امشب خبری از انگشتهای بی پروایی که پروانه وار، تنِ کبودم رو با بوسه ی 'میخواهم در خود حلت کنم' نقاشی میکردند و خنده های یواشکی و نگاه های زیرچشمی نیست؛ فقط تیک تاکِ ساعت است و تنِ منتظر بر روی صندلیِ قهوه ای رنگ و فنجان های قهوه؛ که به جز لبهای زخمیِ من با چیزِ دیگری آشنایی ندارند.