#پارت6
***
کیان خیلی جدی مشغول صحبت با تلفن است و من شیطنتم گل کرده، انگشت اشاره ام را چند بار تا گوشش میبرم و او کلافه فقط میتواند دستم را پس بزند، خنده ام میگیرد، موهای بلندم را توی دستم میگیرم و تا نزدیک بینی اش میبرم، مشغول حرف زدن است و نمیتواند حقم را کف دستم بگذارد:
- چشم آقای محمدی، حتما،پس فعلا خدافظ!
بلاخره خداحافظی میکند و من عقب میکشم، اول چند لحظه چپ چپ نگاهم میکند، و نگاهش خیلی واضح میگوید من با تو دقیقا چه کنم!؟
- بابا ملی تلفنم مهم بود کرم میریزی چرا لامصب!؟
خنده ام میگیرد، انگشت اشاره ام را که کمی بستنی ای است به بینی اش میزنم، با حرص دستم را میگیرد:
- نکن نفله، میزنم همینجا مادر بچم میکنمتا!
بلند میخندم:
- خیلی بی شعوری!
- زهرمار و بیشعوری، بده من دستمال و!
دستمال کاغذی را سمتش میگیرم، بینی اش را پاک میکند و استارت میزند:
- بریم خونم!؟
- اذیت نکن کیان، باز از اون حرفا زدی؟
چپ چپ نگاهم میکند، تا همینجا هم زیادی پیش رفتم، طبق اصول و قوانین و اعتقادات حاج صادق مودت جلو نرفتم، زندگی نکردم، و همین یعنی من از خط قرمزها رد شدم، و روزی اگر بفهمند من با مردی ارتباط داشتم احتمالا میمیرم اما سخت!
- همچین میگه از اون حرفا زدی انگار گفتم گناه کبریه انجام بده، یکم از تفکرات حاج صادق فاصله بگیری حلی!
من و کیان بارها سر این مسئله بحث کردیم و هر بار هیچکداممان نفهمیده آن یکی چه میگوید، نزدیک ۴ ماه است که با هم هستیم و او تنها متعقد است بی اعتمادی من آخر کار دستمان میدهد!
- باز شروع نکن کیان ، همینجا داریم همو می بینیم دیگه، مشکل کجاست؟
- مشکل بی اعتمادی شماست، بسه دیگه بحث و تموم کن حوصله ندارم!
نگاهی به اخمهای درهمش می اندازم، به رو به رو خیره شده و میفهمم چه حرصی می خورد، کاش میفهمید درد یک دختر یکی دو تا نیست:
- من هر بار باید یه مشت حرفای تکراری تحویل تو بدم؟
- نه، حرفی نمیمونه، مشکل اینجاست تو هم میخوای دختر حرف گوش کن و مطیع و سر به زیر حاج صادق باشی، هم عشق من، اینا یکم نافرم و ناجوره!
کنار خیابان ترمز میکند و منتظر نگاهم میکند، این نگاه یعنی گمشو؟
***
کیان خیلی جدی مشغول صحبت با تلفن است و من شیطنتم گل کرده، انگشت اشاره ام را چند بار تا گوشش میبرم و او کلافه فقط میتواند دستم را پس بزند، خنده ام میگیرد، موهای بلندم را توی دستم میگیرم و تا نزدیک بینی اش میبرم، مشغول حرف زدن است و نمیتواند حقم را کف دستم بگذارد:
- چشم آقای محمدی، حتما،پس فعلا خدافظ!
بلاخره خداحافظی میکند و من عقب میکشم، اول چند لحظه چپ چپ نگاهم میکند، و نگاهش خیلی واضح میگوید من با تو دقیقا چه کنم!؟
- بابا ملی تلفنم مهم بود کرم میریزی چرا لامصب!؟
خنده ام میگیرد، انگشت اشاره ام را که کمی بستنی ای است به بینی اش میزنم، با حرص دستم را میگیرد:
- نکن نفله، میزنم همینجا مادر بچم میکنمتا!
بلند میخندم:
- خیلی بی شعوری!
- زهرمار و بیشعوری، بده من دستمال و!
دستمال کاغذی را سمتش میگیرم، بینی اش را پاک میکند و استارت میزند:
- بریم خونم!؟
- اذیت نکن کیان، باز از اون حرفا زدی؟
چپ چپ نگاهم میکند، تا همینجا هم زیادی پیش رفتم، طبق اصول و قوانین و اعتقادات حاج صادق مودت جلو نرفتم، زندگی نکردم، و همین یعنی من از خط قرمزها رد شدم، و روزی اگر بفهمند من با مردی ارتباط داشتم احتمالا میمیرم اما سخت!
- همچین میگه از اون حرفا زدی انگار گفتم گناه کبریه انجام بده، یکم از تفکرات حاج صادق فاصله بگیری حلی!
من و کیان بارها سر این مسئله بحث کردیم و هر بار هیچکداممان نفهمیده آن یکی چه میگوید، نزدیک ۴ ماه است که با هم هستیم و او تنها متعقد است بی اعتمادی من آخر کار دستمان میدهد!
- باز شروع نکن کیان ، همینجا داریم همو می بینیم دیگه، مشکل کجاست؟
- مشکل بی اعتمادی شماست، بسه دیگه بحث و تموم کن حوصله ندارم!
نگاهی به اخمهای درهمش می اندازم، به رو به رو خیره شده و میفهمم چه حرصی می خورد، کاش میفهمید درد یک دختر یکی دو تا نیست:
- من هر بار باید یه مشت حرفای تکراری تحویل تو بدم؟
- نه، حرفی نمیمونه، مشکل اینجاست تو هم میخوای دختر حرف گوش کن و مطیع و سر به زیر حاج صادق باشی، هم عشق من، اینا یکم نافرم و ناجوره!
کنار خیابان ترمز میکند و منتظر نگاهم میکند، این نگاه یعنی گمشو؟