#پارت_ 117
نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود.رو به امیر گفتم:
_پس چرا اينجا هیشکی نیس؟
لبخند کمرنگی زد و گفت:
_جشن داخل ویلاس عزیزم.
شونه به شونه ی هم راه افتادیم.طبق گفته ی امیر جشن تولد داخل ویلا بود.موزیک شاد فضا رو پر کرده بود.همه جا آذین بسته شده بود.سمت چپ سالن میز و صندلی هایی با روکش طلایی رنگ چیده شده بود و سمت راست سالن رو هم به پیست رقص اختصاص داده بودند؛عده ای مشغول رقص بودند و عده ای هم مشغول عیش و نوش بودند.
امیر دستم رو گرفت و اشاره کرد بریم بشینیم.باهاش همراهی کردیم.
روی صندلی کنار هم نشستیم.صدای آهنگ خیلی بلند بود و نمیتونستم با امیر حرف بزنم اخه کنجکاو بودم میخاستم بپرسم پس دختر عموش کجاست؟!
با نگاهم همه جارو پاییدم ولی پیداش نکردم من که تا حالا ندیده بودمش فقط میدونستم چشماش آبی رنگ و قد بلند و لاغر؛ولی کسی در این میان با این مشخصات به چشمم نخورد.
کلافه سرم رو برگردوندم و به امیر نگاه کردم.اونم نگاهش رو به من بود.کلافگیم رو فهمید و آروم دستمو فشرد.من اصلا از جشن و اینا خوشم نمیومد ولی بخاطر امیر و محض ارضای کنجاویم راضی شدم بیام.
محو نگاه امیر بودم که صدای یه دختر که امیر رو مخاطب خودش قراره بود به گوشم رسید:
_امیر جان چرا اینجا نشستی؟
سرم رو برگردوندم و نگاهش کردم.مطمئن بودم مهتاب هست دختر عموی امیر.اینو از لحن حرف زدناش فهمیدم.طبق شنیده هام دختر خوشگلی بود.موهاشو فر ریزی کرده بود با آرایشی غلیظ؛چشماش از خوشحالی برق میزد.اصلا از نگاه هاش خوشم نمیومد.
بی هیچ توجهی به من به امیر نزدیک تر شد و دستش رو به سمتش دراز کرد.امیر با خنده از جاش بلند شد و بر خلاف تصور من دستش رو فشرد و سپس...
نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود.رو به امیر گفتم:
_پس چرا اينجا هیشکی نیس؟
لبخند کمرنگی زد و گفت:
_جشن داخل ویلاس عزیزم.
شونه به شونه ی هم راه افتادیم.طبق گفته ی امیر جشن تولد داخل ویلا بود.موزیک شاد فضا رو پر کرده بود.همه جا آذین بسته شده بود.سمت چپ سالن میز و صندلی هایی با روکش طلایی رنگ چیده شده بود و سمت راست سالن رو هم به پیست رقص اختصاص داده بودند؛عده ای مشغول رقص بودند و عده ای هم مشغول عیش و نوش بودند.
امیر دستم رو گرفت و اشاره کرد بریم بشینیم.باهاش همراهی کردیم.
روی صندلی کنار هم نشستیم.صدای آهنگ خیلی بلند بود و نمیتونستم با امیر حرف بزنم اخه کنجکاو بودم میخاستم بپرسم پس دختر عموش کجاست؟!
با نگاهم همه جارو پاییدم ولی پیداش نکردم من که تا حالا ندیده بودمش فقط میدونستم چشماش آبی رنگ و قد بلند و لاغر؛ولی کسی در این میان با این مشخصات به چشمم نخورد.
کلافه سرم رو برگردوندم و به امیر نگاه کردم.اونم نگاهش رو به من بود.کلافگیم رو فهمید و آروم دستمو فشرد.من اصلا از جشن و اینا خوشم نمیومد ولی بخاطر امیر و محض ارضای کنجاویم راضی شدم بیام.
محو نگاه امیر بودم که صدای یه دختر که امیر رو مخاطب خودش قراره بود به گوشم رسید:
_امیر جان چرا اینجا نشستی؟
سرم رو برگردوندم و نگاهش کردم.مطمئن بودم مهتاب هست دختر عموی امیر.اینو از لحن حرف زدناش فهمیدم.طبق شنیده هام دختر خوشگلی بود.موهاشو فر ریزی کرده بود با آرایشی غلیظ؛چشماش از خوشحالی برق میزد.اصلا از نگاه هاش خوشم نمیومد.
بی هیچ توجهی به من به امیر نزدیک تر شد و دستش رو به سمتش دراز کرد.امیر با خنده از جاش بلند شد و بر خلاف تصور من دستش رو فشرد و سپس...