسان را تنها در یک بعد به رسمیّت شناخته‌ایم. البته این به معنی برابر بودن ارزش انواع نوشته‌ها نیست. من نمی‌توانم بپذیرم که کسی که صرفاً توصیف‌گر طبیعت است با کسی که آوانگارد ترّقی اجتماعی است برابرند.
امّا قلم در هر دستی که نمی‌چرخد. دست باید ورزیده باشد. خوراک می‌خواهد. طرحی نو نیاز دارد. خاکی حاصلخیز می‌خواهد تا جوانه زند و بار دهد. و چه بار نیکویی! نه یک نسل و دو نسل، بلکه هزاران نسل از آن تغذیه می‌کنند. جمله‌ای داریم به این مضمون که: هزار صفحه خواندن، یک صفحه نوشتن! این به مفهوم پایبند بودن به گذشتگان نیست. قلم که رسالتش شکستن زنجیر‌هاست هرگز سکون را نمی‌پذیرد. سکون، مرگ اندیشه است. و مرگ اندیشه، مرگ انسان است.

آه، ای انسان!
تو می‌توانی با قلمت
جهانی را به لرزه در آوری.
تنها اگر قدرت کلمات را بدانی.
کلمات حذف نمی‌شوند.
کلمات گریه نمی‌کنند.
می‌گریانند!
کلمات بیشتر از هزاران زاری و شیون
وجدان ظالم را بیدار می‌کنند.
پس ای انسان
قلمت را با قدرت به دست بگیر
و به یاد داشته باش که
تو با قلمت
به تنهایی از لشکر پر شوکت و هیبت زر و زور و تزویر توانا‌تری!

https://t.me/mybookschannell/10
#گفتگویی‌_با_خود


مانند کتابی خوانده نشده در کتابخانه هستم‌.
همانقدر طرد شده
و در حسرت خوانده شدن مانده.
امّا چه فایده؟
در این دنیا فریاد برای درک شدن را
به خودنمایی تفسیر می‌کنند.
پس همان بهتر که
در ویترین کتابخانه بمانم.
در انتظار روزی که دستی
غبار از وجودم بتکاند.

#گفتگویی‌_با_خود


وجودم
به زورقی در دریایی نا‌آرام می‌ماند.
بی‌جهت
به این سو و آن سو می‌رود.
تلاشش
مانند آب در هاون کوبیدن است.
نظمی ندارد.
با بادبان و پارویی شکسته
به دنبال ایمانی برای لنگر انداختن می‌گردد.
ایمان به برترین چیز‌ها
سفر حیاتم را بی‌‌مخاطره نمی‌سازد
بلکه تنها مخاطرات را برایم شیرین می‌کند.
پس مرا با طوفان بخاطر بسپار.
و اگر از من پرسیدند
به آنها بگو:
او طوفانی بود طوفان ساز.

#گفتگویی‌_با_خود


من، مسیح و استاد کسرائیان
+ پاشو مسیح، امروز بریم درمونگاه. استاد کسرائیان میشینه‌.
- جدی؟ تا بریم.
روز من اینطوری شروع شد. با هم رفتیم درمونگاه‌. انگار می‌دونستیم قراره متفاوت باشه. اصلاً این استاد همه چیش با بقیه فرق می‌کرد. از حرف زدن با طمانینش تا آموزش دادنش. از برخورد با مریضا تا ارتباط فرا استادی با دانشجوهاش.
تا ما رو دم در کلینیک دید گفت: امتحاناتون اصلاً خوب نبودا!
حق هم داشت. البته امتحانی که گرفته بود سنجیدن درس خوندن تنها نبود، می‌خواست استدلال بالینی ما رو بسنجه که ناامیدش کرده بودیم. با مسیح شروع کردیم به توجیه کردن، ولی خودمون هم می‌دونستیم که داریم ماست‌مالی می‌کنیم!
طبق معمول درمونگاه‌ها مشغول مریض گرفتن شدیم. متوجه شدم استاد از اتاقش اومد بیرون. آخه عجیبه استادی تو اون غلغله دست از کارش بکشه. امّا عجیب‌تر از این دلیل بیرون اومدنش بود! شخصاً برای پیگیری مشکل یه مریض رفته بود. همون موقع در گوش مسیح گفتم: ببین چه خفنه! مسیحم با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد.
بعد که برگشت، با مسیح و بچه‌ها دونه‌دونه مریض‌ها رو معرفی می‌کردیم که یکهو گفت: دکتر صادقی این کتابه چیه دستت؟
می‌دونستم کتاب‌ می‌خونه، بخاطر همین براش گزارش به خاک یونان کازانتزاکیس رو گرفته بودم. گفتم: استاد این کتاب برای شماست. لبخندی زد و گفت: بده ببینم.
هدیه رو تقدیمش کردم. قول داد امشب شروع کنه کتاب رو. مگه چه چیزی بیشتر از این منو خوشحال می‌کرد؟
تعداد مریض‌ها زیاد بود. ولی حوصله‌ی او و ما بیشتر. نکات جالب هر مریض رو به ما می‌گفت. اگه وقفه‌ای هم بین مریض‌ها میفتاد در مورد اصلاح سبک زندگی می‌گفت. صبحونه بخورین، ورزش کنین و سالم باشین‌ و از این حرفا. اینا حرفایی هست که همه میزنن، ولی خیلی کمن کسایی که خودشون هم به چیزایی که میگن عمل کنن.
بلاخره درمونگاه تموم شد. ازش درخواست کرده‌ بودم که با هم عکس بگیریم. عکسو که گرفتیم، مرخصمون کرد. با مسیح داشتیم بر‌ می‌گشتیم که بهش گفتم: مسیح، استاد واقعی به این میگن!
https://t.me/mybookschannell/9

Показано 20 последних публикаций.

88

подписчиков
Статистика канала