ماهی


Гео и язык канала: не указан, Английский
Категория: не указана



Гео и язык канала
не указан, Английский
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: نیم‌سُل
It’s like we were cursed to feel these moments
Feels like we’re asleep in an endless mess
Our little scars they never mend
We may fall in love but we stay unkissed

We wander in an unknown voice

The ashes painted my name
Right on the waves of sadness
The candles burned her dead mistakes
His blazing roots will stay hidden


We wander in an unknown voice

-v












Feeling the warmth of sun on my face 
My arms , my ankles 
Like a big hug 
I welcome it 
Taking a deep breath 
In 
And out 
The smell of grass 
The smell of flowers
Filling my lungs 
I close my eyes 
And lie on my back 
I can hear the birds 
Singing their hearts out 
Children playing in the distance 
I can hear the wind playing with the branches 
Dancing with the leaves 
Cold lemonade in my hand 
Dripping all over my legs 
Small drops 
Exploring my skin 
The ephemeral joy running through my veins 
I push away the bad thoughts 
The self destructive remarks 
Not today 
Maybe later 
Today I become one with nature 
I want to lie on the grass 
And embrace it all 
I want the sun to blind me 
I want the branches to caress me 
Reaching everywhere 
Until I'm nothing but green 
Still and silent 
My hair to become little nests 
My body 
A place to live 
And all I would think about 
Is the connection 
The synchronicity 
My body is tingling from the thought 
Yearning to become one with nature 
To detach myself from this place
These people 
My head is spinning 
From the heat 
My ice cubes melted 
My skin reddish 
Maybe I should go back 
Or die happy in the sun


Untitled - Elmira Yari


Репост из: نیم‌سُل
Where the wild flowers grow
A black melody is sung by a crow
He seeks love yet his heart is sore
The dark wings protecting his soul

The light touched the bird’s tears with love
A sunflower was born with a smile
Oh her yellow petals were wide
He flew by her side

The crow cried that day:
“please my flower
Kiss my black feathers”
The crows cried that day
For his heart
For his heart

She asked the bird for a song
While holding his heart in her arms
His darkness spread through her eyes
She broke yet danced to his song

The crow cried that day:
“please my flower
Kiss my black feathers”
The crows cried that day
For his heart
For his heart

-vania


شبا وقتی چراغا رو خاموش می‌کنم، تا وقتی که خوابم ببره منتظر می‌مونم ببینم اتفاقی میفته یا نه. 
داداشم همیشه می‌گفت:«یادت نره در کمدت رو ببندیا! هیولا ها منتظر یه بهونن تا بیان ببرنت.» 
بعد از اون حرفش تا چند شب در کمدم رو باز می‌ذاشتم. کسی نیومد. با خودم گفتم احتمالا هیولای کمد من خجالتیه. شایدم اون از من می‌ترسه. برای همین براش نامه نوشتم که دوسش دارم و می‌‌فهمم اگه دوست نداره خودش رو نشون بده. 
نامه رو گذاشتم ته کمدم. 
روز بعدش نامه اونجا نبود، ولی یه ساز‌دهنی قرمز ته کمدم افتاده بود. 
بهم ساز کادو داده بود. 
ولی من که بلد نبودم ساز بزنم. چند وقت سازدهنی پیشم بود و نمی‌دونستم باهاش چی کار کنم. اگه انقدر خجالتی نبود، شاید میومد و یادم می‌داد. 
هیولا ها سازدهنی می‌زنن. این عجیبه نه؟ 
شاید چون ساز دیگه ای تو کمد جا نمی‌شه. آره، فکر کنم برای همینه. 
یه شب چراغ رو خاموش کردم و رفتم تو تختم که بخوابم. 
سازدهنیم رو لبه ی قفسه کتابخونم گذاشتم و دیدم که مهتاب براقش کرد. 
به کمدم نگاه کردم. می‌دونستم قرار نیست کسی بیاد بیرون ولی بهش لبخند زدم. 
به پنجرم نگاه کردم. 
ماه، لبخند سفید یه گربه بود. 
خونه ها ساکت بودن و پنجره هاشون تاریک. 
بدنم گرم شد و چشمام سنگین شدن.
تا خواب اومد منو ببره، یهو صدای یه موسیقی قشنگ از توی کمدم اومد. 
صدای سازدهنی. 
نشستم. هیولام بود. از پشت کمد داشت ساز می‌زد. سکوت کرد. 
«می‌خوای بهت یاد بدم؟» ازم پرسید. صداش نرم بود. 
در کمد رو باز کردم. روی لباس هام نشسته بود. 
صورتش بنفش بود و لباسش از ابرای آبی. دو تا شاخ گوزن هم روی سرش داشت. یه سازدهنی قرمزم دستش بود. 
ازش پرسیدم: «دیگه نمی‌ترسی؟» 
گفت: «نه، دیگه نمی‌ترسم.» 
یکم نگاهم کرد.
«سازت رو بذار جلوی لبت. شروع کن.» 
فوت کردم. هیچ صدایی نیومد. 
«فوت نکن، باهاش حرف بزن.» 
«باهاش حرف بزنم؟»
«آره.»
«چی بگم؟»
«هرچیزی که دوست داری بگی.» 
گذاشتمش جلوی لبم. تا اومدم حرف بزنم، کلمه هام رفتن تو ساز و بعد صدای سازدهنیم اومد. 
بامزه بود. براش از همه چیز گفتم تا اینکه دیدم از سازم یه ستاره بیرون اومد و رفت به سمت پنجرم و بعد تو آسمون. 
هیولام گفت: «با هر ملودی یه ستاره به دنیا میاد.» 
این شد که شبا با هیولام ساز می‌زدیم و ستاره ها مثل ماهی از سازدهنیامون به سمت آسمون شنا می‌کردن. 
می‌ذاشتیم کلمه ها نت بشن. 
شبا وقتی چراغا رو خاموش می‌کنم، تا وقتی که خوابم ببره منتظر می‌مونم ببینم اتفاقی میفته یا نه.


عنوان: سازدهني
نقاش و نويسنده: وانيا بلورچيان


The man stands on the edge of the bridge
Says well this is it, this is where I finish
My life is a series of painful events
Got no one to love, no job to want
Not even a fly will be bothered if I die
So what is life without hope, love?
My heart is a empty dusty room
Nothing can change my mood
So why should I live?
Why should I waste all this time on such a sad little life?
Suddenly he heard a faint voice
Calling out to him
He turned around
Then saw a little girl in a red dress
Little girl said: what are you doing?
The man annoyed with her presence
Told her to scram, silly little princess
But she didn't move, didn't even care
Said with persistent: you'll fall be careful!
The man said smirking: if I do I'll be grateful!
The little girl asked: do you want to hear a song?
The man answered: not even a little!
Stubborn little girl sang anyways
"When the blossoms bloom
Spring comes running
It'll wash away all the gloom
Won't you come with me
To the big old park
So we could be free
And nothing will be dark"
The man remembers her sister
And all the times he had played
In the spring spirit
Under the blooming trees
Remembering his good memories
Washes some of his sadness away
But then again he hadn't seen her sister for ages
Quiet little mouse! Get back to your house
Let me die in piece
The little girl smiled, said okay bye!
If you see God tell him I said hi!
Such a rude creature
Thought the sad man
Let's get this over with then
Said with nervousness
He Closed his eyes, trying to let go
Trying to make his body fly
But then he couldn't
I can't even do this right,he thought
There must be something that's keeping him alive
Doesn't let him put everything behind
Was it the promise of another spring?
It's all her fault, he said with anger
He steps away from the edge
Sits on the floor
Smells the air, the chilly wind
Thinks:well I can do this a few more days
I can put up with this ruthless beauty
This inconsiderate beast we call life
With some coffee and music
With a good book and an afternoon walk
This intolerable tragedy
Can get a little bit better 


Doesn’t really have a name, sorry - Elmira Yari


سلام؛
اميدوارم خوب باشيد.
خيلي وقته كه واتپد مثل قبل نيست؛ دلايل مختلفي داره اما شايد دليل اصليش سن فن گرل ها باشه!
از اين رو من دلم مي خواد اينجا همچنان فعال باشه و نوشته هاي شما رو هر چند كه غير ادبي هستند، هر چند كه شايد فقط و فقط از روي فن گرلي باشند بخونم و دلم مي خواد ديگران هم نوشته هاي شما نوجوونها رو ببينند. ببينند كه چه قدر با احساس هستيد، مي بينيد، درك مي كنيد، بي چاره ايد و چه فانتزي هايي داريد.
از اين رو از اين به بعد اگر به من اعتماد كافي داريد مي تونيد داستان هاي كوتاهتون، نمايشنامه ها، نقدها، دلنوشته ها، شعرها و هر نوع نوشته ي ديگري، حتي انشاهاتون رو براي من ايميل كنيد و من با اسم خودتون يا اگه دوست داريد به صورت ناشناس اينجا مي ذارم. حتي مي تونيد نوشته هاتون رو به صورت قسمتي براي من بفرستيد.
شايد اينجا تبديل شد به يه مجله ي انلاين براي شما نوجوون ها.

اين ايميل منه:
sayna.shafie@gmail.com

خوش حال مي شم ازتون بخونم.






Репост из: paperback




Репост из: peachyharold


Репост из: دهار
صد و شش سال پیش، توی چنین روزی، آلبر کامو توی یک خانواده‌ی فقیر به دنیا اومد. دریا رو دید. آفتاب رو حس کرد. سوخت. خندید. بیمار شد. کتک خورد. دوید. خندید. ادامه داد. بزرگ شد.
باهوش بود و روشن. حساس بود و عاقل. بزرگ می‌شد و می‌فهمید و می‌فهموند. مهربون بود. لبخند می‌زد. می‌نوشت. مبارزه می‌کرد. آفتاب، توی ابری‌ترین و گرفته‌ترین روزها، شونه‌ به شونه‌اش قدم بر می‌داشت.
پدر شد. عاشق شد. جنگید –چقدر جنگید؛ برای خیلی چیزها... برای نور، برای انسانیت، برای بچه‌هایی که توی جنگ‌ها تلف می‌شدن، برای عشق و کلمات و شرافت... برای شرافت جنگید. تنها بود.
دوستش داشتن و تنها بود. عشق می‌ورزید و تنها بود. همه تنهاییم، اما تنهایی بعضی از ما کامل‌تر و زیباتره، غم بیشتری داره، شعف بیشتری... به قدری که «تنها» تبدیل به صفت می‌شه. تنها برای آلبر کامو، صفت بود، ویژگی بود؛ واژه‌ای که پابه‌پای آفتاب دنبالش می‌کرد.
با آفتاب و تنهایی و عشق نفس می‌کشید و زندگی رو می‌فهمید. با ریه‌های دردناک نفس می‌کشید، می‌سوخت، می‌سوخت، می‌سوخت و لبخند می‌زد و زندگی رو می‌فهمید. تا ته ناامیدی رفت و امید رو پیدا کرد. تا مرگ رفت و زندگی رو در آغوش گرفت. یاد داد. هنوز داره یاد می‌ده؛ کلماتش موندن. می‌مونن... چون خورشید می‌تابه، سال‌ها و سال‌ها و سال‌هاست که شب و روز به زمین می‌تابه؛ حتا اگر هیچ آدم بینایی روی زمین باقی نمونه، می‌تابه. خورشید هیچ‌وقت برای دیده شدن نیومد؛ فقط اومد که گرم کنه، مواظب باشه، بزرگ کنه و عشق بورزه. دست تنها اومد که به دریا بتابه و بارون بباره. اومد برای زندگی. و زندگی... چه چیزی از زندگی شگفت‌انگیزتره؟

Показано 20 последних публикаций.

150

подписчиков
Статистика канала