کوهستان بس اسیر مه و تاریکی شده،
گرگ ها دست از زوزه کشیدن برداشته اند و
قلب ها ... امان از قلب هایی که گویی دست از خودنمایی برداشته اند؛
گاهی قلبی مینوازد و تراژدی احمقانه ای از احساسات سرکوب شده ی پسر بچه در نمایشنامه میسازد
و
گاهی معنای ترس و عشق را پشت رگ هایش میسوزاند و دودش را در گوش هایش میچاید، پسرک همچون قطاری که افسار ندارد فریاد میزند و دود از گوش هایش بلند میشود، نمیداند پشت قفسه ی سینه اش چه میخی بر قاب اعصابش کوبیده اند که اینگونه تنش زجه میزند.
شاید امروز
شاید فردا
بلاخره یکروز قلب دست از این طغیان احساسات میکشد.
گرگ ها دست از زوزه کشیدن برداشته اند و
قلب ها ... امان از قلب هایی که گویی دست از خودنمایی برداشته اند؛
گاهی قلبی مینوازد و تراژدی احمقانه ای از احساسات سرکوب شده ی پسر بچه در نمایشنامه میسازد
و
گاهی معنای ترس و عشق را پشت رگ هایش میسوزاند و دودش را در گوش هایش میچاید، پسرک همچون قطاری که افسار ندارد فریاد میزند و دود از گوش هایش بلند میشود، نمیداند پشت قفسه ی سینه اش چه میخی بر قاب اعصابش کوبیده اند که اینگونه تنش زجه میزند.
شاید امروز
شاید فردا
بلاخره یکروز قلب دست از این طغیان احساسات میکشد.