”در كودكي نمي دانستم كه بايد از زنده بودنم خوش حال باشم يا نباشم! چون هيچ موضع گيري خاصي در برابر زندگي نداشتم! فارغ از قضاوت هاي آرتيستيك در رنگين كمانِ حيات ذرهيي بودم كه مي درخشيدم! آن روزها ميليون ها مشغله ي دلگرم كننده در پس اندازِ ذهنم داشتم! از هيأت گل ها گرفته تا مهندسي سگ ها، از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معماي باران ها و ابرها، از سياهي كلاغ گرفته تا سرخي گُلِ انار، همه و همه دل مشغولي هاي شيرين ساعات بيداري ام بودند! به سماجت گاوها براي معاش، زمين و زمان را مي كاويدم و به سادگي بلدرچين سير مي شدم. گذشت ناگزير روزها و تكرار يكنواخت خوراكي هاي حواس، توقعم را بالا برد! توقعات بالا و ايده هاي محال مرا دچار كسالت روحي كرد و اين در دوران نوجواني ام بود! مشكلات راهِ مدرسه، در روزهاي باراني مجبورم كرد به خاطر پاها و كفش هايم به باران با همه ي عظمتش بدبين شوم و حفظ كردن فرمول مساحت ها، اهميت دادن به سبزه قبا را از يادم برد! هرچه بزرگ تر شدم به دليل خودخواهي هاي طبيعي و قراردادهاي اجتماعي از فراغت آن روزگار طلايي دور و دورتر افتادم!
اين روزها و احتمالاً تا هميشه، مرثیه خوان آن روزها باقي خواهم ماند! تلاش مي كنم به كمك تكنيك بيان و با علم به عوارض مسموم زبان، آن همه حركت و سكون را بازسازي كنم و بعضاً نيز ضمن تشكر و سپاس از همه هم نوعان زحمت كش ام كه برايم تاريخ ها و تمدن ها ساخته اند، گلايه كنم كه مثلاً چرا بايد كفش هايمان را به قيمت پاهايمان بخريم و چرا بايد براي يك گذران ساده و سالم، خود را در بحران هاي دروغ و دزدي ديوانه كنيم!
چرا بايد زيبايي هاي زندگي را فقط در دوران كودكي مان تجربه كنيم حال آن كه ما مجهز به نبوغ زيباسازي منظومه هاييم! در مقايسه با آن ظلمات سنگين و عظيم نبودن، بودن نعمتي است كه با هر كيفيتي شيرين و جذاب است!
بدبيني هاي ما عارضه هاي بد حضور و ارتباطات ماست! فقر و بيماري و تنهايي مرگِ ما، هيچگاه به شكوهِ هستي لطمه نخواهد زد! منظومه ها مي چرخند و مارا با خود مي چرخانند! ما، در هيأت پروانه هاي هستي، با همه توانايي ها و تمدن هامان شاخكي بيش نيستيم! براي زمين هفتاد كيلو گوشت با هفتاد كيلو سنگ تفاوتي ندارد! يادمان باشدكسي مسئول دلتنگي ها و مشكلاتِ ما نيست! اگر ردِپاي دزد آرامش و سعادت را دنبال كنيم سرانجام به خودمان خواهيم رسيد كه در انتهاي هر مفهومي نشسته ايم و همه ي چيزهاي تلنبارِ مربوط و نامربوط را زير و رو مي كنيم! به نظر مي رسد، انسان آسانسورچي فقيري است كه چرخِ تراكتور مي دزدد! البته به نظر مي رسد! تا نظر شما چه باشد؟“
-🌻
اين روزها و احتمالاً تا هميشه، مرثیه خوان آن روزها باقي خواهم ماند! تلاش مي كنم به كمك تكنيك بيان و با علم به عوارض مسموم زبان، آن همه حركت و سكون را بازسازي كنم و بعضاً نيز ضمن تشكر و سپاس از همه هم نوعان زحمت كش ام كه برايم تاريخ ها و تمدن ها ساخته اند، گلايه كنم كه مثلاً چرا بايد كفش هايمان را به قيمت پاهايمان بخريم و چرا بايد براي يك گذران ساده و سالم، خود را در بحران هاي دروغ و دزدي ديوانه كنيم!
چرا بايد زيبايي هاي زندگي را فقط در دوران كودكي مان تجربه كنيم حال آن كه ما مجهز به نبوغ زيباسازي منظومه هاييم! در مقايسه با آن ظلمات سنگين و عظيم نبودن، بودن نعمتي است كه با هر كيفيتي شيرين و جذاب است!
بدبيني هاي ما عارضه هاي بد حضور و ارتباطات ماست! فقر و بيماري و تنهايي مرگِ ما، هيچگاه به شكوهِ هستي لطمه نخواهد زد! منظومه ها مي چرخند و مارا با خود مي چرخانند! ما، در هيأت پروانه هاي هستي، با همه توانايي ها و تمدن هامان شاخكي بيش نيستيم! براي زمين هفتاد كيلو گوشت با هفتاد كيلو سنگ تفاوتي ندارد! يادمان باشدكسي مسئول دلتنگي ها و مشكلاتِ ما نيست! اگر ردِپاي دزد آرامش و سعادت را دنبال كنيم سرانجام به خودمان خواهيم رسيد كه در انتهاي هر مفهومي نشسته ايم و همه ي چيزهاي تلنبارِ مربوط و نامربوط را زير و رو مي كنيم! به نظر مي رسد، انسان آسانسورچي فقيري است كه چرخِ تراكتور مي دزدد! البته به نظر مي رسد! تا نظر شما چه باشد؟“
-🌻