غالب کسایی که ناراحتیهاشونو بروز نمیدن تصورشون اینه که: «خب چرا باید بگم و فلانی رو هم ناراحت کنم؟ اونکه نمیتونه کاری برام بکنه، فقط غصهشو بیشتر میکنم.»
دربارهٔ این فکر باید بگم متأسفانه برعکس اونطور که بهنظر میآد اصلاً «خیرخواهانه» نیست:) چرا؟ چون شما آدمهای امن زندگیتونو از دیدن روی خستهٔ غمزدهٔ ناقص فلکزدهتون محروم میکنید. اونوقت این تصور در اونها ایجاد میشه که شما قوی و نفوذناپذیرید. پس چند تا اتفاق میافته:
یا از اینکه خودشون غمگین و مضطرب و افسردهن معذب میشن و چیزی بهتون نمیگن و بینتون فاصلههای نامرئی هی جدیتر و جدیتر میشه
یا دچار یه جور وابستگی بیمارگونه به شما میشن چون شما رو خیلی قوی و فوقالعاده دیدهن
یا هرگز نمیفهمن کی حالتون بَده و همیشه ازتون توقع دارن سرحال و زنده و فعال باشید و هروقت چنین نباشید دنیاشون بههم میریزه
و یا... .
از طرف دیگه «من دردامو نمیگم چون نمیخوام بقیه رو ناراحت کنم» بهنظر من حتی یه نگاه خودمرکزبینی مستتر تو خودش داره! یعنی چی؟ یعنی انگار غم شما انقدر بزرگه، انقدر غوله، انقدر خاصه که دیگری تا ازش خبردار بشه سر به بیابون میذاره و دیوونه میشه و عقلشو از دست میده! نه جانم! از این خبرا نیست اصلاً. غم شما هم ممکنه دو دقیقه، دو ساعت، نه اصلاً دو سال یکی رو ناراحت نگه داره، اما خوبه بدونید آدمها همه غمهای خاص خودشونو دارن و اونقدر وقت و انرژی ندارن که زندگیشونو تعطیل کنن و بشینن برای شما غصه بخورن! و خوبه بدونید غم شما با غم حداقل هزاران نفر آدم دیگه توی دنیا یکیه و شما بههیچوجه خاص و یونیک نیستید.
بااینحال چند تا نکته رو خوبه حتماً یادمون بمونه:
۱. به اشتراک گذاشتن غمها و ترسهامون خوبه، اما نه پیش هرکسی. راستش آدمای محدودی اونقدر امن هستن که ما رو بشنون و اونقدر تحت تأثیر قرار نگیرن که از گفتن پشیمون شیم! ولی خب اون آدمای محدود رو دریابید و هرچی دلتونو سیاه میکنه بهشون بگید.
۲. همونطور که ترسها و نقصها و خشمها و غمها و ناامیدیها باید ابراز شن، شادیها و امیدها و خوبحالیها و خوشبختیها و ادامهدهندگیها و راهحلها هم باید، باید، باید به زبون آورده شن. اونچه دل اطرافیان رو سیاه و غصهدارشون میکنه درددل کردن ما نیست، احساس بیچارگی و گیر کردن و دستوپا زدنمون توی دردامونه.
دربارهٔ این فکر باید بگم متأسفانه برعکس اونطور که بهنظر میآد اصلاً «خیرخواهانه» نیست:) چرا؟ چون شما آدمهای امن زندگیتونو از دیدن روی خستهٔ غمزدهٔ ناقص فلکزدهتون محروم میکنید. اونوقت این تصور در اونها ایجاد میشه که شما قوی و نفوذناپذیرید. پس چند تا اتفاق میافته:
یا از اینکه خودشون غمگین و مضطرب و افسردهن معذب میشن و چیزی بهتون نمیگن و بینتون فاصلههای نامرئی هی جدیتر و جدیتر میشه
یا دچار یه جور وابستگی بیمارگونه به شما میشن چون شما رو خیلی قوی و فوقالعاده دیدهن
یا هرگز نمیفهمن کی حالتون بَده و همیشه ازتون توقع دارن سرحال و زنده و فعال باشید و هروقت چنین نباشید دنیاشون بههم میریزه
و یا... .
از طرف دیگه «من دردامو نمیگم چون نمیخوام بقیه رو ناراحت کنم» بهنظر من حتی یه نگاه خودمرکزبینی مستتر تو خودش داره! یعنی چی؟ یعنی انگار غم شما انقدر بزرگه، انقدر غوله، انقدر خاصه که دیگری تا ازش خبردار بشه سر به بیابون میذاره و دیوونه میشه و عقلشو از دست میده! نه جانم! از این خبرا نیست اصلاً. غم شما هم ممکنه دو دقیقه، دو ساعت، نه اصلاً دو سال یکی رو ناراحت نگه داره، اما خوبه بدونید آدمها همه غمهای خاص خودشونو دارن و اونقدر وقت و انرژی ندارن که زندگیشونو تعطیل کنن و بشینن برای شما غصه بخورن! و خوبه بدونید غم شما با غم حداقل هزاران نفر آدم دیگه توی دنیا یکیه و شما بههیچوجه خاص و یونیک نیستید.
بااینحال چند تا نکته رو خوبه حتماً یادمون بمونه:
۱. به اشتراک گذاشتن غمها و ترسهامون خوبه، اما نه پیش هرکسی. راستش آدمای محدودی اونقدر امن هستن که ما رو بشنون و اونقدر تحت تأثیر قرار نگیرن که از گفتن پشیمون شیم! ولی خب اون آدمای محدود رو دریابید و هرچی دلتونو سیاه میکنه بهشون بگید.
۲. همونطور که ترسها و نقصها و خشمها و غمها و ناامیدیها باید ابراز شن، شادیها و امیدها و خوبحالیها و خوشبختیها و ادامهدهندگیها و راهحلها هم باید، باید، باید به زبون آورده شن. اونچه دل اطرافیان رو سیاه و غصهدارشون میکنه درددل کردن ما نیست، احساس بیچارگی و گیر کردن و دستوپا زدنمون توی دردامونه.