#part_14
#فصل_اول_آناهیتا (بچه ها میپرسن جریان این فصلا چیه؟خب عرضم ب حظورتون که این فن فیک حدود پنج فصله که فصل سه و چهار قراره چاپ بشه و توی برنامه قرار بگیره برای همین فصل میزنم که تفکیک بشن😐❤️)
داد میزنم:آخه مرتیکه مرض تو با خودت چی فکر کردی؟؟؟؟؟:|
اصن مگه تو کنار امیرسام بسته نبودی؟:/
کوروهی:گفتم آمادگی داشته باشیم برای اینده.و نه اون کار جادوی شبیه سازی هانیه بود
و رو به هانیه گفت:کیکا و بستنی هایی که گفتی، رو میزه برو بردار
هانیه هم با ذوق پرید رفت سمت در!
عجب:/ بچمون مارو ب پوست خیار فروخت:/
یهو یادم به کنت افتاد:وقتی اومدید که منو برای این عمل قققببیییححح جابه جا کنید،یه مرد جوون جیگر هلوندیدین؟😐
کوروهی با تعجب گفت:نه اون کیه؟نکنه مَ......
با تعجب و ثدای بلند وسط حرفش میپرم:نهههه، نهه اقاااا مگه چلم؟تازه وقت برا این کارا ندارم اونم اومده بود بچشو ببی.... نه نه ینی برا تبریک بچه اومده بود!اره همینه!
کوروهی چپ چپ و با شک نگاهم کرد:باشه من میرم بالا توهم بیا
بعد آیسو رو برداشت رفت.عجب:| برمیگردم سمت جایی که بسته بودنم که رخ به رخ سام درمیام(البته با حدود ۱۹ سانت تفاوت:|) برق از سهفازم میپره و پرت میشم و بع در میخورم.
امیرسامم هرهر داره به این حرکات من میخنده:رو آب بخندی چلغوز:|
یهو نیششو میبنده میگه:خوابت خیلی سنگینه ها ممکنه دردسر بشه سعی کن هوشیار بخوابی کم کسی نیستی مثلا اولین شیطانی ممکنه دنبال باشن
میخواد از کنارم ردبشه که مکث میکنه:و جریان اون پسره لطفا محتاط تر رفتار کن
یهو با یه تصمیم ناگهانی میگم:میخوام از اینجا بری
با چشمای گشاد شده تقریبا داد میزنه:چیی؟؟میخوای منو از داداشم دور کنی؟قرارمون این نبود تو...
دستمو به نشونه ی سکوت میارم بالا:لازمه میخوام به سمت گالیکا و پندل بری سعی کن پدرتو برای همکاری با ما قانع کنی من نمیتونم فقط با دو تا اصیل و یه شیطان معمولی نژاد فعلیمو حفظ کنم واگر میتونی سعی کن راه ارتباطیتو با ما پابرجا نگه داری
چند لحظه تو سکوت نگاهم میکنه:فقط چون حس میکنم حرفت منطقیه فقط.... کوروهیو دست تو میسپارم از وقتی مادرشو از دست داد خیلی به من متکی بود،همیشه از مغزش بیشتر استفاده میکرد ،جسه ی ریزی داره
دیگه صداش میلرزید:میخوام بهت اعتماد کنم،حواست بهش باشه
دستمو میارم بالا و زااااارررتتتت میکوبم پشت امیرسام:پسر نمیری بمیری ک:/ حواسم هست برو زودم بیا
پوکر نگاهم میکرد :تو آدم نمیشی ن؟
با شیطنت ابرو بالا میندازم:نوووچ
میام سریع از بقلش رد بشم که چشمم درو دوتا میبینه و با فاصله ی کمی میرم تو دیوار و پخش زمین میشم:|
امیرسام پوفی میکشه :۱۶۹ تو چطور اینقد وول میخوری آخه؟در جریانی که ننه ی سه تا بچه ای؟
چشمامو درشت میکنم:اوره اوره مگ ماهیم یادم بره؟'-'
چشماشو باریک کرد:بعید نیس😑
با حرص رفتم پشتشو هولش دادم سمت در:برو بچه سر به سر منه پیر زن نزار
همونطور که از پله ها بالا میرفت جواب داد:یکی تو پیر زنی یکی زنه آینده ی کوروهی
**********************
سر میزشام نشسته بودیم که کوروهی با اون عینک ته استکانیش که تازه بهش داده بودم گفت:لیز(پ ن پ خشک:|عمته اون:|)از اون اول که دیدمت هر روز تعداد زمین خوردنات بیشتر میشه مطمئنی خوبی؟
چشماشو ریز کرد:قرمزی چشمات داره کم رنگ میشه(جوهر پس میدم آخه:|عیییه:|)مواظب خودت باش
سرمو تکون میدم:ممنون که نگرانمی ولی من خوبم اما.....
[الیزابت]
#فصل_اول_آناهیتا (بچه ها میپرسن جریان این فصلا چیه؟خب عرضم ب حظورتون که این فن فیک حدود پنج فصله که فصل سه و چهار قراره چاپ بشه و توی برنامه قرار بگیره برای همین فصل میزنم که تفکیک بشن😐❤️)
داد میزنم:آخه مرتیکه مرض تو با خودت چی فکر کردی؟؟؟؟؟:|
اصن مگه تو کنار امیرسام بسته نبودی؟:/
کوروهی:گفتم آمادگی داشته باشیم برای اینده.و نه اون کار جادوی شبیه سازی هانیه بود
و رو به هانیه گفت:کیکا و بستنی هایی که گفتی، رو میزه برو بردار
هانیه هم با ذوق پرید رفت سمت در!
عجب:/ بچمون مارو ب پوست خیار فروخت:/
یهو یادم به کنت افتاد:وقتی اومدید که منو برای این عمل قققببیییححح جابه جا کنید،یه مرد جوون جیگر هلوندیدین؟😐
کوروهی با تعجب گفت:نه اون کیه؟نکنه مَ......
با تعجب و ثدای بلند وسط حرفش میپرم:نهههه، نهه اقاااا مگه چلم؟تازه وقت برا این کارا ندارم اونم اومده بود بچشو ببی.... نه نه ینی برا تبریک بچه اومده بود!اره همینه!
کوروهی چپ چپ و با شک نگاهم کرد:باشه من میرم بالا توهم بیا
بعد آیسو رو برداشت رفت.عجب:| برمیگردم سمت جایی که بسته بودنم که رخ به رخ سام درمیام(البته با حدود ۱۹ سانت تفاوت:|) برق از سهفازم میپره و پرت میشم و بع در میخورم.
امیرسامم هرهر داره به این حرکات من میخنده:رو آب بخندی چلغوز:|
یهو نیششو میبنده میگه:خوابت خیلی سنگینه ها ممکنه دردسر بشه سعی کن هوشیار بخوابی کم کسی نیستی مثلا اولین شیطانی ممکنه دنبال باشن
میخواد از کنارم ردبشه که مکث میکنه:و جریان اون پسره لطفا محتاط تر رفتار کن
یهو با یه تصمیم ناگهانی میگم:میخوام از اینجا بری
با چشمای گشاد شده تقریبا داد میزنه:چیی؟؟میخوای منو از داداشم دور کنی؟قرارمون این نبود تو...
دستمو به نشونه ی سکوت میارم بالا:لازمه میخوام به سمت گالیکا و پندل بری سعی کن پدرتو برای همکاری با ما قانع کنی من نمیتونم فقط با دو تا اصیل و یه شیطان معمولی نژاد فعلیمو حفظ کنم واگر میتونی سعی کن راه ارتباطیتو با ما پابرجا نگه داری
چند لحظه تو سکوت نگاهم میکنه:فقط چون حس میکنم حرفت منطقیه فقط.... کوروهیو دست تو میسپارم از وقتی مادرشو از دست داد خیلی به من متکی بود،همیشه از مغزش بیشتر استفاده میکرد ،جسه ی ریزی داره
دیگه صداش میلرزید:میخوام بهت اعتماد کنم،حواست بهش باشه
دستمو میارم بالا و زااااارررتتتت میکوبم پشت امیرسام:پسر نمیری بمیری ک:/ حواسم هست برو زودم بیا
پوکر نگاهم میکرد :تو آدم نمیشی ن؟
با شیطنت ابرو بالا میندازم:نوووچ
میام سریع از بقلش رد بشم که چشمم درو دوتا میبینه و با فاصله ی کمی میرم تو دیوار و پخش زمین میشم:|
امیرسام پوفی میکشه :۱۶۹ تو چطور اینقد وول میخوری آخه؟در جریانی که ننه ی سه تا بچه ای؟
چشمامو درشت میکنم:اوره اوره مگ ماهیم یادم بره؟'-'
چشماشو باریک کرد:بعید نیس😑
با حرص رفتم پشتشو هولش دادم سمت در:برو بچه سر به سر منه پیر زن نزار
همونطور که از پله ها بالا میرفت جواب داد:یکی تو پیر زنی یکی زنه آینده ی کوروهی
**********************
سر میزشام نشسته بودیم که کوروهی با اون عینک ته استکانیش که تازه بهش داده بودم گفت:لیز(پ ن پ خشک:|عمته اون:|)از اون اول که دیدمت هر روز تعداد زمین خوردنات بیشتر میشه مطمئنی خوبی؟
چشماشو ریز کرد:قرمزی چشمات داره کم رنگ میشه(جوهر پس میدم آخه:|عیییه:|)مواظب خودت باش
سرمو تکون میدم:ممنون که نگرانمی ولی من خوبم اما.....
[الیزابت]