شَب که میشود دَر و دیوارِ اتاق میخواهند رویِ سینهاَم آوار شوند . هوا کَم میشود . حِس میکنم چیزی کم است و هر چه نگاه میکنم نمیفهمَم چیست .
همه چیز تو را به یادَم میآورد؛
عقربهیِ ساعتی که مرا یاد زَمانی که رفتی میاندازد . دوازدَه و پنجاه و یک دقیقه و ده ثانیه شَب بود ..
چراغ خوابِ قدیمیِ رویِ میز را نگاه میکنم .. "آخ خدارو شُکر این چراغ زندَست هنوز .. میترسَم بسوزه و شَبا وقتی خوابی نتونم نیگات کنم .." این جمله را هر شَب وقتی روشنَش میکردی با صدایِ بلند طوری که من بشنوَم میگفتی ..
به سقف خیره میشوم .. هنوز هم با همان ترَکِ قدیمی و عَمیق سر پامانده و هنوز مَن و خیالت را زیرِ خودش نگهداشتِه ..
روی بالشَت دست میکشم، جای خالیات را بو میکشم، که اگر بودی مثل هر شَب بر گونهاَت دست میکشیدم و موهایَت را بو ..
ولی نیستی و این اصلا برایَم خوشایند نیست که جایت را رختخوابِ خالیات گرفته ..
پشتَم را میکنم به جایِ خالیات، پتویَم را در بغلَم فشار میدهم و بغضَم را قورت میدهم .. چقدر دلم میخواست اینجا بودی، از پشت بغلم میکردی، پشتِ گوشم را میبوسیدی و میگفتی " اگر یِک شب نبوسمِت شبم صبح نمیشه میترسَم معتادَت شده باشم" و من هَم همان موقِع آرزو میکردم شده باشی ..
شب که میشود خانه میشود قبرِستان .. میشود جَهنم ..
شب که میشود هِزار بار میمیرم و زنده میشوَم از این نبودنِ تو خالیات ..
و ای کاش میشد این شَبها هزار بار مُرد و یک بار کمتر زندِه شد ..!
#پگاه_صنیعی
@pegah_saniee💛
@zahi_heydarii