از روز های پر استرس خانوادم میتونم به اون روز اشاره کنم.
امروز موقع مرتب کردن اتاقم این رو دیدم. برای سال ۹۷.اردیبهشت. اون روزهایی که تازه جراحی کرد بودم و اینجا برای باز کردن پانسمان و اینا دکتر رفتیم. جواب ازمایشم خرداد اومد.یادمه فرداش امتحان عربی داشتم و اشتباه برداشت کردن از حرف منشی دکتر و اینکه همه فکر کردن سرطان دارم. میدونید مامانم کلی گریه کرد البته که قایمکی من.امتحان نخونده بودم گفتم ۶ بیدارم کنید بخونم حالا که قراره فردا زود بریم بیمارستان. اونشب بابایی اصلا نخوابید و مامانم مثل اینکه بیدار بود. ولی من خیلی ریلکس بودم نمیدونم باورش نکرده بودم یا انقدر اعتماد به نفس داشتم که فکر میکردم سرطان چیزی نیست. یادمه اونروزا بابابزرگم هم سرطان داشت و شیمی درمانی میکرد و اره خانوادم حس میکردن بدبخت ترین آدم دنیا هستن. این همه چیز یهو اوار شده بود
از سخت ترین روز های زندگی خانوادم بود.
تموم اون روز بابایی میگفت نه دزدی کردم
نه مال مردم رو خوردم و....
و از اینجا تا اهواز همش همین رو میگفتن.
اگه خدا هوامون رو داشت این نمیشد و اینطور حرف ها.
تهش که چیزیم نبود اما قدر ادمهای اطراف رو بیشتر دونستن؟!
امروز موقع مرتب کردن اتاقم این رو دیدم. برای سال ۹۷.اردیبهشت. اون روزهایی که تازه جراحی کرد بودم و اینجا برای باز کردن پانسمان و اینا دکتر رفتیم. جواب ازمایشم خرداد اومد.یادمه فرداش امتحان عربی داشتم و اشتباه برداشت کردن از حرف منشی دکتر و اینکه همه فکر کردن سرطان دارم. میدونید مامانم کلی گریه کرد البته که قایمکی من.امتحان نخونده بودم گفتم ۶ بیدارم کنید بخونم حالا که قراره فردا زود بریم بیمارستان. اونشب بابایی اصلا نخوابید و مامانم مثل اینکه بیدار بود. ولی من خیلی ریلکس بودم نمیدونم باورش نکرده بودم یا انقدر اعتماد به نفس داشتم که فکر میکردم سرطان چیزی نیست. یادمه اونروزا بابابزرگم هم سرطان داشت و شیمی درمانی میکرد و اره خانوادم حس میکردن بدبخت ترین آدم دنیا هستن. این همه چیز یهو اوار شده بود
از سخت ترین روز های زندگی خانوادم بود.
تموم اون روز بابایی میگفت نه دزدی کردم
نه مال مردم رو خوردم و....
و از اینجا تا اهواز همش همین رو میگفتن.
اگه خدا هوامون رو داشت این نمیشد و اینطور حرف ها.
تهش که چیزیم نبود اما قدر ادمهای اطراف رو بیشتر دونستن؟!