- و مردی بلند قامت،
هنگامی که چشمانش هر بار با بارش شدید باران همراه میشد و دیالوگهای کتاب موردعلاقهاش، "دمیان" را زیرلب زمزمه میکرد.
مردی با دفتری پر از دستنوشته که گَهگاه، از واقعیتهای بیرحمانهی زندگی به باران پناه میبرد،
و بدون آنکه بداند همیشه فردی در پشت درختانِ بید و یا تیرهای چراغبرقِ کمسویِ اطراف خیابان او را تماشا میکند،
به شکلی از اعماق وجودش فریاد میزد که قلب آسمان را نیز میشکافت.
"حالا میفهمیدم که چرا آسمان، همیشه در حضورش میگریست!..." -
هنگامی که چشمانش هر بار با بارش شدید باران همراه میشد و دیالوگهای کتاب موردعلاقهاش، "دمیان" را زیرلب زمزمه میکرد.
مردی با دفتری پر از دستنوشته که گَهگاه، از واقعیتهای بیرحمانهی زندگی به باران پناه میبرد،
و بدون آنکه بداند همیشه فردی در پشت درختانِ بید و یا تیرهای چراغبرقِ کمسویِ اطراف خیابان او را تماشا میکند،
به شکلی از اعماق وجودش فریاد میزد که قلب آسمان را نیز میشکافت.
"حالا میفهمیدم که چرا آسمان، همیشه در حضورش میگریست!..." -