Репост из: خورشیدِنیمهشب.
بسانِ قصه ی ماندن در من؛
بمان تا بمانم؛ در شیارهای گوشه ی لب هایت، با هرلبخندت گم خواهم شد.
تو بمان تا بمانم؛ بمان تا برایت بنویسم، کلماتم باش؛ بگذار همانند آن ها با پیچ و تاب گیسوانت بازی کنم.
اگر تو بمانی خواهم نوشت؛ ذوقِ نوشتنم باش.
زبانم در تابِ توصیف تو ناتوان است، بمان برایت خواهم نوشت.
از خنده های تو خواهم گفت، بر کاغذ خواهم آوردشان.
از چشمانت خواهم نوشت؛ همان چشمانی که در آن ها نفس میکشم.
من در میانِ دست های تو زنده خواهم شد و دست های من، تو را در کلماتم، در دفترم با قلمم زنده نگاه خواهند داشت.
قصه ی ماندن باش، بگذار قصه ها از تو بگویم.
-لُن.
بمان تا بمانم؛ در شیارهای گوشه ی لب هایت، با هرلبخندت گم خواهم شد.
تو بمان تا بمانم؛ بمان تا برایت بنویسم، کلماتم باش؛ بگذار همانند آن ها با پیچ و تاب گیسوانت بازی کنم.
اگر تو بمانی خواهم نوشت؛ ذوقِ نوشتنم باش.
زبانم در تابِ توصیف تو ناتوان است، بمان برایت خواهم نوشت.
از خنده های تو خواهم گفت، بر کاغذ خواهم آوردشان.
از چشمانت خواهم نوشت؛ همان چشمانی که در آن ها نفس میکشم.
من در میانِ دست های تو زنده خواهم شد و دست های من، تو را در کلماتم، در دفترم با قلمم زنده نگاه خواهند داشت.
قصه ی ماندن باش، بگذار قصه ها از تو بگویم.
-لُن.