⌝عشقکیکنوشابه❤️🍰🥤⌞
#پارت_چهلو_یکم
.از ساختمان چند طبقهِ روبهرویم،نه صدای کر کننده موزیک میآید و نه رقص نورها از پنجره طبقه چهارم خودشان را به رخ تاریکی کوچه میکشند. این یعنی یک تولد دوستانه خودمانی که هیچ شباهتی به فیلم های پرفروش این روزهای سینما ندارد.
در با صدای تیکی باز میشود و من تمام مسیری که با آسانسور طی میشود را، به برانداز کردن خودم در این شومیز لیمویی رنگ و سارافون سیاه میپردازم.
آن بُعد از وجودم که هنوز هم حمل میکند جسم نیمه جان دختر حاج یحیی را، نهیب میزند که بهتر است رژ قرمز رنگ روی لبم را تا حدودی کمرنگ تر کنم. و اما ماوای تقریباً ۲۷ ساله درونم که زیادی هم با نسترن نشست و برخاست دارد، حس میکند که این رژ زیادی به من میآید و به دور از تمام نسبت ها مانع این کار میشود.
از در باز واحد،صدای کمجان موسیقی شادی ساطع میشود که بیشتر پس زمینه خنده های بلند اهالی خانه است.
میتوانم حس خوبی که حتی از دم در گرفتهام را، بردارم و بروم و دور شوم از این حال خوبی که هر اتفاقی با حضور او امشب میتواند خرابش کند .مثلاً دیدنش دست در دست کسی که به عنوان نامزدش دعوت شده.
تمام فکرهایم را پرتاب میکنم به دور دور ها و بعد از تعویض کفشهایم با یک پاپوش لیمویی رنگ که با این پیراهن و ساپورت بیشتر شبیه بچههایم کرده، وارد حجم خوبه فضای خانه میشوم.
خانه تقریباً صد متری دوست داشتنی ای که،دکوراسیون آبی رنگش لبخند عمیقی را روی لبهایم مینشاند و چیزی که لبخندم را تشدید میکند،دیدن دایره کوچک بچههای اداره است و آذین که با چند قدم بزرگ من را در آغوش میگیرد.
_خوبه که اومدی خوشگل شهر قصه ها.
میخندم و همانطور که از آغوشش بیرون میآیم خریدارانه نگاهش میکنم در جین یخی رنگ پاره پارهاش و شومیز سفید رنگش:چقدر قشنگ شدی تو.
تعریفم خندهای مینشاند روی لبش و زیبایش را دو چندان میکند این خندهاش و من در این جمع به ظاهر دوست داشتنی که خیلیهایشان را نمیشناسم، دنبال صاحب تولد میگردم.
و فکر میکنم به اینکه چقدر خوب است که اینجا خبری از دکلتههای کوتاه و بلند و کفش های پاشنه دار نیست،خیالم را راحت کرده جین پارهِ آذین و پوشش ساده و بقیه مهمان ها هم.
_اگه دنبال بحرینی میگردی اونجاست.
نتیجهِ دنبال کردن ردِ انگشتان آذین، میشود تپش های آرام گرفته قلبم.که راستش زیادی هم آرام گرفته. آنقدر که برای طبیعی تپیدنش، نامحسوس چنگی به قفسه سینهام میزنم که البته از چشمان آرکا که خیره خیره نگاهم میکند دور نمیماند.
در این پیراهن یشمی رنگی که آستینش را تا آرنج تا زده، این ژست پا روی پا انداختهاش و گره کور دست هایش به یکدیگر، اگر بگویم نفسگیر شده زیادی اغراق است اما نفس من را برده.
با سقلمه آذین، چشمانم تازه متوجه سر تکان دادن های بحرینی که کنارش نشسته میشود و شانه به شانه دختر کنار دستم به سمتشان میرویم.
مرگ است یا نفس تازه هر قدمی که برمیدارم را، نمیدانم.اما این که دلم میخواهد تا آغوشش را ماراتون طور بدوم و همانجا تمام شوم،حقیقت خجالتآوریست برای من.حالا هرچقدر هم دلتنگ باشم.
بحرینی به رسم ادب میایستد و نمیدانم آرکا چگونه دلش آمده پشت کند به رسوم ادب گرایانهاش که سرش را فرو برده درون گوشی و من مثل احمقها دلم شور حال و روز خراب گردنش را میزند. حالا انگار تمام این هفت سال، بدون من و نگرانیهایم مرده بود یا فلج گردن شده بود.
_سلام خانوم خوش اومدید.
صداقت و صمیمیت لحنش خارج از هرگونه معذب کردن است،با لبخند و سعی وافری برای در نظر نگرفتن آرکا، پاکت کادوی همراهم را به سمتش دراز می کنم:تولدتون مبارک.
_ایشالله که بوده باشه.
_چی؟
_مبارک.
تلاشی برای پهن نشدن خندهام می میکنم و چشمهایم را وادار به چرخش چند ثانیه ای دور خانه:خونه قشنگی دارید.
_چشماتون قشنگ میبینه.
لبخند پهن شده روی لبانش و شیطنت بیان جمله هایش، عادی ترین هایش هم، من را عجیب یاد محسن میاندازد که،از اینجایی که ایستادهام اخم های درهمش و نگاه خیره اش روی ما قابل دیدن است.
_اگر نیاز دارید تعویض کنید لباسهاتونو راهنماییتون کنم.
بدون فکر هم میتوانم متوجه باشم که حتی با نبودن شال روی سر هیچکدوم از خانمهای جمع ،من باز هم نیازی به تعویض لباس ندارم.
_نه ممنون فعلا با اجازتون.
◖@Mahsakhataee ♥️
#پارت_چهلو_یکم
.از ساختمان چند طبقهِ روبهرویم،نه صدای کر کننده موزیک میآید و نه رقص نورها از پنجره طبقه چهارم خودشان را به رخ تاریکی کوچه میکشند. این یعنی یک تولد دوستانه خودمانی که هیچ شباهتی به فیلم های پرفروش این روزهای سینما ندارد.
در با صدای تیکی باز میشود و من تمام مسیری که با آسانسور طی میشود را، به برانداز کردن خودم در این شومیز لیمویی رنگ و سارافون سیاه میپردازم.
آن بُعد از وجودم که هنوز هم حمل میکند جسم نیمه جان دختر حاج یحیی را، نهیب میزند که بهتر است رژ قرمز رنگ روی لبم را تا حدودی کمرنگ تر کنم. و اما ماوای تقریباً ۲۷ ساله درونم که زیادی هم با نسترن نشست و برخاست دارد، حس میکند که این رژ زیادی به من میآید و به دور از تمام نسبت ها مانع این کار میشود.
از در باز واحد،صدای کمجان موسیقی شادی ساطع میشود که بیشتر پس زمینه خنده های بلند اهالی خانه است.
میتوانم حس خوبی که حتی از دم در گرفتهام را، بردارم و بروم و دور شوم از این حال خوبی که هر اتفاقی با حضور او امشب میتواند خرابش کند .مثلاً دیدنش دست در دست کسی که به عنوان نامزدش دعوت شده.
تمام فکرهایم را پرتاب میکنم به دور دور ها و بعد از تعویض کفشهایم با یک پاپوش لیمویی رنگ که با این پیراهن و ساپورت بیشتر شبیه بچههایم کرده، وارد حجم خوبه فضای خانه میشوم.
خانه تقریباً صد متری دوست داشتنی ای که،دکوراسیون آبی رنگش لبخند عمیقی را روی لبهایم مینشاند و چیزی که لبخندم را تشدید میکند،دیدن دایره کوچک بچههای اداره است و آذین که با چند قدم بزرگ من را در آغوش میگیرد.
_خوبه که اومدی خوشگل شهر قصه ها.
میخندم و همانطور که از آغوشش بیرون میآیم خریدارانه نگاهش میکنم در جین یخی رنگ پاره پارهاش و شومیز سفید رنگش:چقدر قشنگ شدی تو.
تعریفم خندهای مینشاند روی لبش و زیبایش را دو چندان میکند این خندهاش و من در این جمع به ظاهر دوست داشتنی که خیلیهایشان را نمیشناسم، دنبال صاحب تولد میگردم.
و فکر میکنم به اینکه چقدر خوب است که اینجا خبری از دکلتههای کوتاه و بلند و کفش های پاشنه دار نیست،خیالم را راحت کرده جین پارهِ آذین و پوشش ساده و بقیه مهمان ها هم.
_اگه دنبال بحرینی میگردی اونجاست.
نتیجهِ دنبال کردن ردِ انگشتان آذین، میشود تپش های آرام گرفته قلبم.که راستش زیادی هم آرام گرفته. آنقدر که برای طبیعی تپیدنش، نامحسوس چنگی به قفسه سینهام میزنم که البته از چشمان آرکا که خیره خیره نگاهم میکند دور نمیماند.
در این پیراهن یشمی رنگی که آستینش را تا آرنج تا زده، این ژست پا روی پا انداختهاش و گره کور دست هایش به یکدیگر، اگر بگویم نفسگیر شده زیادی اغراق است اما نفس من را برده.
با سقلمه آذین، چشمانم تازه متوجه سر تکان دادن های بحرینی که کنارش نشسته میشود و شانه به شانه دختر کنار دستم به سمتشان میرویم.
مرگ است یا نفس تازه هر قدمی که برمیدارم را، نمیدانم.اما این که دلم میخواهد تا آغوشش را ماراتون طور بدوم و همانجا تمام شوم،حقیقت خجالتآوریست برای من.حالا هرچقدر هم دلتنگ باشم.
بحرینی به رسم ادب میایستد و نمیدانم آرکا چگونه دلش آمده پشت کند به رسوم ادب گرایانهاش که سرش را فرو برده درون گوشی و من مثل احمقها دلم شور حال و روز خراب گردنش را میزند. حالا انگار تمام این هفت سال، بدون من و نگرانیهایم مرده بود یا فلج گردن شده بود.
_سلام خانوم خوش اومدید.
صداقت و صمیمیت لحنش خارج از هرگونه معذب کردن است،با لبخند و سعی وافری برای در نظر نگرفتن آرکا، پاکت کادوی همراهم را به سمتش دراز می کنم:تولدتون مبارک.
_ایشالله که بوده باشه.
_چی؟
_مبارک.
تلاشی برای پهن نشدن خندهام می میکنم و چشمهایم را وادار به چرخش چند ثانیه ای دور خانه:خونه قشنگی دارید.
_چشماتون قشنگ میبینه.
لبخند پهن شده روی لبانش و شیطنت بیان جمله هایش، عادی ترین هایش هم، من را عجیب یاد محسن میاندازد که،از اینجایی که ایستادهام اخم های درهمش و نگاه خیره اش روی ما قابل دیدن است.
_اگر نیاز دارید تعویض کنید لباسهاتونو راهنماییتون کنم.
بدون فکر هم میتوانم متوجه باشم که حتی با نبودن شال روی سر هیچکدوم از خانمهای جمع ،من باز هم نیازی به تعویض لباس ندارم.
_نه ممنون فعلا با اجازتون.
◖@Mahsakhataee ♥️