من، مسیح و استاد کسرائیان + پاشو مسیح، امروز بریم درمونگاه. استاد کسرائیان میشینه.
- جدی؟ تا بریم.
روز من اینطوری شروع شد. با هم رفتیم درمونگاه. انگار میدونستیم قراره متفاوت باشه. اصلاً این استاد همه چیش با بقیه فرق میکرد. از حرف زدن با طمانینش تا آموزش دادنش. از برخورد با مریضا تا ارتباط فرا استادی با دانشجوهاش.
تا ما رو دم در کلینیک دید گفت: امتحاناتون اصلاً خوب نبودا!
حق هم داشت. البته امتحانی که گرفته بود سنجیدن درس خوندن تنها نبود، میخواست استدلال بالینی ما رو بسنجه که ناامیدش کرده بودیم. با مسیح شروع کردیم به توجیه کردن، ولی خودمون هم میدونستیم که داریم ماستمالی میکنیم!
طبق معمول درمونگاهها مشغول مریض گرفتن شدیم. متوجه شدم استاد از اتاقش اومد بیرون. آخه عجیبه استادی تو اون غلغله دست از کارش بکشه. امّا عجیبتر از این دلیل بیرون اومدنش بود! شخصاً برای پیگیری مشکل یه مریض رفته بود. همون موقع در گوش مسیح گفتم: ببین چه خفنه! مسیحم با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد.
بعد که برگشت، با مسیح و بچهها دونهدونه مریضها رو معرفی میکردیم که یکهو گفت: دکتر صادقی این کتابه چیه دستت؟
میدونستم کتاب میخونه، بخاطر همین براش گزارش به خاک یونان کازانتزاکیس رو گرفته بودم. گفتم: استاد این کتاب برای شماست. لبخندی زد و گفت: بده ببینم.
هدیه رو تقدیمش کردم. قول داد امشب شروع کنه کتاب رو. مگه چه چیزی بیشتر از این منو خوشحال میکرد؟
تعداد مریضها زیاد بود. ولی حوصلهی او و ما بیشتر. نکات جالب هر مریض رو به ما میگفت. اگه وقفهای هم بین مریضها میفتاد در مورد اصلاح سبک زندگی میگفت. صبحونه بخورین، ورزش کنین و سالم باشین و از این حرفا. اینا حرفایی هست که همه میزنن، ولی خیلی کمن کسایی که خودشون هم به چیزایی که میگن عمل کنن.
بلاخره درمونگاه تموم شد. ازش درخواست کرده بودم که با هم عکس بگیریم. عکسو که گرفتیم، مرخصمون کرد. با مسیح داشتیم بر میگشتیم که بهش گفتم: مسیح، استاد واقعی به این میگن!
https://t.me/mybookschannell/9