میخنده و همینطوری میگه
-همیشه حس میکنم،توی همه چی
گند میزنم و باید اون کارو و مسئله رو
همونجا ولش کنم..
دوباره میخنده و با تمسخر ادامه میده
-یعنی از اولم همین حسو داشتم
ابی، سرشو سمتش برمیگردونه..
انگار منتظره،منتظره ادامه؟
ادامهی چی؟مزخرفات اون درباره احساسات
منفی خودش؟
-چ..چیه؟
+ادامه بده..بهم بگو
-میخوای بهم گوش بدی؟
+اره خب، میخوام بشنومت..ولی این دفعه
نفسی میگیره و میگه
+خنده های شادت و نه
تظاهر واضحت رو نه
پنهان کردن احساس مزخرفت و نه
سکوت از روی بغضت، هاه نه اینم نه..
میخوام ببینم و بشنومت
خوده واقعیت رو که چیشده؟چیشده که اینطوری
شدی.
چشماش از درشتتر نمیشد، خب راستش
کسی تا بهحال علاقهای نداشت بهش گوش کنه
اروم..اینبار بدون خنده زمزمه میکنه
-تو اونی که دوست دارم منو بشنوه نیستی.
+ولی من دوست دارم بشنومت.
-نکنه فضولیت گل کرده؟
نیشخندی میزنه
+من فضولم؟
-نه خب..اصلا
خودشم میدونست، ابی خیلی خوب بود
ولی فضول؟اصلا
اما باز هم برای انکار و نگفتن بهانه اورد
-یا حتی تو، غریبه هم نیستی که نخوام دیگه
ببینمت.
+میتونی چندوقت ازم دور باشی..من که
قضاوتت نمیکنم
-نیازی به دلداری هم ندارم
+گفتم گوش میکنم..حرف بی حرف
کمی دستپاچه میگه
-خیلی رو مخی
همزمان با خندهٔ کوچیکی دوباره به روبهرو
نگاه میکنه
+میدونم، اما بهت حق میدم
میترسی نه؟
من نه قضاوتت میکنم..
نه دلداریت میدم..
بیکار هم نیستم به کسی بگم..
بعدا هم نمیزنم توی سرت..
فقط میخوام یکمی اروم بشی..
حتی خودتم قبول داری احساسات الانت،
برای تموم کردن یه سری چیزا اونم الان
مزخرفه..پس بهش فکر نکن
بیانشون کن، فقط برای من.
اونارو به من بده تا اگه تو یاد نداری بریزیشون
بیرون و دورشون کنی..
من اینکارو برات کنم، میفرستمشون به جهنم.
دیگه باید میگفت، وقتی خودش میخواست
بگه و یکی هم بود که بشنوش..چرا نه؟
شاید ابی کسی بود که برای اولین بار..
برای یک بار، و برای همیشه
بهش گوش کرد
شد چشم و گوشی جدا برای اون،
توی یک بدن دیگه برای تموم کردن
حسهایی که اذیتش میکردن
و نمیتونست ازشون نجات پیدا کنه!.
-همیشه حس میکنم،توی همه چی
گند میزنم و باید اون کارو و مسئله رو
همونجا ولش کنم..
دوباره میخنده و با تمسخر ادامه میده
-یعنی از اولم همین حسو داشتم
ابی، سرشو سمتش برمیگردونه..
انگار منتظره،منتظره ادامه؟
ادامهی چی؟مزخرفات اون درباره احساسات
منفی خودش؟
-چ..چیه؟
+ادامه بده..بهم بگو
-میخوای بهم گوش بدی؟
+اره خب، میخوام بشنومت..ولی این دفعه
نفسی میگیره و میگه
+خنده های شادت و نه
تظاهر واضحت رو نه
پنهان کردن احساس مزخرفت و نه
سکوت از روی بغضت، هاه نه اینم نه..
میخوام ببینم و بشنومت
خوده واقعیت رو که چیشده؟چیشده که اینطوری
شدی.
چشماش از درشتتر نمیشد، خب راستش
کسی تا بهحال علاقهای نداشت بهش گوش کنه
اروم..اینبار بدون خنده زمزمه میکنه
-تو اونی که دوست دارم منو بشنوه نیستی.
+ولی من دوست دارم بشنومت.
-نکنه فضولیت گل کرده؟
نیشخندی میزنه
+من فضولم؟
-نه خب..اصلا
خودشم میدونست، ابی خیلی خوب بود
ولی فضول؟اصلا
اما باز هم برای انکار و نگفتن بهانه اورد
-یا حتی تو، غریبه هم نیستی که نخوام دیگه
ببینمت.
+میتونی چندوقت ازم دور باشی..من که
قضاوتت نمیکنم
-نیازی به دلداری هم ندارم
+گفتم گوش میکنم..حرف بی حرف
کمی دستپاچه میگه
-خیلی رو مخی
همزمان با خندهٔ کوچیکی دوباره به روبهرو
نگاه میکنه
+میدونم، اما بهت حق میدم
میترسی نه؟
من نه قضاوتت میکنم..
نه دلداریت میدم..
بیکار هم نیستم به کسی بگم..
بعدا هم نمیزنم توی سرت..
فقط میخوام یکمی اروم بشی..
حتی خودتم قبول داری احساسات الانت،
برای تموم کردن یه سری چیزا اونم الان
مزخرفه..پس بهش فکر نکن
بیانشون کن، فقط برای من.
اونارو به من بده تا اگه تو یاد نداری بریزیشون
بیرون و دورشون کنی..
من اینکارو برات کنم، میفرستمشون به جهنم.
دیگه باید میگفت، وقتی خودش میخواست
بگه و یکی هم بود که بشنوش..چرا نه؟
شاید ابی کسی بود که برای اولین بار..
برای یک بار، و برای همیشه
بهش گوش کرد
شد چشم و گوشی جدا برای اون،
توی یک بدن دیگه برای تموم کردن
حسهایی که اذیتش میکردن
و نمیتونست ازشون نجات پیدا کنه!.