-وسط جاده ی خاکیه زندگی ایستاده بود ، زانوهاش خم شده بود و توان ایستادن نداشت و از دویدن خسته بود ، باد خنکی وزید و برگه های بهم چسبیده ی هستی را برد ، همه چیز تموم شده بود ، تمام داشته هایش را باد برد و کاری نمیتوانست بکند ، ابر سیاه پشیمانی بر خاک خشک عمرش بارید ، مبهوت به اطرافش نگاه کرد اما کم نیاورد ، خسته و درمانده بود اما ادامه داد و بعد گیاهان سبز و تازه ای از خاک باران خورده ی عمرش رویید=`]