روز قشنگی بود،زمستان بود شهر غرق در برگ های ریخته شده پاییزی بود،
درحالی که راه میرفتیم روی کپه های برگ بازی میکردیم به خنده هایش نگاه میکردم،خنده هاش دلیل تپش های قلبم بود.
درحالی که راه میرفتیم روی کپه های برگ بازی میکردیم به خنده هایش نگاه میکردم،خنده هاش دلیل تپش های قلبم بود.