«ناهار، نماز، دستشویی...»
درست قبل از شنیدن این سه کلمه صدای ناهنجار ترمز دستی اتوبوس خوابت را بر هم میزد. اتوبوسهایی که نه کولر داشتند و نه رانندهی با اخلاق!
ترکیبی عجیب از بوی عرق، جوراب، بقایای حاصل از بالاآوردن غذا و اُدکلنهای ارزان قیمت فضای اتوبوس را پُر کرده بود.
شاگردشوفر آب را با یک کُلمن بزرگ بین مسافران میچرخاند. لیوانِ استیل شوفر محرم لبهای همه بود. اگر آب را تا نصفه مینوشیدی، دوباره آنرا زیر کُلمن میگرفت تا نفر بعدی زحمت نوشیدنش را بکشد.
صندلی اتوبوس کوچک بود و قابلیت تنظیم نداشت. باید فرم بدنت را با آن هماهنگ میکردی. مثلا زانوهایت را روی صندلی جلویی تکیه میدادی و کمرت را روی نشیمنگاه تخت میکردی. مهم نبود که چه بلایی سر گردنت میآید.
خوابی سنگین چشمانت را به خلسهای عمیق فرو میبرد. کمی که به خودت میآمدی سرِ نفر بغلی روی شانهات بود و میماندی که باآن چه کنی!
مسافران ولنگار کفشها را از پا درمیآوردند و فضای اتوبوس را بویی به مراتب تندتر از نمازخانهی دبیرستان پُر میکرد.
در مدت ده ساعتی که اتوبوس از آبدانان تا تهران در حرکت بود، تنها بخش جذاب قضیه موسیقی بود که با نوار کاست از دستگاه پخش اتوبوس به گوش میرسید. بیشتر هایده، حمیرا، مهستی و معین گاهی هم شجریان و فرج علیپور و برخی خوانندههای محلی.
داستان و روایتهای اغراقآمیز راننده و شوفر از نزاع با کامیونها هم بد نبود. راننده اتوبوس همیشه قهرمان داستان بود!
مسافران ترکیبی ناهمگون از دانشجوها، کارگرها وافراد مریض بودند که برای مداوا راهی تهران شده بودند. گاهی هم تازه عروس و دامادها جیکتوجیک، تا خود تهران میگفتند و میخندیدند تا قند در دل دانشجوها و کارگرهای مجرد آب شود.
اتوبوس در داغانترین رستورانهای بین راهی حوالی خرم آباد توقف میکرد! آن بویِ استفراغ داخل اتوبوس احتمالا به غذای مُزخرف همین رستورانها مربوط بود.
صدای ترمز دستی و... فریاد «نهار، نماز، دستشویی!»
برای دقایقی روی صندلی رستوران مینشستی شاید کمرت به حالت اولیه برگردد. اگر چیزی سفارش نمیدادی یک نفر مثل اَجل مُعلق بالای سرت ظاهر میشد: «پیل میز بیتو»... یعنی پول نشستن روی میز را بده! آنطرفتر راننده و شوفر مشغول لُمباندن غذایی بودند که بواسطهی توقف در آنجا برایشان مُفتی حساب میشد.
دستشویی رستوران تجسم واقعی یک گناهِکبیره بود! گویی در آخرت عین اعمالت را جلوی چشمت حاضر کرده باشند. با شجاعت وارد میشدی... هر چه بادا باد!
در نمازخانه راننده کامیونها خـُرناسکنان با لنگهای باز در خواب بودند و بوی تند جوراب تنها بوی موجود در فضا نبود!
چند نفر به تندی مشغول خواندن نماز بودند. نمازی شکسته که رکوع و سجودش در حرکتی یک ضرب اَدا میشد. شیطان هم در تحلیل این نماز درمیماند!
راننده در حالی که چند نفری هنوز در صف دستشویی بودند، فرمان حرکت میداد! فریضهای که کامل ادا نمیشد!
بزودی شکمهای پُر روایتهای تازهای برای گفتن داشتند! هنوز از حرکت اتوبوس خیلی نگذشته بود که آن آخرها کسی فریاد میزد: پلاستیک، پلاستیک...
شاگردشوفر اگر جَلدی پلاستیک را میرساند که به خیر میگذشت، اگر نه جفت صندلیهای جلویی به نقاره بسته میشد. مسافرِ پریشان، شرمگین از کار و کردار خود، اثر هنریش با تردید و شرم پاک میکرد. قطعاتی نیم جویده از غذای همان رستوران که وصفش رفت. راننده با عصبانیت ترمز دستی ناهنجار را بالا میکشید تا دیگر مسافرها را شیر فهم کند که دستهگل بعدی را به آب ندهند. حالا همهی آن بوهای پیشگفته با دوزی بالاتر به مشام میرسید. حالت تهوع مثل یک ویروس مُسری کل فضای اتوبوس را پُر میکرد و افراد بیشتری درخواست پلاستیک میکردند تا برای آن اتفاق تراژیک از قبل آماده باشند: «لطفا یک پلاستیک هم برای من هم بیار»...
حوالی قم با آنکه «حاج حسین و برادران» آن پیشنهاد بیشرمانه (ســـو... هان) را با بزرگترین تابلوهای ممکن مطرح میکردند، دیگر خیالت راحت بود که تا تهران راه چندانی نمانده.
ترمینال جنوب پُر بود از اتوبوس و مسافرانی که گویی از روی میز اعدام نجاتشان دادهاند.
آنجا معدن همان بوهای سهگانه بود:
ناهار، نماز، دستشویی...
مرتضی نعمتی
https://t.me/MortezaNemati1
https://www.instagram.com/p/Cvre2_FOTSo/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==
درست قبل از شنیدن این سه کلمه صدای ناهنجار ترمز دستی اتوبوس خوابت را بر هم میزد. اتوبوسهایی که نه کولر داشتند و نه رانندهی با اخلاق!
ترکیبی عجیب از بوی عرق، جوراب، بقایای حاصل از بالاآوردن غذا و اُدکلنهای ارزان قیمت فضای اتوبوس را پُر کرده بود.
شاگردشوفر آب را با یک کُلمن بزرگ بین مسافران میچرخاند. لیوانِ استیل شوفر محرم لبهای همه بود. اگر آب را تا نصفه مینوشیدی، دوباره آنرا زیر کُلمن میگرفت تا نفر بعدی زحمت نوشیدنش را بکشد.
صندلی اتوبوس کوچک بود و قابلیت تنظیم نداشت. باید فرم بدنت را با آن هماهنگ میکردی. مثلا زانوهایت را روی صندلی جلویی تکیه میدادی و کمرت را روی نشیمنگاه تخت میکردی. مهم نبود که چه بلایی سر گردنت میآید.
خوابی سنگین چشمانت را به خلسهای عمیق فرو میبرد. کمی که به خودت میآمدی سرِ نفر بغلی روی شانهات بود و میماندی که باآن چه کنی!
مسافران ولنگار کفشها را از پا درمیآوردند و فضای اتوبوس را بویی به مراتب تندتر از نمازخانهی دبیرستان پُر میکرد.
در مدت ده ساعتی که اتوبوس از آبدانان تا تهران در حرکت بود، تنها بخش جذاب قضیه موسیقی بود که با نوار کاست از دستگاه پخش اتوبوس به گوش میرسید. بیشتر هایده، حمیرا، مهستی و معین گاهی هم شجریان و فرج علیپور و برخی خوانندههای محلی.
داستان و روایتهای اغراقآمیز راننده و شوفر از نزاع با کامیونها هم بد نبود. راننده اتوبوس همیشه قهرمان داستان بود!
مسافران ترکیبی ناهمگون از دانشجوها، کارگرها وافراد مریض بودند که برای مداوا راهی تهران شده بودند. گاهی هم تازه عروس و دامادها جیکتوجیک، تا خود تهران میگفتند و میخندیدند تا قند در دل دانشجوها و کارگرهای مجرد آب شود.
اتوبوس در داغانترین رستورانهای بین راهی حوالی خرم آباد توقف میکرد! آن بویِ استفراغ داخل اتوبوس احتمالا به غذای مُزخرف همین رستورانها مربوط بود.
صدای ترمز دستی و... فریاد «نهار، نماز، دستشویی!»
برای دقایقی روی صندلی رستوران مینشستی شاید کمرت به حالت اولیه برگردد. اگر چیزی سفارش نمیدادی یک نفر مثل اَجل مُعلق بالای سرت ظاهر میشد: «پیل میز بیتو»... یعنی پول نشستن روی میز را بده! آنطرفتر راننده و شوفر مشغول لُمباندن غذایی بودند که بواسطهی توقف در آنجا برایشان مُفتی حساب میشد.
دستشویی رستوران تجسم واقعی یک گناهِکبیره بود! گویی در آخرت عین اعمالت را جلوی چشمت حاضر کرده باشند. با شجاعت وارد میشدی... هر چه بادا باد!
در نمازخانه راننده کامیونها خـُرناسکنان با لنگهای باز در خواب بودند و بوی تند جوراب تنها بوی موجود در فضا نبود!
چند نفر به تندی مشغول خواندن نماز بودند. نمازی شکسته که رکوع و سجودش در حرکتی یک ضرب اَدا میشد. شیطان هم در تحلیل این نماز درمیماند!
راننده در حالی که چند نفری هنوز در صف دستشویی بودند، فرمان حرکت میداد! فریضهای که کامل ادا نمیشد!
بزودی شکمهای پُر روایتهای تازهای برای گفتن داشتند! هنوز از حرکت اتوبوس خیلی نگذشته بود که آن آخرها کسی فریاد میزد: پلاستیک، پلاستیک...
شاگردشوفر اگر جَلدی پلاستیک را میرساند که به خیر میگذشت، اگر نه جفت صندلیهای جلویی به نقاره بسته میشد. مسافرِ پریشان، شرمگین از کار و کردار خود، اثر هنریش با تردید و شرم پاک میکرد. قطعاتی نیم جویده از غذای همان رستوران که وصفش رفت. راننده با عصبانیت ترمز دستی ناهنجار را بالا میکشید تا دیگر مسافرها را شیر فهم کند که دستهگل بعدی را به آب ندهند. حالا همهی آن بوهای پیشگفته با دوزی بالاتر به مشام میرسید. حالت تهوع مثل یک ویروس مُسری کل فضای اتوبوس را پُر میکرد و افراد بیشتری درخواست پلاستیک میکردند تا برای آن اتفاق تراژیک از قبل آماده باشند: «لطفا یک پلاستیک هم برای من هم بیار»...
حوالی قم با آنکه «حاج حسین و برادران» آن پیشنهاد بیشرمانه (ســـو... هان) را با بزرگترین تابلوهای ممکن مطرح میکردند، دیگر خیالت راحت بود که تا تهران راه چندانی نمانده.
ترمینال جنوب پُر بود از اتوبوس و مسافرانی که گویی از روی میز اعدام نجاتشان دادهاند.
آنجا معدن همان بوهای سهگانه بود:
ناهار، نماز، دستشویی...
مرتضی نعمتی
https://t.me/MortezaNemati1
https://www.instagram.com/p/Cvre2_FOTSo/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==