🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#همه_نوکرها 36
به مسیرمون ادامه دادیم. با همه خبرهای بدی که شنیدیم و با همه تحلیل ها و اطلاعاتی که در دست داشتیم. اما بازم رفتیم جلو. اونا هم دیگه کار از سایه و شبح رد شده بود! چسبیده بودن به ما و حتی بعضی وقتها در نماز جماعت ما هم شرکت میکردند!
دارم دیوونه میشم وقتی یادم میاد که حتی میومدند پشت سر فرمانده ما نماز جماعت میخوندند و قبولش داشتند! اما تا قصه سیاست و تصمیمات کلان و رای و حکومت و دولت پیش میومد، گارد میگرفتند و دیگه خبری از صبر و جماعت و تقبل الله نبود! آخه اسم این دسته از موجودات را چی میشه گذاشت؟! به قول بچه ها نمیدونستیم فازشون دقیقا چیه و با خودشون چند چند هستند؟!
این روحیات، منحصر به مردم عادی و کوچه و بازاری نیست. بلکه حتی اونایی که خودشون را آدم حسابی هم میدونند مستثنی نیستند و موج که بیاد، همه را میگیره. یکیش همین بنده خدایی که از طایفه «جُعف» بود و خیلی هم خودش را تحویل میگرفت. بذارین کاملتر بگم:
یکی بود که چند بار مسیر کاروانش را عوض کرده بود که مثلا به ما نخوره و با فرمانده چشم تو چشم نشن. ما که نمیدونیم اما میگفتن رودربایستی داشت با فرمانده و نمیخواست اصلا نشستی پیش بیاد و مجبور بشه جواب رد بده!
تا اینکه بالاخره یه جایی به هم رسیدیم. یادم نیست کجا؟ شاید منطقه «القطقطانيه» بود شاید هم یه جایی دیگه. اما بالاخره دم پر هم شدیم. فرمانده گفت باید برم پیشش تا بعدا نگه «کاش میگفتین! ما که مخلص و چاکریم و اگه خبر شده بودیم فلان میکردم و بهمان میشد!»
خلاصه! فرمانده رفت پیشش. من اونجا نبودم اما بچه ها واسم گفتن: وقتی فرمانده و اون همدیگه را دیدند و با هم سلام و احوالپرسی و... کردند، بعد از چند دقیقه حرفای معمولی، اون شروع کرد:
«گذشته قشنگی نداشتم. خیلی از عمرم را چپی بودم و چپی زندگی کردم. بعد از اینکه با شما و دوستانتون چندین دیدار داشتم و شماها را شناختم، کلا عوض شدم. اینو مدیون شما هستم. شما خیلی به من و امثال من که از گذشتمون پشیمون بودیم لطف کردید و بالاخره روشن شدیم که چه خبره؟!»
فرمانده گفت: میدونی الان چرا اینجام؟!»
اون سرش را انداخت پایین و گفت: «آره! خوب میدونم. راستشو بخواید به خاطر همین تلاش کردم نه در عربستان با شما روبرو بشم و نه در راه بازگشت!»
فرمانده با تعجب پرسید: «چرا؟ میشه دلیلش را بدونم؟!»
اون گفت: «دلیلش واضحه! البته برام خودم واضحه. خیلی شرایط زندگیم عوض شده. خودمم پا تو سن گذاشتم و خیلی وقت هم نیست که بازنشسته شدم. میخوام الباقی عمرم را به دعاگویی شما مشغول باشم. دیگه من کجا و جنگ و جبهه و سیاست و این حرفا؟!»
فرمانده گفت: «دعا خوبه اما جای خودش! من الان تو را میخوام. تو! عبیدالله بن حر جعفی را میخوام. من خودت را میخوام. نه بعدا دعا و فاتحه و خرمای مجلس ترحیم و نماز وحشتت! اذیتت نمیکنم. هستی یا نه؟ فقط یه کلمه! هستی یا نه؟!»
عبید الله بن حر جعفی گفت: «رفاقتمون به جای خود! اما... دور من یکی را خط بکش! حالا مگه من کیم؟ با یه نفری مثل من که قرار نیست معادلات تغییر بکنه!»
فرمانده گفت: «اما من میخواستم تو توی معادله من باش. تو! اونا را میبینی؟ اونا دونه دونه جمع شدن که الان شدن هزار نفر و پاشدن اومدن منو تعقیب میکنن! من خودت را میخوام نه چیز دیگه ای! باشه. اصرار نمیکنم. دیگه راحت به راهت ادامه بده. دیگه لازم نیست مدام مسیرت را عوض کنی تا توی گردن گیری با من نیفتی. برو به سلامت... برو...»
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
@bi_pelakha314یازهـــرا((سلام الله علیهــا))🌸